«شرمسار مباش که انسانی، مغرور باش!
در تو تاقها باز خواهد شد، تاق از پیِ تاقْ بیپايان.
تو هیچوقت کامل نخواهی شد، و جز اين هم قراری نيست.»
Mohammad
او هرگز به پشتسر نگاه نکرد
اما درست به اين خاطر توانست آنچه را که تازه بود ببيند
و در آن چنگ بيندازد.
Mohammad
حکم میراندند.
مردمی که در عوضِ چهره
آينده داشتند.
Mohammad
درياچه پنجرهایست رو به زمين.
knight moho
او قلم را به کناری نهاد.
knight moho
دکلِ ماه پوسيده و بادبانش مچاله شده.
کاکی مست شناور دور میشود بر آب.
چارگوشِ سنگينِ اسکله زغالين است.
ريسمان تاب میخورَد در تاريکی.
بيرون بر پلکان. صبح میکوبد و میکوبد بر خاراسنگِ دروازههای دريا و آفتاب جرقه میزند در حوالی جهان. خدايانِ نيمهخفهی تابستان در دودِ دريا کورمالی میکنند.
Bibliophilia
مورچهی جنگلی پاس میدهد آرام، نگاه میکند
در هيچی. و هيچ شنيده نمیشود مگر چکّهها
از شاخوبرگهای تاريک و پچپچِ شبانه در عمقِ تنگهی تابستان.
کاج همچون عقربهی ساعت ايستاده است،
خارخار. مورچه میگدازد در سايهسارِ کوه.
جيغِ پرنده! و سرانجام. ارابههای ابر آرام شروع میکنند به غلتيدن.
Bibliophilia
ميوهی زرد
میفريبد درخت را و فرو میافتد
Bibliophilia