بریدههایی از کتاب در کشور مردان
۳٫۵
(۴)
همیشه
اسیر به نظر میرسید، اسیر در خانهٔ خود، که مدام برای آمادهکردن خود در نقش دیگر شکست میخورد
زهرا عطارزاده
یاد حرف مامان افتادم که هشدار میداد برای نجات غریق توی آب شیرجه نزنم. گفته بود ‘هیچ وقت این کار را نکن. کسی که دارد غرق میشود، چنان عطش حیات دارد که میتواند راحت تو را با خودش به زیر آب بکشد’
Elaheh Dalirian
چشمهایم دودو میزند و سعی میکنم بفهمم، بنابراین اضافه کرد: « فقط برایت خوب نیست که به همهٔ غصههایش نزدیک شوی. غم کنج خالی را دوست دارد. خوشش میآید انعکاس صدای خود را بشنود. مواظب باش. »
عقل سرخ
سپاسگزار بودم که پسر او هستم، شاد بودم که او مادر است، چون به گفتهٔ شیخ مصطفی همهٔ مادرها به بهشت میروند، تعجب کردم که چه راحت حرفهای او به زبانم آمد: « خداوند به همهٔ مادران وعدهٔ بهشت را داده است، چون رنجی که زنان تحمل میکنند، بالاتر از تمام رنجهای انسان است. »
عقل سرخ
دو شیشهٔ سیاه مثل کاسهٔ پشت لاکپشتها روی چشمهایش بود. خداوند آسمان و خورشید و دریا را به رنگهایی نقاشی کرده بود که میشد به همهشان اشاره کنیم و بگوییم دریا فیروزهیی است و خورشید زرد و آسمان آبی؛ اما عینک آفتابی چیز مزخرفی است، چون رنگها را عوض میکند و کسی که آن را میزند از دیگران فاصله میگیرد.
زهرا عطارزاده
شیخ مصطفی در اینباره به من هشدار داد و گفت: « باید آتش را نادیده بگیری، سلیمان. وقتی روی پل صراط راه میروی، باید چشم به بهشت و زیباییهای بهشت بدوزی و هر کاری کردی، به پایین نگاه نکنی. »
زهرا عطارزاده
یادم میآید بعد از تمامشدن کار چند پر که از تدفین مانده بود به فلز زرد تراکتور چسبده بود.
زهرا عطارزاده
« بو سلیمان مرد پرافتخاری است که لیبی بهتری برای تو و برای سلیمان میخواهد. »
زهرا عطارزاده
« خرم نکن. همهتان احمقید، از جمله رشید و فرج؛ اما نه، من باید همسر خوبی باشم، زنی مطیع که بیچون و چرا از مَردش حمایت میکند. من از هیچی حمایت نمیکنم که پسرم را به خطر بیندازد. فرج میتواند هرچه دلش بخواهد دنبال رؤیاهایش پرواز کند، ولی من نه، من دنبالش نمیروم. اگر به قیمت جانم هم تمام شود، پسرم را از اینجا در میبرم. »
زهرا عطارزاده
مامان زیر لب گفت: « هی باد توی آستینش کردی .... » بعد بلندتر تکرار کرد: « هی باد توی آستینش کردی .... » انگار این دفعه فکری بود، تمرین حرفهایی که قرار بود بزند. « آره. وقتی زیر پایش مینشینی همین کار را میکنی، هی مقالههای روزنامه را که میدانی به آتش قلبش دامن میزند برایش میخوانی، دلگرمش میکنی، هلش میدهی ــ همیشه هلش میدهی ــ و اگر آنهایی که چاپ شده به قدر کافی داغ نیست از خودت چیزهایی اضافه میکنی، چون قهرمان میخواهی، کسی را میخواهی که از شکستهای خودت درت بیاورد، همیشه یک جفت دست قوی اینجا هست که نجاتت بدهد و تو را بفرستد به جاهایی که به آن تعلق نداری، تا چیزی بشوی، تا به پدر نازنینت ثابت کنی که درنهایت حق داشتی برخلاف میل و ارادهاش عمل کنی، که برخلاف همه به درجات علمی دانشگاهی احتیاج نداری، چون برایت عظمت مقدر شده،
زهرا عطارزاده
یاد کتاب دموکراسی، اکنون افتادم که زیر بالشم قایم کرده بودم و از ترس پوست تنم به خارش افتاد.
زهرا عطارزاده
مامان آهی کشید و طوری سر جنباند که مردم وقتی میگویند ‘البته که باید بروی’ سر میجنبانند.
زهرا عطارزاده
قدیمنامهای: « برای دوست و رفیق همیشگی من، فرج بوسلیمانالدیوانی. با وفاداری ابدی. رشید. » این هدیهٔ اوستا رشید به بابا بود. خوشم نیامد که اسمم را آنجا دیدم. چرا فقط به فرجالدیوانی اکتفا نکرده بود؟ بالای سرم تشک از شکاف بین چوبهای تخت بیرون زده بود. از آنجا در آمدم، تشک را بلند کردم و کتاب را زیرش جا دادم. با خودم گفتم اینجوری اگر مامان برای عوضکردن ملافه هم بیاید، متوجه چیزی نمیشود.
زهرا عطارزاده
رفتم بالای بام و نگاهی به خانهٔ اوستا رشید، خاله سلما و کریم انداختم که پردههایشان کشیده و بسته و باغشان ساکت و خالی بود. روزگاری بود که دو خانه انگار یکی بودند. اوستا رشید با بابا در اتاق کارش بود و مامان با خاله سلما در آشپزخانه و من و کریم تو خیابان، ساکت و آرام، با دانستن اینکه پدرهامان برادرند و مادرهامان خواهر.
زهرا عطارزاده
کریم در بیشتر بازیها خوب بود و همیشه باختن به او راحت بود، نه فقط چون بزرگتر بود، بلکه چون هرگز نشان نمیداد از بردن کیف میکند. درواقع بعد از اینکه میبرد، اغلب سایهٔ حسرتی روی صورتش میافتاد. هرچند سه سالی از کریم کوچکتر بودم، اما همیشه مرا با خودش مساوی میدانست
زهرا عطارزاده
صورت کریم چنان سرخ بود که نزدیک بود بزند زیر گریه. فقط چند دقیقه پیش بود که من میترسیدم جلو او به گریه بیفتم.
زهرا عطارزاده
یک غلپ شیر خورد و کنج دهانش سفید شد
زهرا عطارزاده
دعا میکردم یک جور بیماری نصیب من شود که موقعیت عدنان را به من بدهد. همان چیزی که او را بزرگتر و مستقلتر از هر کداممان نشان میداد
زهرا عطارزاده
به قول شیخ مصطفی ‘ترس فقط وارد دلهایی میشود که دلیلی برای ترسیدن داشته باشند.’
زهرا عطارزاده
هیچ دودی بدون آتش نیست.
زهرا عطارزاده
از ‘شماها’ استفاده میکرد که من و بابا را از هم جداییناپذیر میکرد
زهرا عطارزاده
ترس و بیشتر تأسف به حال خودم مثل جریان برق در سراپایم دوید. به یک پهلو غلتیدم و در خود مچاله شدم و یادم آمد چطور بچهها با علاقه دور عدنان جمع شده به من زل زده بودند
زهرا عطارزاده
« اگر زندگی اینجوری باشد، این زندگی را نمیخواهم. »
« بزرگ که بشوم، میبرمت اسکاتلند. به جان خودم. »
زهرا عطارزاده
همیشه خیال میکردم راه دور است که هیچ وقت دیدن ما نمیآیند، اما بعد فهمیدم درگیریهای سیاسی پدرم آنها را رم داده است.
زهرا عطارزاده
چرا این خلأ از پس آن همه بانگ شادی؟
چرا این عاقبت از پس آن همه افتخار؟
چرا این ویرانه به جای شهری آباد؟
جز باد که دعای کاهنان را با خود برده
و جانهای جمع را پراکنده
چه کسی پاسخگوست؟
Elaheh Dalirian
« ترنج مدوزا » را نشانمان داد که در سنگ مرمر کنده بودند و در فراز و نشیب طاقهای سنگ آهک نشانده بودند. اینها پسرهایی بودند با گونههایی شاداب و پُر، پوشیده از موهای مجعد انبوه و پیشانی صاف و چشمهایی مشتاق کند و کاو دوردست و لبهایی به ملایمت باز. استاد رشید گفت: « به ‘هیولای دریا’ هم معروفاند. همیشه رو به دریا هستند و منتظر بدترین چیزها. »
Elaheh Dalirian
پرسیدم منظورش چیست، گفت: « هیچی فقط سعی کن زیاد دور و برش نگردی، والسلام. » میدید که چشمهایم دودو میزند و سعی میکنم بفهمم، بنابراین اضافه کرد: « فقط برایت خوب نیست که به همهٔ غصههایش نزدیک شوی. غم کنج خالی را دوست دارد. خوشش میآید انعکاس صدای خود را بشنود. مواظب باش. »
Elaheh Dalirian
« تو چشمتنگی. همانطور که فکر امروز را میکنی، فکر آخرت را هم بکن. قایق ماهیگیری گران است. نگو که حرفهای اُم مسعود را باور کردی. اینها دروغ است، البته نصفش حقیقت دارد. هر دروغی یک خرده حقیقت توش هست، اما شکر خدا، هیچ دروغی همهاش حقیقت نیست، واقعاً نیست
Elaheh Dalirian
حقیقت را نمیشود پنهان کرد، حیلهگر و موذی، با گامهای بیاعتنای خود نشت میکرد، فقط تعجبآور بود که چقدر آشناست، چقدر همیشه آشنا بوده.
Elaheh Dalirian
حس کردم بابت ترک وطن و رها کردن پدر و مادر ملامتم میکند، اما میدانم ادعای دانستن اینکه در قلب مردم چه میگذرد، نشانهٔ جنون است. هرگز به او نگفتم خواهرش بوده که
مرا فرستاده، چون میدانستم چه خواهد گفت. ‘ولی تو از آن به بعد
فرصتهای زیادی داشتی که برگردی.’ و حق با او بود.
Elaheh Dalirian
حجم
۲۲۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۲۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۶۷,۰۰۰
تومان