
نظرات کاربران درباره کتاب سیرکی که می گذرد
۳٫۱
(۲۴)
Shirin Rassam
داستانی نسبتا جذاب در رابطه با پسر جوانی که گذشتهی غریبی داره و همراهیش با شخص جدیدی باعث میشه که تاثیرات گذشته رو در زندگیش حس کنه. یکی از مهمترین مشخصه های داستان، روان بودن اونه و نحوهی داستان سراییش تا حدودی منو یاد جومپا لاهیری میندازه. در کتابهای مودیانو نباید منتظر نتیجهگیری یا اتفاق خاصی باشید. پاتریک مودیانو بیشتر روایتگر زندگی های معمول آدمهاست.
کتاب باز
زیاد خفن نبود، ولی نمیشد بهش گفت بد،!! اگر با کمبود کتاب مواجه شدید، بخونیدش.
امیرحسین
مثل همیشه سلام :) خب بنظرم داستان خوبی نبود.
دلایل زیادی هم دارم. اول از همه اینکه داستان خیلی در فضای مبهمی شکل گرفت، ادامه پیدا کرد و در نهایت تموم شد. تکرار میکنم : "مبهم" نمیخوام از کلمه فانتزی استفاده کنم چون واقعا نمیشد اسم فانتزی رو گذاشت روش و از طرفی معمایی که نویسنده سعی داشت برای مخاطب مطرح کنه تا جاذبه لازم واسه داستان تامین شه اصلا جالب نبود: منظورم سرگذشت و آینده ی شخصیت های داستانه. از طرفی شخصیت پردازی خیلی ضعیف بود. ولی نکته ی مثبت و شگفت انگیز داستان نحوه ی داستان سرایی نویسنده بود اینکه خیلی خوب گذشته و حال رو باهم یه جاهای میکرد و مدام از حال به گذشته میرفت و از گذشته به حال. ولی خب با این حال کتاب ضعیفی بود.
موفق باشید :)
Tna
به زور تمومش کردم ولی با این حال باتوجه حجم کمش و بودن تو طاقچه بی نهایت خوندنش خالی از لطف نیست.
marie
هرچند با اون چیزی کهتو معرفی کتاب خونده بودم مشتاق خوندنش شدم ،ولی اصلا با داستان ارتباط برقرار نکردم،داستان گنگ بود.خیلی شخصی بود به نظرم ،حس این به ادم دست می داد که نویسنده داره برای خودش روایت میکنه و خواننده براش مهم نیست.یاداوری خاطرات گذشته نویسنده حین داستان هرچند ایده جالبی بود، ولی نحوه روایتش خوب نبود و خواننده رو سردرگممیکرد ،من خیلی جاها مجبور شدم چند جا رو دوباره بخونم تا بفهمم داره راجع به چه زمانی صحبت میکنه .خوندن یا نخوندنش بستگی به خودتون داره ،ممکنه هم کسی باشه که از خوندنش واقعا لذت برده باشه.من ازش لذت نبردم.
رابرت
جالب بود
بالاجا کیشی
ژان برای جواب پس دادن در مورد چرایی ذکر نامونشانش در یک رسید، به پلیس فراخوانده شده بود که درست پس از بیرون آمدنش از اتاق بازجویی، زنِ جوانی را دیده بود که به همان اتاق رفته بود. حالا داشت از لایِ درِ نیمهباز میدید که انگاری او را هم به بازجویی گرفته بودند. ژان هنوز هجده سال بیشتر نداشت و نمیدانست که این سؤال و جواب پس دادن برای چه بود؟
ژان در یک کافه نزدیکِ ادارهی پلیس منتظرِ زن جوان مانده بود تا بتواند دوسه کلامی با او صحبت کند. زنِ جوان خودش را ژیزل معرفی میکند. از چونوچرایی بازخواستاش توسط پلیس هم، اطلاعاتِ درستدرمانی را به ژان نمیگوید. البته ژان هم، چند دروغی را سرهمبندی میکند تا بتواند رابطهای با او برقرار کند.
ژان جز دوستِ پدرش گرایلی، کسی را توی پاریس ندارد. پدرش معلوم نیست؛ درگیرِ چه زدوبندی بوده که از پاریس به سوئیس فراری شده بود. مادرش هم برای کاروبارِ هنرپیشهگی در نمایشنامهها به اسپانیا نقل مکان کرده بود. حالا هم انگاری بهنوعی گرایلی داشت نقشِ قیم را برایاش بازی میکرد.
ژیزل، پای ژان را به دوستیها و دورهمیهایی باز میکند که او اصلن علت و عللِ این دورهمیها را نمیفهمد. ژیزل، ضمن اینکه او را به نامِ برادر خود یه آنها معرفیاش میکند؛ اطلاعاتِ بهدردبخوری از این دوستان به او نمیدهد. او هم خیلی پاپیچاش نمیشود. انگاری ژان فارغ از همهی زدوبندهای ژیزل، به او دل باخته بود. اگرچه شکاش بُرده بود به کارشان که ممکن بود به کارهای خلاف و غیرقانونی ختم پیدا کند؛ ولی جز چند سؤالی که از ژیزل پرسیده بود؛ انگاری خیلی نخواسته بود که پی به کاری به کاروبارش ببرد و یا به هر قیمتی شده، فقط عزم کرده بود که دل ژیزل را به دست بیاورد.
داستان به یکی چند روز همین رابطهی اللهبختکی ایندو، شکل میگیرد. ژیزل در یک تصادفی جان میبازد. آیا او درگیرِ همان کاروبارهای مشکوک، از صحنه حذف شده بود؟ حتی ژیزل هم نامِ اصلیاش نبود.
کتابِ «سیرکی که میگذرد» راوی گذرانِ آدمهاییست که زندگیشان چون سیرکی، یکشبه ختم پیدا میکنند. ژان انگاری خواسته بود، تنهایی خود را به چیزی بند کند. زندگیاش را سروشکلی بدهد. در دنیایی که هیچ مسئولیتی برای بودوباشِ او نداشت؛ با مسئولیتی که در برابر زنِ جوان ناشناس، برای خود قائل شده بود؛ خواسته بود که زندگیاش طعمی از پایداری و مداومت به خود بگیرد. او حتی در دلشورهی دائمِ اینکه نکند زنِ جوان، او را به حال خود بگذارد و از او بگریزد؛ این چند روز را گذرانده بود و تهِ تهاش انگاری که چیزی دستش را نگرفته بود.
eghma
من وارد کتاب های شدم که نویسندهاشون نوبل برده بودن و قبلش کتاب سایه باد رو خونده بودم که حسابی توقعم رو برده بود بالا..
اما هیچ جای کتاب جذاب نبود و پایان تقریبا افتضاحی داشت.
چرا این کتاب رو نباید بخونیم؟
شخصیت ها به هیچ وجه مشخص نیستند و جا نیفتادن
کلیت داستان مشخص نیست و پایانشم چیز خاصی به شما نمیده....
هیچ داستان یا گره اصلی یا فرعی تو کتاب وجود نداره...
و در نهایت تمام شخصیت ها در انتهای کتاب به حال خودشون رها میشن
امیرحسین داستایوفسکی
کتاب از نظر روایتش جالبه اما به نظرم پایان مناسبی نداشت (مثل فیلم های ایرانی 😁)
ولی کتابی بود که چون داستان جالبی داشت خواندنش رو توصیه میکنم اما واقعا پایان خوب یک عنصر مهم در رمان هست و من هم یک ستاره رو به خاطر همین کم کردم
اما توصیه میکنم بخونید کتابش نسبتا کوتاهه و جالبه
البته بعضی جاهای وسط داستان هم یه کم گنگ بود آدم نمی فهمید که چه زمانی تعریف میشه داستان
یونا
تعلیق و ذکر جزییات را دوست داشتم
maryam
جالب نبود
Deer
بدنبود
حجم
۱۰۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
حجم
۱۰۵٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۹ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان