بریدههایی از کتاب کتاب سپید
۲٫۹
(۱۵)
با نگریستن خود در آینه، هرگز فراموش نمیکرد که مرگ در پس آن چهره شناور بود. کمرمق اما استوار، مانند نوشتهای سیاه که بر سرتاسر کاغذی سپید خونریزی میکند.
شهرام صفاری زاده
آموختنِ دوباره دوست داشتن زندگی، روندی طولانی و پیچیده است.
پویا پانا
ماه
هنگامی که ابرها مقابل ماه شناور میشوند و روشنایی آن را کاملاً محو میکنند، همان ابرها بیدرنگ به سپیدی و سردی میدرخشند. هنگامی که ابرهای سیاه با ابرهای سپید درمیآمیزند، سایهروشن ظریفی شکل میگیرد. پشت آن طرح تاریک لکهلکه، ماه پریدهرنگ پنهان است، غرق در نوری خاکستری یا یاسی یا آبی کمرنگ، کامل یا نیمه، شکلی باریکتر حتی، رو به افول به سوی یک نقرهای تنها.
شهرام صفاری زاده
هنگامی که ابرها مقابل ماه شناور میشوند و روشنایی آن را کاملاً محو میکنند، همان ابرها بیدرنگ به سپیدی و سردی میدرخشند. هنگامی که ابرهای سیاه با ابرهای سپید درمیآمیزند، سایهروشن ظریفی شکل میگیرد. پشت آن طرح تاریک لکهلکه، ماه پریدهرنگ پنهان است، غرق در نوری خاکستری یا یاسی یا آبی کمرنگ، کامل یا نیمه، شکلی باریکتر حتی، رو به افول به سوی یک نقرهای تنها.
هرگاه که به ماه نیمهٔ برج چشم میدوخت، چهرهٔ شخصی را در آن میدید. از زمانی که بسیار کوچک بود، تمام توضیحات بزرگسالان بیفایده بود: او هرگز نتوانست اشکالی را که به او میگفتند تشخیص بدهد: یک جفت خرگوش و هاونی که در آن برنج میکوبیدند. تمام چیزی که پیدا بود دو چشم بود، به ظاهر غرق در فکر، با اثری سایهگون از بینی.
در شبهایی که ماه به طرزی عجیب بزرگ است، او میتواند پردهها را باز بگذارد و اجازه دهد نورش تمام گوشهوکنارهای آپارتمانش را غرق در خود کند. آنگاه او میتواند گام بردارد، بالاوپایین. در نوری که از چهرهٔ متفکر سپید و بزرگی میتراود، تاریکی از آن دو چشم سیاه زدوده میشود.
شهرام صفاری زاده
میگرنهایی که از دوازده سیزدهسالگیام آغاز شدند، بی هیچ هشداری هجوم میآورند، و انقباضهای شکمی دردناکی را با خود به همراه دارند که زندگی روزمره را به یکباره میایستانَد.
کاربر ۶۹۹۷۵۵۲
هر لحظه، جهشی رو به جلوست از لبهٔ صخرهای ناپیدا، جایی که لبههای تیز زمان پیوسته تازه میشوند.
shabnam
به مرگ میاندیشم که هر بار راه کج میکند، و هنگامی که او با استواری رو به جلو حرکت میکند، نگاه به پشت سر او دارد.
نمیر. محض رضای خدا نمیر.
کاربر ۶۹۹۷۵۵۲
گاهبهگاه بدنم را همچون زندان حس میکنم؛ جزیرهای استوار و متحرک که با احتیاط در میان جمعیت پیش میرود.
پویا پانا
اتاقکی مهرومومشده که تمام خاطرات زندگیای را که گذراندهام، و زبان مادریام را که از آن خاطرات جداییناپذیر است با خود حمل میکند. هرچه این انزوا لجوجتر، هرچه این تکههای نامنتظره واضحتر، وزنشان تحملناپذیرتر.
پویا پانا
شخصی که همین حالا آغاز به نفس کشیدن کرده است؛ اولین پرشدگی ریهها. کسی که نمیداند کیست، کجاست، و چه چیزی درست همین حالا آغاز شده است. درماندهترین در میان حیوانات نورسته، از جوجهٔ تازه متولدشدهای هم بیدفاعتر.
سپیده اسکندری
زندگیهایمان چیزی بیش از لحظههایی بسیار کوتاه نیست که با وضوحی آشکار احساس میشود.
سپیده اسکندری
خاطراتی خاص وجود دارند که از دست تاراج زمان مصون میمانند. و از دست آن اوقات رنج کشیدن. اینگونه نیست که همهچیز به دست زمان و رنج کشیدن رنگ میگیرد. اینگونه نیست که آنها همهچیز را نابود کنند.
سپیده اسکندری
ابر نفس
در صبح روزهای سرد، نخستین ابر سپید از نفسهای گریزان، گواه زنده بودن ماست. گواه گرمای تنمان. هوای سرد به درون ریههای تاریک یورش میبرد، گرمای بدن ما را در خود میکشد، به شکلی نمایان بیرون میرود، سپیدیای رگهدار از خاکستری است. انتشار معجزهآسای زندگیهایمان، به درون هوای تهی.
پویا پانا
پس از آمدن به این شهر بود که به وجودش پی برد: جزیرهای مسکونی در شمالیترین نقطهٔ نروژ، جایی که خورشید تابستان کل روز در میان آسمان آویخته است، درحالیکه در زمستان، تمام آن بیست و چهار ساعت شب است. از خود پرسید که زندگی روزمره در چنین شرایط محیطی افراطوتفریطگونهای چگونه است. آیا زمان تخمینی حولوحوش او اکنون چنین شب سپید دیگری است، یا اینکه روزی تاریک است؟ درد کهنه هنوز هم چندان فروکش نکرده است؛ درد تازه هنوز شکوفا نشده است. روزهایی که در آن تاریکی و روشنایی هر دو ناکاملاند با خاطراتی از گذشته آکنده میشوند. تنها چیزهایی که ذهن نمیتواند بررسیشان کند خاطراتی از آیندهاند. اکنون در پیش روی او، روشنایی بیشکلی قرار دارد، سوسو میزند مانند نوعی گاز از ترکیبی ناشناخته.
پویا پانا
هنگامی که سرانجام روزهای بلند پایان مییابند، زمانی برای ساکت بودن ضروری است.
پویا پانا
هنگامی که به خیابانها میروم، پارههایی از گفتوگو که هنگام عبور گویندهاش از کنارم روشن و آشکار شنیده میشود، و واژههایی که بر خیابان و تابلو مغازهها نقش بستهاند، کموبیش همگی درکناشدنیاند. گاهبهگاه بدنم را همچون زندان حس میکنم؛ جزیرهای استوار و متحرک که با احتیاط در میان جمعیت پیش میرود. اتاقکی مهرومومشده که تمام خاطرات زندگیای را که گذراندهام، و زبان مادریام را که از آن خاطرات جداییناپذیر است با خود حمل میکند. هرچه این انزوا لجوجتر، هرچه این تکههای نامنتظره واضحتر، وزنشان تحملناپذیرتر. از این رو، چنین مینماید که این مکانی که بدان گریختهام شهری نیست که آنسوی دنیا، دورتر از درون خود من باشد.
ali73
ما پای خود را از روی زمین محکمی که برای تمام عمر بر آن زیستهایم بالا میآوریم، و آن گام خطرناک را به درون فضای تهی میگذاریم.
پارسا
گاهبهگاه بدنم را همچون زندان حس میکنم؛ جزیرهای استوار و متحرک که با احتیاط در میان جمعیت پیش میرود. اتاقکی مهرومومشده که تمام خاطرات زندگیای را که گذراندهام، و زبان مادریام را که از آن خاطرات جداییناپذیر است با خود حمل میکند. هرچه این انزوا لجوجتر، هرچه این تکههای نامنتظره واضحتر، وزنشان تحملناپذیرتر.
کاربر ۶۶۰۱۹۷۳
و او پیوسته فراموش میکرد،
که بدنش (بدن همهٔ ما) خانهای شنی است.
اینکه خرد شده بود و همچنان در حال خرد شدن است.
لجوجانه از میان انگشتان میلغزد.
ali73
هنگامی که روی صحنه رفت، نورافکن سقفی روشن شد، و پرتو قدرتمندش او را پیدا کرد. با این کار، تمام فضایی که جزء صحنه نبود بدل به دریایی سیاه شد. اینکه حضاری که آنجا نشسته بودند یکسره غیرواقعی مینمودند او را غرق در آشفتگی کرد. آیا من، با گامهایی متزلزل، به درون آن بستر اقیانوسی فرومیروم، یا اینجا بر زمین خود، بر این جزیرهٔ نور میایستم؟
ali73
هنگامی که زمان رفتنش نزدیک میشود، و در تاریکی این خانه ایستاده است، حرفهایی هست که میخواهد به سکون آن بگوید، به سکون خانهای که دیگر اجازهٔ اقامت در درونش را ندارد.
وقتی آن شبی به پایان میرسد که گویی پایانی بر آن نبوده و پنجرهٔ شمال شرقی لکهای است از تاریکروشنی آبی تیره،
آن هنگام که آسمان به رنگ لاجوردی، روشن میشود و طرح استخوانهای پاکیزهٔ سپیدارها به آهستگی پدیدار میشود،
چیزی وجود خواهد داشت که او میخواهد به این سکون بگوید، در نخستین ساعات صبح یکشنبه، وقتی هنوز مانده تا ساکنین دیگر ساختمان به جنبش درآیند.
لطفاً، کمی بیشتر مانند این.
برای زمان بخشیدن به پالایش من.
ali73
او پشت میز تحریرش نشسته است، مانند کسی که هرگز رنج کشیدن را نشناخته است.
نه مانند کسی که تا همین حالا داشته گریه میکرده، یا در آستانهٔ گریستن بوده است.
مانند کسی که هرگز خرد نشده است.
گویی هرگز زمانی وجود نداشته است که تنها آسودگی خیال در ناممکنیِ ابدی نهفته باشد.
سپیده اسکندری
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان