بریدههایی از کتاب دیگری
۳٫۲
(۱۱)
میبینی، تنها استعداد ناچیزی را هم که داشتم از دست دادهام: استعداد خوشبودن. بله، از هر موقعیتی که ممکن است برای خوشبودن به دست بیاید وحشتزده فرار میکنم، چون آخرین سرخوردگیها بدجوری ناراحتم کردهاند. مشخصهٔ تمام زندگی من این است: سردرد به جای شوروحال
Mohammad
نشانههای پیری را که زودهنگام به سراغش آمده بودند، حس میکرد.
Mohammad
من خیلی دوست دارم همه خوب وخوش باشند، اما سؤالم فقط این است که اگر خوشبختها مدام به خاطر بدبختها غصه بخورند، دیگر آدم خوشبخت کجا گیر میآید!
نازنین بنایی
یکوقتی برای خودش کسی بود. موسیقی مینوشت، ترانه، سمفونی، پانزده بیست سال پیش، ترانههایش حتی در برخی کنسرتها اجرا میشد. ولی حالا دیگر برایش ملودیای وجود نداشت! عشقش به موسیقی کمکم مُرده بود.
Mohammad
در یک لحظه فهمیدم که اصولا نه شادی وجود دارد و نه غم... نه، فقط صورتک خوشی هست و صورتک ماتم؛ ما آدمها میخندیم و اشک میریزیم و روحمان را به خنده و گریه دعوت میکنیم.
شلاله
امروز دنیا به نظرم آرامتر بود. در یک لحظه فهمیدم که اصولا نه شادی وجود دارد و نه غم... نه، فقط صورتک خوشی هست و صورتک ماتم؛ ما آدمها میخندیم و اشک میریزیم و روحمان را به خنده و گریه دعوت میکنیم. الان من میتوانم بنشینم و کتابهایی بسیار عمیق و جدی بخوانم و خیلی زود به تمام افکار حکیمانهشان پی ببرم. یا اینکه میتوانم جلو تابلوهای قدیمی بایستم که پیشترها برایم نامفهوم بودند، و بهسرعت زیبایی پنهانشان را درک کنم... و وقتی به یاد بعضی آدمهای دوستداشتنی میافتم که از دستشان دادهام، دلم مثل گذشته به درد نمیآید ــ مرگ به چیزی دوستانه تبدیل شده است، میان ما میگردد و نیت بدی در سر ندارد.
نازنین بنایی
میبینی، تنها استعداد ناچیزی را هم که داشتم از دست دادهام: استعداد خوشبودن. بله، از هر موقعیتی که ممکن است برای خوشبودن به دست بیاید وحشتزده فرار میکنم، چون آخرین سرخوردگیها بدجوری ناراحتم کردهاند. مشخصهٔ تمام زندگی من این است: سردرد به جای شوروحال.
نازنین بنایی
«میدانی که خدای انجیل هم یکوقتی بیمشغله بود؟» از تعجب خشکم زد.
اما آلبین ادامه داد: «البته حالا سرش خیلی شلوغ است؛ اما پیش از آفرینش دنیا سرش به چه کاری گرم بود؟ منظورم پیش از آن شش روز مشهوری است که در پایان آن پدر بینوای نسل ما آفریده شد
پوریای معاصر
شنیتسلر در آثار خود به توصیف اختلالات روانی نمیپردازد، مسئلهٔ مورد علاقهٔ او آن روندی است که در درون شخصیتهایش جریان مییابد: کشمکشی که قهرمانانش در راه دستیابی به امیالشان با آن روبهرو هستند.
صبا
بهار در آنسوی پنجره، و آفتابی که روشن و درخشان روی فرش اتاقم جاری میشود، بوی خوش یاسهایی که از بوستان نزدیک میآید، آدمهایی که از زیر پنجرهام میگذرند و من با آنها کاری ندارم، به اینها میگویند زنده؟ من میتوانم پردهها را بکشم و خورشید میمیرد. من دیگر نمیخواهم دربارهٔ این آدمها چیزی بدانم، و آنها میمیرند. پنجره را میبندم، دیگر از بوی گل یاس در اطرافم خبری نیست و بهار میمیرد. من قدرتمندتر از خورشیدم، قدرتمندتر از آدمها و بهارم. اما خاطرهای که هر وقت بخواهد میآید و فرار از آن شدنی نیست،
wraith
*
ارواح! بله، ارواحاند، ارواح! اشیای مردهْ زندگی را بازی میکنند. وقتی گلهای پژمرده بوی نا میدهند، خاطرهٔ زمانی پیش میآید که شاداب و خوشبو بودند؛ مردهها هم تا زمانی برمیگردند که از یاد نرفتهاند. اینکه دیگر نمیتوانند حرف بزنند، دردی را دوا نمیکند. من که صدایشان را میشنوم! او دیگر نمیآید، ولی من هنوز میبینمش!
wraith
امروز دنیا به نظرم آرامتر بود. در یک لحظه فهمیدم که اصولا نه شادی وجود دارد و نه غم... نه، فقط صورتک خوشی هست و صورتک ماتم؛ ما آدمها میخندیم و اشک میریزیم و روحمان را به خنده و گریه دعوت میکنیم. الان من میتوانم بنشینم و کتابهایی بسیار عمیق و جدی بخوانم و خیلی زود به تمام افکار حکیمانهشان پی ببرم. یا اینکه میتوانم جلو تابلوهای قدیمی بایستم که پیشترها برایم نامفهوم بودند، و بهسرعت زیبایی پنهانشان را درک کنم... و وقتی به یاد بعضی آدمهای دوستداشتنی میافتم که از دستشان دادهام، دلم مثل گذشته به درد نمیآید ــ مرگ به چیزی دوستانه تبدیل شده است، میان ما میگردد و نیت بدی در سر ندارد.
wraith
منظورم نوابغیاند که از الهام نهایی بینصیب ماندهاند! میفهمی که! الهام نهایی؛ چون اگر از الهام بهرهمند بودند، میتوانستند عالیترین و کاملترین شاهکارها را خلق کنند و به عرش اعلا، به جایگاه خدایی درخور خود برسند. اما از آنجا که طبیعت در موردشان بهاصطلاح پرداخت نهایی را از یاد برده و آنها را به عنوان پیکرههای ناتمام روانهٔ بازار بزرگ اندیشمندان کرده، بهناچار با آتش فروزانی که از دنیایی دیگر در سینه دارند، میان آدمها میگردند: خدایان اینها هستند، خدایان بیجاه ومقام!
پوریای معاصر
نصفهشب که بیدار شدم، فتیلهٔ چراغ پایین کشیده شده بود و امیل رفته بود.
بله، و از آنموقع دیگر ندیدمش و خبری هم ازش ندارم. قضیه هم تمام شده. تو چه نظری داری؟ اگر از من بپرسی دارم چه میکنم یا خیال دارم چه بکنم، خودم هم درست نمیدانم. فعلا که خیلی راضیام. استراحت میکنم، خوب میخوابم، طبق معمول روزی بیست نخ سیگار دود میکنم و با خودم میگویم که کاش وضع همیشه همینطور میماند! آدم به همهچیز عادت میکند. فعلا که فقط هشت روز گذشته، ولی اگر از من بپرسی، حاضرم تمام تابستان را اینطور بگذرانم. روزها تمام مدت رمان میخوانم. تازگی رمانی خواندم که به تو هم توصیهاش میکنم. در این رمان مطلبی آمده که من خیلی وقت است بهش فکر میکنم و آن اینکه در اصل زن نجیب ماییم. بله، در این رمان آمده که ما چیزی از دیگران کم نداریم، حتی به دیگران سریم، چون ما زنهایی طبیعی هستیم و رمان این را ثابت میکند. باید حتمآ آن را بخوانی. صبر کن، میدهم لینا بستهبندیاش کند و برایت میفرستمش.
نازنین بنایی
یک چیز مسلم است: برای آنکه من از جایم بجنبم، باید اتفاق خارقالعادهای رخ بدهد. ولی اگر اتفاق خارقالعاده هم لطف کند و رخ بدهد، تازه معلوم نیست من قادر باشم آن را درک کنم! حتمآ شک در دلم میافتد که نکند این اتفاق خارقالعاده در اصل پیشامدی معمولی است که رنگ عوض کرده و منِ خرفت نمیتوانم آن را درست تشخیص بدهم. میبینی، حالا به جایی رسیدهام که افسوس میخورم چرا بیاستعدادم، چرا هیچ استعدادی ندارم! با شرمندگی به یاد روزهایی میافتم که گاهی به تو میخندیدم، چون تو استعداد داشتی. آن روزها استعدادداشتن به نظرم خیلی شیک نبود و من کسانی را که میخواستند خودی نشان بدهند بدجوری مسخره میکردم. اما حالا اگر فقط میتوانستم پرتره بکشم، خوشبخت بودم. عکاسی را هم کاملا کنار گذاشتهام. حتی در این زمینه هم به جایی نرسیدهام.
نازنین بنایی
با وجود این گاهی بهگونهای مقاومتناپذیر دوست دارم روی زمین بیفتم و چنگ در خاک فروکنم... غم من ملایمت نمیشناسد... خشمگینم، دندان به هم میسایم، از همهچیز و همهکس بیزارم... بهویژه از کسانی که در کنارم رنج میبرند... از تمام مردها، زنها و کودکانی که میانشان رفت وآمد میکنم، نفرت دارم و میخواهم سر به تنشان نباشد... بیش از هر چیز این فکر آزارم میدهد که کسی روز گذشته برای آخرین بار در گورستان بوده و حالا درد و رنجش به پایان رسیده است... آنکس حس میکرده که هر روز آرامتر میشود... هر روز رهاتر به راه خود میرود، و یک روز صبح بیدار میشود و میبیند دوباره میتواند بخندد... از آنهایی که میتوانند دوباره بخندند، بیزارم
نازنین بنایی
به دردورنج دیگران حسادت میکنم. اینجا همان حسی را دارم که هنگام روبهروشدن با چیزهای فاخر و پرشکوه داشتم. هروقت از چیزی فوقالعاده به وجد آمدهام، نتوانستهام شوق و شعف دیگران را تحمل کنم... با حالتی حاکی از حسادت به بغلدستیام نگاه میکردم که به نظر میرسید مانند من ناگهان لرزهای بر اندامش افتاده است. چیزی در درونم در برابر این حس مقاومت میکرد که آنها هم مانند من با درد و رنجی ابدی و بیاننشدنی میان گورها پرسه میزنند... وای، چه اسفبار. آنها هم همه احساسی مشابه من دارند. و روزها از پی هم سپری میشوند... با افکاری تازه و امیدهایی نو... و سرانجام بهار از راه میرسد، فریبنده و ملایم، و پیش روی ما با سماجت شکوفا میشود... بادها میوزند، گلها عطر میپراکنند، زنها میخندند، و ما دوباره به بازی گرفته میشویم، گول میخوریم و درد بزرگ
و ابدیمان را از دستمان میربایند.
نازنین بنایی
هربار به فکر فرومیروم: راستی چطور میتواند دوباره بلند شود؟ اطمینان خاطرش هنگام رفتن از کجا میآید؟... دلم میخواهد دنبالش بدوم:
دیوانه، تسلایی وجود ندارد!... و منی که هر روز به اینجا میآیم، بهراستی در جستوجوی چه چیزی هستم؟... گاهی از دستشان عصبانی میشوم، از دست
این آدمها با دستکش تیره و نوار سیاه گوشهٔ کلاهشان... درحالیکه خود من هم قاعدتآ شبیه دیگرانم، رنگپریده و با چهرهای اشکآلود
نازنین بنایی
«منظورم نوابغیاند که از الهام نهایی بینصیب ماندهاند! میفهمی که! الهام نهایی؛ چون اگر از الهام بهرهمند بودند، میتوانستند عالیترین و کاملترین شاهکارها را خلق کنند و به عرش اعلا، به جایگاه خدایی درخور خود برسند. اما از آنجا که طبیعت در موردشان بهاصطلاح پرداخت نهایی را از یاد برده و آنها را به عنوان پیکرههای ناتمام روانهٔ بازار بزرگ اندیشمندان کرده، بهناچار با آتش فروزانی که از دنیایی دیگر در سینه دارند، میان آدمها میگردند: خدایان اینها هستند، خدایان بیجاه ومقام!»
شلاله
حجم
۲۷۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۲۷۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
۴۹,۰۰۰۳۰%
تومان