بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب چهار فصل کوچ | طاقچه
تصویر جلد کتاب چهار فصل کوچ

بریده‌هایی از کتاب چهار فصل کوچ

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأی
۵٫۰
(۱)
عراقی‌ها در اردوگاه‌ها روحانیون را به نام «دجّال» یا با اسم «خمینی» صدا می‌زدند؛ این قدر روی روحانیت حساسیت داشتند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
وقتی فهمیدند روحانی هستم، شش ماه ممنوع‌المکالمه شدم. یک کلمه اجازه نداشتم با کسی حرف بزنم. اگر بچه‌ها ناخودآگاه سلام می‌کردند، جواب نمی‌دادم؛ چون جواب من مساوی گرفتاری هر دویمان بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
کماکان شعار «الله‌اکبر» برپا بود. علت ترس عراقی‌ها از آن بود که صدای «الله‌اکبر» به شهر برسد و مردم را هم تحریک کند. البته از قشرِ به ستوه آمده مردم عراق در بین سربازها هم بودند. بعضی از آن‌ها بعد از مشاهده این صحنه در گوشه و کنار مخفیانه گریه می‌کردند. فریاد «الله‌اکبر» بر روی این‌ها که فکر می‌کردند ما مجوس و نامسلمان هستیم، خیلی تأثیر داشت.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
فرصت برای کار ریشه‌ای نبود. می‌بایست از همان راهی وارد می‌شدیم که منافقین وارد شده بودند؛ با این تفاوت که آن‌ها قصد تخریب داشتند و ما قصد تعمیر. اگر فرد مذکور سیگاری بود یا نیاز مادی دیگری داشت، با همان یک دینار و نیم حقوق دریافتی در صدد رفع نیازش برمی‌آمدیم تا مبادا نیازش توسط منافقین رفع گردد. منافقین، جدای از تبلیغات سوء سیاسی، تبلیغات سوء مذهبی هم داشتند. در سیاست، مدام سعی در زیر سؤال بردن حرکت‌های سیاسی کشور اسلامی‌مان داشتند. مثلاً در جریان خلع آقای منتظری از قائم مقامی رهبری، این‌ها تبلیغات وسیعی علیه این حرکت راه انداختند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
از کارهای بهداشتی عراقی‌ها، واکسنهایی بود که سالیانه می‌زدند؛ به خاطر امراضی مثل وبا، سل، سیاه زخم و... که در عراق وجود دارد. این واکسن‌ها را هر سال شب‌های حساس مثل عاشورا و تاسوعا می‌زدند که بچه‌ها نتوانند عزاداری کنند؛ چون هر کدام از این واکسن‌ها حداقل دو سه روز طرف را می‌انداخت توی رختخواب. این یک قدم بهداشتی بود؛ ولی از آن هم به نفع خودشان بهره‌برداری می‌کردند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
هروقت می‌آمدند و آسایشگاه را تفتیش می‌کردند، پتوها را بالا می‌زدند و با چوب روی کاشی‌ها می‌کوبیدند که زیرش خالی نباشد؛ به قول خودشان، تونلی نباشد. کسی نبود بگوید آخر از طبقه دوم به کجا می‌شود تونل زد. یکی از بچه‌ها فرار کرده‌بود. این‌ها آمده بودند آسایشگاه را زیر و رو می‌کردند. جالب اینکه داخل سطل ادرار را می‌گشتند. کسی جرأت نداشت بگوید مگر یک آدم کامل داخل سطل جا می‌شود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
یکی از پاسدارها زخمی شده بود، احتیاج به عمل جراحی داشت. تمام دکترهای بیمارستان بصره گفتند: چون‌که پاسدار است، او را عمل نمی‌کنیم. شب تا صبح از درد به خود می‌پیچید. یک روز یک دکتر اردنی آمد، او را دید و به اتاق عمل برد. صبح که شد، داد و فریاد عراقی‌ها بلند شد که چه کسی او را عمل کرده؟ دکتر گفت: «کسی به من نگفته بود عمل نکنم. من دیدم این مریض احتیاج به عمل دارد و درد می‌کشد، عمل کردم.» بعد از چند ساعت، دکتر و مریض را با هم بردند و دیگر هیچ خبری از آن‌ها نشد. هر چه به صلیب گفتیم چنین مریضی داشتیم، گفتند: نه، تا حالا عراق این شخص را به ما معرفی نکرده، شاید جزء مفقودین باشد.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
کربلا، شهری فقیرنشین با مردمی مظلوم و ستمدیده است. وقتی پیاده شدیم، نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم که هم به‌طور کامل ادای احترام به آقا کرده باشیم و هم به مردمی که برای دیدن ما به در و دیوار و بام‌رفته و بعثی‌ها از قبل در بوق و کرنا کرده بودند که ما مجوس و کافریم، بفهمانیم، مثل آن‌ها مسلمانیم و ارادتمند به اهل بیت و به‌خصوص آقا «اباعبدالله». در میان جمع یکی از بچه‌ها کفشهایش را درآورد و سینه‌خیز به طرف حرم آقا رفت. پشت سر او همه به همین شکل حرکت کردیم.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
گروه‌های بعدی هم به همین شکل وارد حرم شدند. شب قبل باران آمده و زمین گل‌آلود بود. سر و لباس بچه‌ها پر از گل شد. همه با صدای بلند گریه می‌کردند و صلوات می‌فرستادند. صدای گریه و شیون مردم هم با مشاهده این منظره بلند شده بود. هیچ‌کس حال خودش را نمی‌فهمید. بعثی‌ها با مشاهده این منظره، با کابل به جان بچه‌ها افتادند و همه را به زور از روی زمین بلند کردند؛ اما حریف بچه‌ها نمی‌شدند. نیروی الهی در کالبد تک تکشان دمیده شده بود. همه به همین شکل خودشان را تا جلو در حرم کشیدند و وارد صحن شدیم که شعارها شروع شد
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
عراقی‌ها از حضرت عباس بیش از حد می‌ترسند. ما در حرم امام حسین شعار دادیم، عراقی‌ها ریختند داخل صحن؛ ولی در آنجا هیچ‌کس نیامد تا ببیند چه‌کار می‌کنیم. حتی از مرقدش هم می‌ترسیدند و جرأت نمی‌کردند داخل حرمش به کسی دست بزنند. بعد به نجف رفتیم. در آنجا ناهار مهمان استاندار نجف بودیم. کسانی که برای زیارت می‌آمدند، یک روز مهمان استاندار کربلا بودند و یک روز مهمان استاندار نجف. آن‌روز، قسمت ما در نجف بود.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
در هر محیطی، هم آدم‌های خوب وجود دارد و هم بد. ما در اردوگاهمان، مسؤول داروخانه‌ای به نام «سید علی» داشتیم که انسان پاک و خوبی بود وقتی بچه‌ها به نزدش می‌رفتند، می‌گفت: شما واقعاً اسلامی و شیعه هستید. در نامه‌هایتان سلام ما را به امام برسانید.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
در مورد شهادت یکی از برادران به نام «سلیمی» فرمانده عراقی که «خمیس» نام داشت، با تمام کدورت قلبی‌اش گفت: حیف شد، او بچه خوبی بود. ما هم از او اجازه گرفتیم که برایش مراسم برگزار کنیم. گفت: نیم ساعت قرآن بخوانید. بچه‌ها با این اجازه، مصیبت و سینه زنی هم راه انداختند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴
حتی مدتی با صلیب هم درگیر شدند و اجازه نمی‌دادند قرآن بیاورند. صلیبی‌ها با تعجب می‌گفتند: قرآن یک کتاب مذهبی است که عراقی‌ها و کل کشورهای عربی و همه مسلمانان آن را قبول دارند؛ پس این سرسختی برای چیست؟ این برایشان خیلی عجیب بود. خیلی از آن‌ها ترغیب شده بودند که درباره قرآن مطالعاتی انجام دهند تا علت این همه سختگیری عراقی‌ها را کشف کنند؛ استفاده از قرآن باعث تقویت معنویات بچه‌ها می‌شد و به آن‌ها آرامش می‌داد تا توان تحمل آن محیط، شکنجه‌ها و ناسزاگویی‌های دشمن را داشته باشند.
کاربر ۲۴۴۱۰۹۴

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۴۰۸ صفحه

قیمت:
۱۲۲,۰۰۰
۶۱,۰۰۰
۵۰%
تومان