سؤالی ذهنم را قلقلک میداد: «کدوم مردی جرئت میکنه به خواستگاری دختری بره که اسمش گردآفرید شیراوژن باشه؟»
بالاخره، در آستانهٔ در، طاقت نیاوردم و پرسیدم: «آقای شیراوژن، دخترتون ازدواج کرده؟»
ــ بعله. دوتا بچه هم داره. چهارساله رفتهاند کانادا... چطور مگه؟
ــ هیچی، همینجوری!... به قول رومانیاییها، پرسیدم که نادون از دنیا نرم.
و در دل به شهامت دامادِ آقای شیراوژن آفرین گفتم.
benyamin parang
: «عاشقی لیاقت میخواد.»
n re
«من واسه عشق تا پشت کوه قاف هم میرم، اونور شهر که چیزی نیست.»
n re
برق شادی در نگاهش درخشید و از شدت شوق بیاختیار نعره زد: «من که بهت گفته بودم خدا عاشقهارو دوست داره!»
baaraan