بریدههایی از کتاب نباید گفته شود
۴٫۰
(۲)
چنان توهمی برش داشته که خیال میکند در همه زمینهها تبحر دارد و میتواند دیگران را راهنمایی کند. میشناسمش. معمولاً هیچوقت نمیگوید چیزی را نمیدانم، چون فکر میکند بر همهچیز اشراف کامل دارد. اینجور آدمها خطرناکاند.
kamrang
شاید این مشکل بسیاری از آدمها باشد که وقتی چیزی را بهراحتی به دست میآورند، قدرش را نمیدانند.
n re
تهران یک چیز خیلی خوب دارد که آدمها در آن گم میشوند و یک چیز خیلی بد که آدمها در آن خودشان را گم میکنند. شاید همیشه اینطور باشد، جاهای کوچک آدمها را بزرگ میکند و جاهای بزرگ آدمها را کوچک. از این بزرگی و کوچکی حالم به هم میخورد.
kamrang
آنموقعها این کارها رسم بود و شاید بشود گفت یکجورهایی مد بود. مد با رسم فرق میکند. شیکتر از رسم است، اما رسم هم اگر مد بشود شیک میشود. وقتی آدم شیک بشود همه دلشان میخواهد با او دوست بشوند و با او رابطه داشته باشند. حتی هیچ کاری هم برایشان نکنی تو را دوست دارند.
kamrang
انتظار هم خوب است هم بد. همه منتظر بودند. هرکس منتظر چیزی بود. اوضاع سیاسی جهان به هم ریخته بود. پدرم اصلاً باور نمیکرد یا نمیخواست باور کند که آدمهایی مثل اسداللّه یا این تیپ آدمها که در دوره آنها زیاد بودند یا آدمی مثل زاهدی که با یک بار شرکت کردن در تحصن خودش را به خانوادههای سیاسی چسبانده بود، بتوانند همهکاره بشوند، چه برسد به اینکه باور کند اردوگاه سوسیالیسم از هم بپاشد و من بخواهم او را متقاعد کنم که همهچیز دارد خوب پیش میرود. انگار بگویم دیگر بیخیال عدالت اجتماعی. خیلی خوب یادم میآید که میگفتم آقاجون شاید بهتر بود این قطب دیکتاتوری اینجوری در هم بریزد تا چیز بهتری جای آن را بگیرد. سکوت میکرد. حتی مثل مادرم نمیگفت هیچ بدی نرفته که به جای آن خوب بیاید، حتی نمیگفت شماها هم فقط دلتان میخواهد تحلیلهای سیاسیتان درست از آب دربیاید وگرنه گور بابای... از خیلیها شنیده بودم اما او هیچ نگفت.
kamrang
اوایل عاشق مونا بودم. بچه شیرینی بود و از چشمهایش خوشم میآمد. از نگاهش معلوم بود که به من احتیاج دارد. حالا میفهمم که چرا بعضیها گربه نگه میدارند. واقعاً بین گربه و بچه شباهتی وجود دارد، هردو نشان میدهند که به آدم احتیاج دارند.
kamrang
حالا دیگر حتی برای دوست داشتن هم باید کسی بیکار باشد و جایی را هم برای دوست داشتن داشته باشد.
kamrang
در که به هم کوبیده شد، گفتم خدا کند نیاید. ای کاش خاتون بداند انتظار به معنای دوست داشتن نیست و اینکه نخواهی کسی را ببینی به معنای دوست نداشتن نیست. چطور میتوانم چیزی به این سختی را با کلمات به خاتون بگویم؟
kamrang
آنموقعها باور نمیکردم که پدر و مادر آدم میتوانند مادربزرگ داشته باشند. اما حالا همه مادربزرگها خانه جداگانه برای خودشان دارند. مادربزرگم میگفت آدم وقتی پیر میشود دیگر نمیتواند همه آنهایی را که دوست دارد، دور هم جمع کند، یعنی دست و پا ندارم، اما مادربزرگم دست و پا داشت و من از این حرف او تعجب میکردم و بعدها فهمیدم حتی برای دوست داشتن هم کسی باید مسئولیت را به گردن بگیرد و حالا تعجب میکنم که همه از دوست داشتن حرف میزنند ولی کارهایی را که دوست ندارند انجام میدهند. همه اینها به خاطر این است که نمیخواهند باور کنند که آن حیاط و آشپزخانه دیگر نیست.
kamrang
بچهها چیزی را که میخواهند بلند میگویند و روی حرفشان پافشاری میکنند، چون نهتنها چیزی را از دست نمیدهند بلکه چیزی هم به دست میآورند.
kamrang
پیرزن بیچاره برای دوست داشتن چهها که نمیکرده.
n re
ناگفتهها مقدساند. مقدس! این کلمه مرموز و موذی دوستداشتنی.
n re
چه کیفی دارد آدم مجبور نباشد به چیزی فکر کند.
n re
بچهها واقعیتهایی را میگویند که مخ آدم سوت میکشد، به این فکر میکند که چطور این چیزها را فهمیدهاند؟ و آدم ناخودآگاه یاد خودش میافتد، که توی این سنها، واقعاً عقلی توی کلهاش بوده؟
n re
سال اول دانشگاه دلم میخواست دانشگاه ده سال طول بکشد، اما وقتی چهار سال گذشت، حتی تحمل یک ماه بیشتر ماندن را هم نداشتم، حالا هم همانطور شده بودم. یکییکی دوستانم ازدواج میکردند و سر خانه و زندگیشان میرفتند. انگار تکان خورده بودم. فکر میکردم نکند روزی از اینکه خانه و زندگی مستقل ندارم، پشیمان بشوم و پشیمانی سودی نداشته باشد. دلم نمیخواست در مورد کلمه سود فکر کنم. آنموقعها استقلال تنها با ازدواج کردن امکانپذیر بود. سال آخر دانشگاه بودم، حوصله سالاولیها و دومیها را که مثل آنموقعهای خودم شعار میدادند، نداشتم. خیلیها رفته بودند دنبال کار و کاسبی خودشان. اینطوری شد که عزمم را جزم کردم که ازدواج کنم، اما با هرکسی که نمیشود زندگی کرد.
kamrang
در همان روزها، از یکیشان پرسیدم: «خط سیاسیِ تو چیه؟» مثل کسی که مجبور باشد حتما جواب مرا بدهد، بعد از کلی فکر کردن گفت: «وقتی میشینم فکر میکنم که آخرش این مسائل به کجا میرسه و چطور باید زندگی کنیم، طرفدار گروه اکثریت هستم و دلم نمیخواد با کسی درگیر بشم. اما وقتی به انقلاب فکر میکنم میبینم چی میخواستیم و چی شد، راستش خونم به جوش میآد و دلم میخواد نمیدونم کله یکی رو... اینموقعهاست که طرفدار اقلیت میشم.»
kamrang
پشت سرش گفت: «مرتیکه شیرعلی قصاب، تازه زنم داشته و طلاق داده بوده؛ دنبال دختری میگشته که کمسن و سال باشه. یا بیوه جوونی که مطمئن باشه بچهدار میشه. چقدر پررو! با اون هیکل و قیافه، تازه به شرط چاقو هم میخواد.»
تازه فهمیدم عاطفه هم جواب منفی مرا جدی نگرفته بوده و در این مدت منتظر جواب از طرف یارو بوده است. بهتر بود چیزی نمیگفتم. اینموقعها هیچ کلمهای نمیتواند حس آدم را نشان دهد. گفتم: «عاطفهجان، ولش کن.» بعد پرسیدم: «چای میخوری؟ بیا یه چای با هم بخوریم.» استکانها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.
خودکار را روی میز گذاشتهام، اما آشپزخانه عاطفه دور سرم میچرخد. چقدر خوشحالم که دختر و پسرم را به آن طرف فرستادهام. آنها با هرکسی که دوست داشته باشند ازدواج میکنند و اگر نخواستند جدا میشوند.
kamrang
درست مثل پدرم که دوستانش آدمهای خیلی پولداری بودند، اما خودش معلم بود و مثل آنها فکر میکرد. همین بود که پولدار و بیپول مجبور بودند به یک اندازه برای بچههایشان هزینه کنند. اجبار به دنبال خودش مشکلاتی داشت که ما به آن فکر نکرده بودیم. کیف خالی و جیب خالی یکجور شرمندگی داشت، ولی کسی این را بلند نمیگفت. اما انگار همیشه اینطور بوده است. آدمها همانطور که از دیده شدن بدن لختشان خجالت میکشند، از دیده شدن جیب خالیشان هم خجالت میکشند. و در این مورد همیشه یا دروغ گفتهاند یا آن را مخفی کردهاند. اینطور موقعهاست که تهران ترسناک و مخوف میشود. توی تهران لعنتی خانوادهها جوری چیده شدهاند که ظاهراً هیچکس با کس دیگری فرقی ندارد. مثلاً این طرف خیابان برج بلندی هست که ساکنانش پولدارند و مشکل مالی ندارند، اما آن طرف خیابان خانه دوطبقه و مخروبهای هست که چند خانواده در آن زندگی میکنند. جالب اینکه بچههای برج و ساختمان مخروبه در یک مدرسه درس میخوانند و معلم به آنها درس اخلاق میدهد
kamrang
حسین میگوید: «گندش بزنن. اون موقع که از هفت دولت آزاد بودیم گیر داده بودیم به اخلاق و حالا که میفهمیم سر و ته زندگی همینه، اخلاق گیر داده به ما!»
kamrang
عصبانیت ممکن است از دوست داشتنِ زیاد باشد.
n re
در اصل همین موضوع است که آدم را منقلب میکند. وقتی آدم میفهمد، آن کار را بیخود از اول قبول کرده، همهچیز توی ذهنش به هم میریزد، مخصوصا وقتی میفهمد میتواند پسش بدهد
n re
آدم باید کاری را که دوست دارد بکند و از کسی انتظار نداشته باشد.
n re
وقتی آدم خسته بشود، هرچیزی ممکن است اتفاق بیفتد.
n re
آن روزی که مهمانها رفتند و مادربزرگم هم دیگر نیامد، بیشتر از همیشه گریه کردم.
n re
زنهای همسایه فکر میکردند من به خاطر امام حسین گریه میکنم، اما به نظرم آدم برای گریه کردن حتما باید یک چیزی توی دل خودش داشته باشد.
n re
باید دور بزنم و برسم به خودم. خیلی بد است آدم زندگی خودش را دور بزند.
n re
دلم میخواهد بنویسم. نوشتن بهتر از فکر کردن است. فکر کردن خشک و خالی اعصاب آدم را خرد میکند، اما وقتی مینویسم...
n re
انگار همه آدمها همیشه دلشان میخواهد شکستها و سختیهایشان را بیندازند گردن دیگران
n re
همه ما میخواستیم توی خدمت کردن و گذشت و فداکاری، که به آن ایثار گفته میشد، از همدیگر سبقت بگیریم. این کلمات مقدس بودند. هرکس سعی میکرد کاسه داغتر از آش باشد.
n re
خودم میدانستم آنقدرها هم آدم مهمی نیستم. به نظرم این موضوع را زودتر از هرکس خود آدم متوجه میشود. اما وقتی آدم را حلواحلوا میکنند، مسلم است آدم نمیخواهد کم بیاورد و دلش میخواهد این مهم بودن را یکجوری ثابت کند. اصلاً به این فکر نمیکند که همین دیگران یک زمانی حوصلهشان سر میرود و شروع میکنند خودشان را بابت این ندانمکاری سرزنش کردن و طرف را هم ضایع کردن.
n re
حجم
۱۹۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۹۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان