یک قالی ایرانی کف اتاق پهن بود. دو کاناپهٔ مجلل وسط اتاق را پُر کرده بود، با یک کاناپهٔ تختخوابشو در گوشه و یک میز ناهارخوری از چوب ماهون، گوشهٔ دیگر. روی میز پر بود: جعبههای پیتزا، بطریهای نوشابه و یک ساندویچ رُستبیف روی سینیِ نقرهای.
المپیان؟:)
بههرحال قهرمانی، همنام من، پرسوس، او را درست بهموقع نجات داده بود و با استفاده از سر مدوسا هیولای دریا را به سنگ تبدیل کرده بود.
المپیان؟:)
آخرین روز مدرسه. حق با مادر بود، باید خوشحال میبودم.
کاربر ۲۰۰۰۳۲۱عالی بود 🌺🌺🌺
شلوار جین کهنهای میپوشید، کفش کتانی کثیفی پا میکرد و پیراهن چهارخانهٔ فلانل میپوشید که سوراخهای زیادی داشت. بوی کوچههای تاریک و متروک نیویورکسیتی را میداد، خب آنجا زندگی میکرد، توی کارتن خالی یخچال، انتهای خیابان ۷۲.
کاربر ۲۰۰۰۳۲۱عالی بود 🌺🌺🌺
در همین لحظه آهویی از لای بوتهها بیرون پرید. در چمنزار یورتمه میرفت، شاید دنبال علف میگشت، ناگهان گوسفندها همه شروع به بعبع کردند و به طرف او هجوم آوردند. این اتفاق چنان سریع افتاد که آهو تلوتلو خورد و در دریایی از پشم و سُم، غرق شد.
هوا پُر شده بود از علف و خز.
چند ثانیه بعد همه پراکنده و آرام مشغول چریدن شدند. از آهو جز مقداری استخوان سفید و تمیز چیزی باقی نمانده بود.
من و آنابث بههم نگاه کردیم.
او گفت: «آنها مثل پیراناها هستند.»
«پیراناهای پشمالو. چهطور میتوانیم؟...»
کاربر ۲۰۰۰۳۲۱عالی بود 🌺🌺🌺