
کتاب تیه دا
معرفی کتاب تیه دا
کتاب تیه دا، نوشته شهلا پناهی، زندگینامه شهید مدافع حرم، حیدر جلیلوند است که در انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
درباره کتاب تیه دا
شهلا پناهی در کتاب تیه دا، روایتی مادرانه از مادر شهید حیدر جلیلوند را نوشته است. جوانی اخلاقمدار و مهربان که در جوانی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در سال ۱۳۸۶ وارد نیروی هوافضای سپاه شد. او پس از به دست آوردن به دست آوردن تخصص و مهارت در آموزش و کار با پهپاد و دوشپرتابها سهبار به سوریه و یکبار به عراق اعزام شد. او در آخرین اعزامش به سوریه که در تاریخ ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۶ بود، به منطقه اثریا در حماه سوریه رفت. او در همان ماموریت در راه شناسایی و کسب اطلاعات میدانی از ناحیۀ سر مورد اصابت گلولۀ نیروهای تکفیری داعش قرار گرفت وشهید شد.
کتاب تیه دا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر دوست دارید خاطرات رزمندگان و شهدای مدافع حرم را بخوانید، خواندن کتاب تیه دا را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تیه دا
داشتم ظرف میوه را میچیدم که حمید به آشپزخانه آمد و گفت: «مامان امروز میخواهم زهرا را یک جای خیلی خاص ببرم لطف میکنید همراه ما بیایید؟» نگاهی بهش کردم: «کجا، من چرا بیام؟»
- مامانجان گفتم که یک جای خاص، شما هم آماده بشید و همراه ما بیایید.
خودش میدانست که وقتی چیزی از من بخواهد حتماً قبول میکنم. در مسیر وقتی از خوشنام گذشتیم فهمیدم که قرار است کجا برویم. چند دقیقه تو جادهای که هنوز خاکی بود حرکت کردیم تا به ورودی شهرک رسیدیم. حمید نگاهی به من و زهراخانم کرد: «بفرمایید، رسیدیم جنت!» زهراخانم با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: «اینجا برای چی اومدیم؟!»
- دوران نوجوانی و جوانی حمید اینجا توی این شهرک طی شده؛ برای همین دوست داشت که شما رو بیاره اینجا رو ببینید.»
حمید با دژبان جلوی در هماهنگ کرد و وارد شهرک شدیم. آپارتمانها هنوز هم مثل گذشته هوای همدیگر را داشتند و بهصف پشتسر یا کنار هم ایستاده بودند. وارد بلوار اصلی که میشدیم، سمت چپ مدرسه بود که حالا رنگولعابی تازه به خودش گرفته و حتی جلوی در مدرسه یک فضای سبز درست کرده بودند. هرچقدر جلوتر میرفتیم من بهسمت خاطرات سالهای دورتری کشیده میشدم. اینجا برای من و خیلی از ساکنانش واقعاً جنت بود. خانوادهٔ ما و خیلی از همکاران محمدآقا با تمام سختیهای که اینجا داشت بزرگترین تجربه را کسب کردیم و آن تجربه این بود که وقتی عشق و محبت باشد، آدمها میتوانند بهترین لحظات را برای هم بسازند و از بودن کنار هم لذت ببرند.
بهدستآوردن این تجربه چیز راحتی نبود؛ ولی برایم با ارزش بود. حمید با ذوقوشوق داشت دربارهٔ شهرک برای زهراخانم تعریف میکرد. شادی و هیجانی که حمید داشت، من را هم به خودش جلب کرد. شیشهٔ ماشین را پایین دادم، چشم ریز کردم و خط اشارهٔ انگشت حمید را دنبال کردم وقتی گفت: «ببین زهراجان اینجا حسینیهست که روز اول فقط یک سوله بود. همهٔ بچهها و باباها کمک کردن تا تبدیل شد به حسینیه. امکانات الان هیچکدومش نبود عزیزجانم. تصور کن این آپارتمانها را با یک مدرسه وسط بیابان درست کرده بودند، دورش را دیوار کشیده بودند و اسمش شده بود شهرک لاله.» زهراخانم نگاهی به بیرون کرد و بعد به حمید گفت: «حمید آقا خوب حتماً یک دلیلی داشتن مثلاً نزدیک محل کار پدرهاتون بوده.»
حمید کنار سایهٔ دیوار حسینیه ماشین را پارک کرد و با خنده گفت: «حتی محل کار پدرهامون هم نزدیک نبود. درست میگم مامان؟»
- بله، محمدآقا و خیلی از همکارها پایگاههای خیلی دوری بودند. اینجا فقط به یکی از پایگاهها نزدیک بود. البته دوری و نزدیکی محل کار فرقی هم نداشت؛ چون اکثر اوقات توی مأموریت بودند.
- خب، پس شما با چند تا بچه چیکار میکردین؟
- خانوادههای زیادی ساکن شهرک بودند، همسایهها رابطهٔ خیلی خوبی با هم داشتن. مردها که مأموریت میرفتن، خانمها بیشتر حواسشون رو جمع میکردن و دوروبَر همدیگه بودن. همسنوسال بودیم. بچههامون هم اختلاف سن یکیدو سال داشتند. بیریا و بیتعارف به هم سرمیزدیم، هرچی داشتیم با هم میخوردیم و مراقب همدیگه بودیم. غم و شادیمون با هم بود. سختی زیاد بود ولی چون همه شرایط مشابه داشتیم برای حل مشکلات به هم کمک میکردیم. یکیدو نفر که اون موقع ماشین داشتن، به همسایهها سپرده بودن اگر شب نصفهشب مشکلی پیش اومد و ماشین لازم داشتید، بیایید بگید.
- زهراجانم پیاده بشیم بریم داخل حسینیه رو نگاه کنی؟
- بله حتماً، خیلی هم دوست دارم.
از ماشین پیاده شدیم. یکیدو قدم از حمید و زهرا فاصله گرفتم. کنار هم که راه میرفتند قند توی دلم آب میشد و زیر لب برایشان لاحول ولا میخواندم.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه