اگر میخواست داستانش را بنویسد چه مینوشت. مشکل این بود که نمیدانست از کجا شروع کند. یک داستان از کجا شروع میشود؟ فکر میکنم داستان شروع نمیشود، داستان رخ میدهد و آغازی ندارد. یا دستکم آن آغاز به چشم نمیآید، فرّار است؛ چون در آغازی دیگر، در داستانی دیگر، نوشته شده؛ آن آغاز تنها ادامهٔ آغازی دیگر است.
رئوف
خاطرات، وقتی دور میشوند، به خیالات تبدیل میشوند
رئوف
آنچه در گذشتهٔ ما بوده روزی بازمیگردد؛ پُرغرور و پرسشگر درِ خانهمان را میکوبد و اغلب لبخند به لب دارد، اما نباید فریبش را خورد. چندان فرق نمیکند که زندگی کنیم یا بنویسیم، درهرحال این توهم ما را به پیش میراند.
سجاد احمدی
چه خوب است یکی کت بپوشد، از پلهها پایین برود، از صحن کلیسا رد شود و طرف جایگاه اعتراف برود. آنجا بگوید، من شاعرم، شعر دروغ است، همهٔ عمرم دروغ گفتم، نوشتن دروغ است، حتی واقعیترین چیزها، لطفاً گناهان مرا ببخشید، چیزی جز دروغ نگفتم
رئوف
نشسته بودند پای صحبت شاعرِ سرشناس، که حالا دیگر تقریباً پیر و شکسته شده بود، در جوانی اما مبارزی بود پُرشور و بعدها که زیر بار حوادث و زندگی کمرش خم شد، پُرشوریاش جایش را به انتقاد و تلخی داد و بعضی از مبارزات در نهایت به حس شک و دیرباوریِ او دامن زدند، دیرباوری کسی که مبارزه کرد، شکست خورد و اقرار کرد که مبارزه کردن کار بیهودهای است.
رئوف