دانلود و خرید کتاب رهایی از بغض زهرا رضایی مطلق
تصویر جلد کتاب رهایی از بغض

کتاب رهایی از بغض

دسته‌بندی:
امتیاز:
۱.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب رهایی از بغض

رهایی از بغض داستانی نوشته زهرا رضایی مطلق است که در انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. این کتاب داستان زندگی پرفراز و نشیب دختری به اسم عسل را روایت می‌کند.

 درباره کتاب رهایی از بغض

 عسل که زندگی سخت و دوران کودکی تلخی داشته، مادرش را به تازگی از دست داده است. او پدری پولداری داشته که در کودکی او و مادرش را ترک کرده است و حالا بعد از مرگ مادر، به سراغ دخترش می‌آید. عسل از او متنفر است و او را نمی‌پذیرد اما پدرش اصرار دارد عسل با او به خانه‌اش برود و تنها نماند. 

عسل برای پدر شرط‌هایی می‌گذارد و با اکراه زیاد قبول می‌کند به خانه پدرش برود. از طرفی مادر عسل به او گفته که برادری داشته که با او دوقلوهای غیرهمسان بوده‌اند اما در همان کودکی مرده است ولی حالا مدارکی به دست عسل می‌رسد که نشان از زنده بودن برادرش دارد. او تصمیم می‌گیرد برادرش را پیدا کند و خودش را به او برساند.

خواندن کتاب رهایی از بغض را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به رمان‌های فارسی مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب رهایی از بغض

همه‌چی حاضره من باید آروم‌آروم به بابک نزدیکشم تا بتونم برم، بهونهٔ خوبی هم دارم! میگم می‌خوام ادامه دانشگاهمو اونجا بخونم. من ابتدایی رو جهشی خوندم، مامان خودش درس می‌داد. من می‌رفتم امتحان می‌دادم، زبان انگلیسی، آلمانی فرانسه و عربی رو از مامانم یاد گرفتم. هیچ‌وقت نفهمیدم این‌همه زبانو از کجا بلده و چرا نمیره تدریس کنه! هیچ‌وقت نگفت، همه‌چی برام مبهم بود!

چمدونمو به حیاط بردم و کوله رو روی دوشم جابه‌جا کردم، برای آخرین بار خونه رو ورانداز کردم. صدای زنگ در بلند شد.

-بله؟

مرد: راننده هستم از طرف آقای راد اومدم.

درو باز کردم و وارد حیاط شد و چمدان‌ها را برد و در صندوق‌عقب ماشین گذاشت. در حیاط رو بستم و به-سمت اتومبیل راه افتادم که راننده در عقب را برایم باز کرد. از این تشریفات مسخره متنفر بودم. سوار شدم و در ماشین رو بست. نشست پشت فرمون و حرکت کرد. تا خونهٔ بابک راه زیادی بود. یه پوزخند زدم معلومه که فرق داره اون کجا؟ من و مادرم کجا؟ با پول به اینجا رسیده اون‌وقت ما. آدم حسودی نبودم ولی از این‌همه تبعیض دلم می‌گرفت، از پنجره به بیرون نگاه کردم ماشین‌های گرون قیمت و آدم‌هایی با لباس‌های شیک، آیا این آدما واقعاً خوشبخت بودند؟ واقعاً راستِ که میگن پول خوشبختی نمیاره؟

راننده: خانوم رسیدیم

حیرت کردم! اینجا خونه بود یا قصر؟ ولی ذره‌ای برایم ارزش نداشت. از ماشین پیاده شدم و به‌سمت درِ خونه حرکت کردم. چه مسافت طولانی‌ای! باغ بزرگی بود یه راهی بود که سنگ‌فرش شده بود و اونجا حرکت می‌کردیم تا به در اصلی عمارت برسیم. دو طرف سنگ‌فرش‌ها درخت‌های سربه‌فلک‌کشیده با گل‌های فوق‌العاده زیبا و در وسط آن فواره‌ای زیبا نمایان شد. خیلی عادی نگاهی گذرا انداختم. نمی‌خوام تو چشام حسرت دیده بشه! در زدم، ندیمه‌ای درو باز کرد و تعظیم کرد.

ندیمه: خوش اومدین خانوم کوچیک... من سمیه هستم.

-سلام و ممنون. اول اینکه تعظیم نکن و بعد اینکه خانوم کوچیک و بزرگ نداریم... اسمم عسله و همون عسل صدام بزن!

سمیه: ولی خانوم...

-ولی و اما و اگر نداره... حالا برو کنار نکنه قراره تا شب اینجا نگهم داری

سمیه: وای خانوم بفرمایید داخل... ببخشید

-عیبی نداره

وارد خونه شدم مثل قصرهای تو قصه‌ها بود! از وسط پله می‌خورد و می‌رفت بالا؛ همه‌جا باشکوه بود! مبلمان سلطنتی، لوسترهای فاخر و... هه! اینام این‌جور بدبختن با این چیزا می‌خوان پولشون رو به رخ بکشن. صدای خنده‌های بلند بابک و یه زن میومد! فک کنم این همون زن جادوگر باشه، (تاوان میدی صبر کن و ببین)

-سمیه بابک کجاست؟

می‌تونستم تعجب رو از نگاهش بخونم ولی چیزی نگفت چون چشام فوق‌العاده سرد و بی‌احساس بود

سمیه: بفرمایید از این‌طرف

با دستش قسمت چپ رو نشون داد و وارد راهرویی شدیم. تو سالن غذاخوری داشتن غذا می‌خوردن. به سمیه اشاره کردم، بی‌سروصدا بره بیرون و رفت

زن: بابک عشقم چه حسی داری؟ بعد از این‌همه سال داریم بچه‌دار می‌شیم؟ وای خدا چقدر خوشحالم!

بابک: آره خانومی خیلی خوشحالم چه مامان نازی داره بچمون

تا الآن متوجه من نشده بودن! شروع کردم به دست زدن و بابک با بهت و ندامت نگاهم می‌کرد و زنش با تعجب!

-به‌به! می‌بینم که بابک راد دارن بچه‌دار میشن... تبریک میگم! شاید وقتی بچه‌دار شدی بفهمی مامانم چطور منو بزرگ کرد؟ شاید بدونی چه دردی کشید از بی‌مهری شوهری مثل تو!

رو کردم به‌سمت زنش که از تعجب داشت شاخ درمی‌آورد.

-چیه تعجب کردی! آخی مراقب باش بچه‌ت نیفته

بابک: با رزا درست صحبت کن عسل... یادت باشه اون خانوم این خونه است.

-اسمت رزاست؟ داشتم می‌گفتم مراقب خودت باش می‌دونی چرا؟ چون‌که چوب خدا صدا نداره و البته زمین گرده نیشخندی زدم و ادامه دادم رزا جون من عسلم دختر ارشد بابک، می‌دونی؟ تو باعث شدی حسرت یه خانواده تو دلم بمونه، حالا منم از خدا می‌خوام بچهٔ تو هم حسرت خانواده تو دلش بمونه.

به‌سمت بابک برگشتم و با چشمایی پر از نفرت نگاهش کردم

-به عشقتون برسید و گفتم که تو حرفام دخالت نکن. منت خونه و زنتو سر من نذار. یادت باشه این تو بودی که التماس کردی من بیام اینجا و آخرین حرفم اینه که مراقب حرفاتون باشید؛ با هردوتاتونم چون من به همون اندازه که آرومم همون‌قدر هم می‌تونم شروع‌کنندهٔ طوفان باشم. از بی‌احترامی بیزارم، به من خوشامد نگفتید! می‌ذارم پای شوکه شدنتون...

سمیه رو صدا زدم که هراسون اومد

سمیه: جانم خانوم؟

-منو تا اتاقم راهنمایی کن. رو به بابک و رزا برگشتم و به میز اشاره کردم و گفتم نوش جان.

از پله‌ها بالا رفتم

سمیه: اینجا اتاق شماست... آقا حسن چمدون‌ها رو براتون آورده

-حسن آقا!

سمیه: بله خانوم رانندهٔ اینجاست

آهان گفتم و با تکان سر داخل اتاق شدم. اتاقی سراسر سفید و آبی‌رنگ، رنگی که دوس داشتم، رنگ چشمام بود. وسط تخت بود و کنارش میز آرایشی با کلی لوازم‌آرایش، در قسمت چپ تخت میزی بود که روی اون آباژور قرار داشت، گوشهٔ اتاق کمد و در کنارش کتابخونه‌ای کوچک و روبه‌روی تخت، کنار دیوار میز مطالعه.

اتاق بزرگی بود، حتی از خونهٔ خودمون هم بزرگ‌تر! اتاق خوب و دل‌بازی بود. وقتی وارد اتاق میشی روبه‌رو پنجره-ی بزرگی قرار داره که با پرده‌های حریر آبی پوشیده شده. بابک سنگ تموم گذاشته ولی مگه با پول میشه روزای سختم رو فراموش کنم؟ کنار در ورودی دوتا در بود که حدس زدم سرویس بهداشتی و حموم باشه! چمدونمو باز کردم و لباسامو داخل کمد چیدم. کتابامو تو کتابخونه چیدم. برای انجام پروژه لپ‌تاپ نداشتم و مجبور بودم لپ‌تاپ یکی از بچه‌ها رو قرض بگیرم و علاوه بر کار خودم کار اونو هم انجام می‌دادم، ولی حالا که اینجام فک کنم مشکل لپ‌تاپ نداشته باشم!

چون ابتدایی رو جهشی خوندم زود وارد دانشگاه شدم و با رتبهٔ خوب در رشتهٔ موردعلاقه‌ام شیمی قبول شدم. بازی با عناصر! رتبه‌ام عالی بود با رتبهٔ دورقمی می‌تونستم پزشکی بخونم ولی علاقه‌ای نداشتم و شیمی زدم. مامان خیلی تشویقم می‌کرد. سال آینده با نوزده سال سن فارغ‌التحصیل میشم. از خاطرات اومدم بیرون و لباسامو عوض کردم. تی‌شرت و شلوار مشکی پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم. یاد خاطرات ریزودرشتی که با مادرم داشتم افتادم. گاه شیرین و گاه تلخ ولی در هر حال لذت‌بخش!

بابک: عسل می‌تونم بیام داخل؟

-بفرمایید!

وارد اتاق شد، بلند شدم و نشستم. اومد کنارم روی تخت نشست


سوری
۱۴۰۳/۰۱/۲۸

کتاب بسیار سطحی ودور از واقعیت های زندگی بود بایک پایان درهم بنظرم ارزش وقت گذاری نداشت

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۲۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰۲ صفحه

حجم

۱۲۰٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۰۲ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان