تو شدی دختری که همیشه میگردد دنبال یک جای کوچک و گرگومیش که در آنجا فقط بتوان نشست و کتاب خواند
م. فیروزی
درسهایت را که خوانده باشی، امتحانهایت را که داده باشی، مدرکهایت
را که گرفته باشی، ماجراهایت را که جُسته باشی، از جنگهایت که جَسته باشی، سفرهایت را که رفته باشی و برگشته باشی، عاشقیهایت را که کرده باشی و عشقهایت را که رسیده باشی و رسیده باشی و رسیده باشی، دیگر باید بنشینی و به یاد بیاوری و مراقب باشی که از یاد نبری
م. فیروزی
فهمیده بودیم که بدون جا و بدون غذا میشود زنده ماند، ولی بدون رؤیا نمیشود.
م. فیروزی
وسط بچه بودن و بچه نبودن، پیر شده بودم.
م. فیروزی
رمان نوشتن مثل این است که داری خودت را مثله میکنی. مثل این است که داری خودت را تکهبهتکه زندهبهگور میکنی
م. فیروزی