من دریافته بودم
ما
آنقدر برای
وقوع خوشبختی
صبر کردیم
که چای سرد
شد.
Mostafa F
این آخرین
امید ما
برای زنده ماندن
بود
Mostafa F
پیش از آنکه
بمیرم
در ملافههای صبحگاهی
غلتی جانانه میزنم
گُلهای بنفشهای را
که در این سالها
خشک کردهام
بر وصیتنامهام میچسبانم
قابلمههای مسی را
در آفتاب میگذارم
که پرندههای غریب
آب قابلمههای مسی را
نوک بزنند.
مادربزرگ علی💝
پیش از آنکه
بمیرم
در ملافههای صبحگاهی
غلتی جانانه میزنم
گُلهای بنفشهای را
که در این سالها
خشک کردهام
بر وصیتنامهام میچسبانم
ماهی
شاید
آسانترین کار
روشن کردن
چراغ بود
و دلداری برای
همسایه
Mostafa F
ما هر روز
مرگ را به روزی دیگر
موکول میکردیم
که مرگ خسته شود.
Mostafa F