بریدههایی از کتاب اعمال انسانی
۴٫۲
(۲۵)
وجدان.
وجدان، وحشتناکترین چیز در دنیاست.
حسین احمدی
راهی برای بازگشت به دنیای قبل از قتلعامها وجود ندارد.
Mitir
بعضی از خاطرات هرگز درمان نمیشوند. آنها به جای اینکه مثل بقیۀ خاطرات در گذر زمان محو شوند، همیشه با تو میمانند.
Mary gholami
وجدان، وحشتناکترین چیز در دنیاست.
Mary gholami
مگر آنها از مرگ چه میدانستند که سبب شد چنین تصمیمی بگیرند؟
Mitir
وقتی ابتدا شروع کردم به دقیق شدن در مدارک، آن چیزی که بیشتر ثابت شد توجیهناپذیر بودن خونریزیهایی بود که دوبارهودوباره تکرار میشد، بدون هیچ تلاشی که عاملان جنایتها را به مقامات معرفی کنند. اعمال خشونتآمیز را در روز روشن مرتکب میشدند، بدون هیچ تردید و پشیمانی. افسران فرماندهی که باید آنها را منع میکردند، حتی طالب چنین نمایشی از وحشیگری بودند.
Mitir
اگر زندگی ما مثل تابستانی بود که تازه گذشته بود، اگر زندگی جسم کثیف بوگندوی غرق در خون و چرک و عرق بود، ثانیههایی دلمهبسته که نمیگذشتند، اگر زندگی یکمشت جوانۀ گندم ترش بود که گرسنگی را بیشتر میکرد، مرگ شاید دیگر شبیه مدادپاککنی میشد که با حرکتی همهچیز را پاک میکرد.
Mitir
برای اولین بار بعد از مدتی طولانی، حضور در مراسم ازدواجی وادارم کرد که از خانه بیرون بزنم. ژانویۀ ۲۰۱۳ بود و خیابانهای سئول در خوابم درست مثل چند روز قبل بودند. سالن ازدواج با چلچراغهای درخشنده تزئین شده بود. چیز نامتجانس تکاندهندهای دربارۀ آدمها، که در لباسهای پرزرقوبرقشان میخندیدند، وجود داشت؛ انگار که هیچ مشکلی پیش نیامده. وقتی اینهمه آدم مرده بودند چطور چنین صحنهای امکانپذیر بود؟ به منتقدی برخوردم که در مورد اینکه چرا مجموعهداستانم را به او ندادهام سر شوخی را با من باز کرد. نمیتوانستم معنیاش را بفهمم. با اینهمه مرده.
Mitir
چشمهای برادرت سرخ و خونرنگ شده بود وقتی که این کلمات از دهانش بیرون میآمد. او گفت: «بهشون نشون میدم، تاوان این جنایت رو باید پس بدن.»
نمیتوانم به تو بگویم چه حالی شده بودم، از او پرسیدم: «راجع به چی داری حرف میزنی؟ چطوری ممکنه انتقام این "جنایتی" رو که دولت باعثش بوده گرفت؟ اگه هر اتفاقی برای تو بیفته، دیگه موندن در این دنیا برام ارزشی نداره.»
و حتی حالا بعد از سی سالی که گذشته، در مراسم سالگردهایی که برای مرگ تو و پدرت برگزار میکنیم دیدن خم و راست شدن برادرت وقتی که دارد از مهمانها پذیرایی میکند برایم دشوار است. لبهای نازکش که روی هم فشرده میشود، خمیدگی شانههایش و رگههای سفیدی که به موهایش نشسته است. این سربازها هستند که میبایست سنگینی مرگ تو را روی شانههایشان تحمل کنند و نه او، پس چرا او اینقدر زود و قبل از موقع پیر شد، حتی خیلی سریعتر از دوستهایش؟ آیا هنوز فکر انتقام او را برآشفته میکند؟ هروقت به این چیزها فکر میکنم، قلبم فرومیریزد.
Mitir
در پاییز سال ۱۹۷۹، وقتی قیام دموکراتیک در شهرهای جنوبی بوسان و ماسان سرکوب میشد، چا جیچئول، رئیس محافظان رئیسجمهور پارک چونگهی، به او گفت: «دولت کامبوج دو میلیون نفر دیگه رو کشته. چیزی نمیتونه جلوی ما رو بگیره که همچین کاری نکنیم.»
در ماه مه ۱۹۸۰، وقتی که تظاهرات و راهپیماییها در گوانگجو قدرت گرفت، ارتش از سلاحهای آتشین علیه شهروندان غیرمسلح استفاده کرد. سربازهایی که، بر خلاف قانون دادگاه بینالمللی در زمینههای بشردوستانه، مجهز به گلولههای سربی بودند.
Mitir
بعد از مرگ تو، نتوانستم برایت عزاداری کنم.
و سپس این چشمها، که زمانی مشاهدهگر تو بود، زیارتگاه شد.
و این گوشها، که زمانی صدای تو را میشنید، زیارتگاه شد.
و ریههایی که زمانی نفس تو را در خود فرومیداد، زیارتگاه شد
비타민아이다
یعنی به اندازۀ کافی خون ریخته نشده؟ چطور میشه روی اینهمه خون سرپوش گذاشت؟
Mitir
آیا این حقیقت دارد که زندگی انسانها اساساً ظالمانه است؟ آیا این تجربههای ظالمانه تنها چیزهای مشترک بین ما انسانهاست؟ آیا حقیقت دارد شأن و مقامی که ما به آن چسبیدهایم چیزی به جز خودفریبی نیست و نقابی بر این حقیقت واحد میزند که هرکدام از ما میتواند تا حد حشرهای تنزل کند، در حد جانوری حریص و غارتگر، در حد تودهای گوشت؟ که پست و حقیر میشود، تخریب میشود، به قتل میرسد و قصابی میشود. آیا این سرنوشت ذاتی نوع بشر نیست، چیزی که تاریخ آن را ناگزیر تأیید کرده است؟
Mitir
تابستان آن سال تو مرده بودی. درحالیکه هنوز از بدن من خون بیرون میچکید، تو در حال پوسیده شدن بودی تا اینکه به خاک ملحق شوی.
Mitir
به حفرهای که در طرف دیگر پهلویم باز شد و خون داغ که از پشتم با تقلا بیرون زد.
به تفنگی که شلیک کرد.
به ماشهای که کشیده شد.
به چشمی که مرا زیر نظر داشت.
به چشمهای آن کسی که فرمان آتش داد.
دلم میخواهد چهرۀ آنها را ببینم، دلم میخواهد مثل شعلهای لرزان روی پلکهای خوابیدهشان پرسه بزنم، بروم به خوابشان و شبهای متوالی همانطور شعلهوار در پیشانی و پلکهایشان بمانم. تا زمانی که کابوسهایشان چشمهای مرا پر کند، چشمهایی که از آنها خون بیرون میزند. تا زمانی که صدای پرسش و تمنایم را بشنوند، چرا؟
비타민아이다
یونسوک شانههایش را بالا میدهد و کش موهایش را از پشت گردنش باز میکند. در سکوت کامل نگاه میکنی که انگشتهایش به موهای خیس و سوئیشرتش کشیده میشود. اولین بار که او را دیده بودی صورت چاق جذابی داشت که حالا در عرض این چند روز لاغر شده بود. به چشمهایش دقیق میشوی که گود افتاده و سایه انداخته است و فکر میکنی وقتی کسی هنوز زنده است آن پرنده را کجای بدنش نگهداری میکند؟ آیا در شیارهای خمیدهای که بالای تاج هالهایشکل سرش جا داده یا در بخشهایی از قلبش؟
farhad_riazi87
راهی برای برگشتن به دنیای قبل از عذاب وجود ندارد. راهی برای بازگشت به دنیای قبل از قتلعامها وجود ندارد.
حسین احمدی
وقتی که تو از دست ما رفتی، تمام ساعات ما به غروب منتهی شد.
خیابانها و خانههای ما غروباند.
zohre
آیا این حقیقت دارد که زندگی انسانها اساساً ظالمانه است؟ آیا این تجربههای ظالمانه تنها چیزهای مشترک بین ما انسانهاست؟ آیا حقیقت دارد شأن و مقامی که ما به آن چسبیدهایم چیزی به جز خودفریبی نیست و نقابی بر این حقیقت واحد میزند که هرکدام از ما میتواند تا حد حشرهای تنزل کند، در حد جانوری حریص و غارتگر، در حد تودهای گوشت؟ که پست و حقیر میشود، تخریب میشود، به قتل میرسد و قصابی میشود. آیا این سرنوشت ذاتی نوع بشر نیست، چیزی که تاریخ آن را ناگزیر تأیید کرده است؟
zohre
من مصاحبهای با شخصی شکنجهشده را خواندم؛ آنها عواقب این عمل را مشابه تجربههایی توصیف میکردند که قربانیان آلودگی رادیواکتیو داشتند. مواد رادیواکتیو تا دهها سال در عضلات و استخوانها باقی میمانَد، و باعث جهش و تغییر یافتن کروموزومها میشود. سلولها سرطانی میشوند و زندگیها را از بین میبرند. حتی اگر قربانی بمیرد، حتی اگر کالبدش سوزانده شود و از آن چیزی به جز مشتی خاکستر باقی نماند، آن مواد رادیواکتیو محو نخواهد شد.
zohre
من به گندیدن جراحتی که در پهلویم هست فکر میکنم.
به گلولهای که آنجا را درید.
به خنکی غریب و نابهنگام و ضربۀ ابتدایی که یکباره در درونم تبدیل شد به تودهای آتشین.
به حفرهای که در طرف دیگر پهلویم باز شد و خون داغ که از پشتم با تقلا بیرون زد.
به تفنگی که شلیک کرد.
به ماشهای که کشیده شد.
به چشمی که مرا زیر نظر داشت.
به چشمهای آن کسی که فرمان آتش داد.
دلم میخواهد چهرۀ آنها را ببینم، دلم میخواهد مثل شعلهای لرزان روی پلکهای خوابیدهشان پرسه بزنم، بروم به خوابشان و شبهای متوالی همانطور شعلهوار در پیشانی و پلکهایشان بمانم. تا زمانی که کابوسهایشان چشمهای مرا پر کند، چشمهایی که از آنها خون بیرون میزند. تا زمانی که صدای پرسش و تمنایم را بشنوند، چرا؟
Mitir
بعد از مرگ تو، نتوانستم برایت عزاداری کنم. و از آن پس، زندگیام تبدیل به عزا شد.
Mitir
وجدان.
وجدان، وحشتناکترین چیز در دنیاست.
روزی که من شانهبهشانۀ صدها و هزاران نفر از همراهان غیرنظامیام به لولۀ اسلحۀ سربازها خیره شدیم، روزی که بدنهای دو نفری را که اول از همه قتلعام شدند، روی چرخدستی گذاشتند و تا جلوی جمعیت بردند، من ماتومبهوت به دنبال کشف چیزی پنهان درون خودم بودم، به دنبال کشف غیاب ترس. یادم میآید حس میکردم که حالا وقت مردن است، حس کردم خون صدها و هزاران قلب، همگی در یک شاهرگ جریان پیدا کرده است، خون تازه و پاک... به باشکوهی قلبی واحد، و ضربان این خون را به تمام رگها و به خود من منتقل میکرد و با جرئت حس کردم که بخشی از آن هستم.
Mitir
بعضی از خاطرات هرگز درمان نمیشوند. آنها به جای اینکه مثل بقیۀ خاطرات در گذر زمان محو شوند، همیشه با تو میمانند.
Mitir
شهر در اولین نگاه طوری دیده میشد که انگار ذرهای هم تغییر نکرده. اما این نگاه خیلی طول نکشید تا واقعاً ببینم هیچچیز مثل قبل نیست. روی دیوارهای بیرونی دفتر استانداری جای گلولههای زیادی بود. آدمهایی که با لباسهای عزا در خیابانها رفتوآمد میکردند چیزی در چهرههایشان پیچوتاب میخورد، انگار زخمهای شفافی آنها را از شکل و قیافه انداخته باشد.
Mitir
پس آنهایی که حالا در سالن ژیمناستیک هستند چه؟
آیا روح آنها نیز از جسمشان رها شده و مثل پرندگان به پرواز درآمده؟ کجا ممکن است رفته باشد؟
مطمئناً جای غریبی، شبیه بهشت و جهنم، نیست که تعریف آن را همان یکشنبهای که به کلیسا رفتی شنیده بودی؛ هنگامی که با دوستانت به ذوق تخممرغ شکلاتی روز عید پاک آنجا رفتید.
داستانهای نمایشی تاریخی تلویزیون هرگز تو را قانع نمیکرد. نمایشِ روح آدمهای مرده با چهرههای ترسناک، که با لباسهای سفید در فضایی وهمآلود پرسه میزنند، با موهای آشفته که نشان از ناآرام بودن و پریشانحالی آنهاست.
حسین احمدی
اما این ترور با خود دموکراسی به ارمغان نیاورد و در عوض، چان دوهوان که دستپروردۀ پارک بود به جای او نشست. او ژنرال ارتش با عقاید خشک و متعصب در امور کشورداری بود. با شروع ماه مه وی با سوءاستفاده از شایعۀ عملیات نفوذی کرۀ شمالی، در سراسر کشور حکومتنظامی بر پا کرد. دانشگاهها را تعطیل کرد، تمام فعالیتهای سیاسی را لغو و آزادیهای مطبوعاتی را محدودتر کرد. تقریباً دو دهه بعد از مرگ پارک چونگهی مردم کرۀ جنوبی تازه متوجه این واقعیت شده بودند که دیکتاتور واقعی چه کسی است.
حسین احمدی
خم میشوی. انگشتهایت میچسبد به شمع ذوبشده و داغ داخل بطری شیشهای. هنوز با بوی تعفن در فضا میجنگی و نگاهی به دل شعلۀ شمع جدید میاندازی. تیغۀ نیمهشفاف آن مدام در حال لرزیدن است و شاید هم این شعله گرفتنِ بوی مرگ است که مثل پردهای ضخیم در سالن آویخته است. چیز مسحورکنندهای به رنگ نارنجی روشن در دل شعله وجود دارد که گرمایش به چشم مینشیند. وقتی نگاهت را باریک میکنی و به مرکز فتیله که کمی به رنگ آبی میزند، عمیقتر میشوی، شمایل لرزانش برایت یادآور قلب انسان یا شاید دانۀ سیب است.
farhad_riazi87
دلم میخواهد چهرۀ آنها را ببینم، دلم میخواهد مثل شعلهای لرزان روی پلکهای خوابیدهشان پرسه بزنم، بروم به خوابشان و شبهای متوالی همانطور شعلهوار در پیشانی و پلکهایشان بمانم. تا زمانی که کابوسهایشان چشمهای مرا پر کند، چشمهایی که از آنها خون بیرون میزند. تا زمانی که صدای پرسش و تمنایم را بشنوند، چرا؟
جاننگار
یونسوک کتاب را بست. رو کرد به سمت پنجره و منتظر ماند تا تاریکی شب از راه برسد.
او به انسانیت باور نداشت. میدانست نگاهی که در چشمهای آدمهاست، باورهایی که دارند، شیوایی و فصاحت کلامشان هیچچیز را ضمانت نمیکند.
حسین احمدی
حجم
۲۰۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
حجم
۲۰۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۰ صفحه
قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
تومان