بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کورالاین | طاقچه
تصویر جلد کتاب کورالاین

بریده‌هایی از کتاب کورالاین

۴٫۲
(۱۱۱)
شجاع بودن به این معنا نیست که نباید ترسید. شجاع بودن یعنی اینکه ترسیده‌ای، واقعاً ترسیده‌ای، به‌شدت ترسیده‌ای، ولی تصمیم درستی می‌گیری.
Chista
بااین‌همه مغرورترین آدم‌ها را هم می‌توان با عشق در هم شکست.
ن. عادل
باغ را گشت. باغ بزرگی بود. پشت آن، زمین تنیسی قدیمی قرار داشت، اما در آن خانه هیچ‌کس تنیس بازی نمی‌کرد.
ن. عادل
افسانه‌های پریان واقعی‌تر از واقعیت‌اند؛ نه به‌این‌دلیل که می‌گویند اژدهایان وجود دارند، بلکه به‌این‌دلیل که می‌گویند اژدهایان را می‌توان شکست داد.
محمدرضا سلیمانی
قصدم این بود که داستانی برای دخترانم بنویسم تا از طریق آنْ چیزی را به آن‌ها بگویم که خودم در کودکی نمی‌دانستم؛ اینکه شجاع بودن به این معنا نیست که نباید ترسید. شجاع بودن یعنی اینکه ترسیده‌ای، واقعاً ترسیده‌ای، به‌شدت ترسیده‌ای، ولی تصمیم درستی می‌گیری.
Hanieh Sadat Shobeiri
اگر هرچه می‌خواهی به‌دست بیاوری، دیگر زندگی چه لذتی دارد؟ به‌همین‌سادگی، دیگر معنایی ندارد. بعد چه می‌شود؟»
AS4438
زن گفت: «کورالاین؟ خودت هستی؟» بعد برگشت. چشم‌هایش دو دکمه‌ی سیاه و بزرگ بود. زن گفت: «وقت ناهار است، کورالاین.» کورالاین پرسید: «شما کی هستید؟» زن گفت: «من آن‌یکی مادرت هستم. حالا برو به آن‌یکی پدرت بگو ناهار حاضر است.»
a.m
کورالاین گفت: «ما... می‌توانیم با هم دوست باشیم.» گربه گفت: «می‌توانیم نمونه‌ی کمیابی از گونه‌ی عجیبی از فیل‌های رقصان آفریقایی باشیم. اما نیستیم.»
Hanieh Sadat Shobeiri
مغرورترین آدم‌ها را هم می‌توان با عشق در هم شکست.
Book
قهوه‌ای سَمی تروتازه بود که اگر تصادفی پا روی آن‌ها می‌گذاشتی، بوی بسیار بدی می‌دادند. یک چاه هم داشت. خانم اسپینک و خانم فورسیبل در همان روز اول که خانواده‌ی کورالاین به خانه‌ی جدید آمدند، به او تأکید کردند که آن چاه خیلی خطرناک است و باید از آن دوری کند. کورالاین هم رفت تا در اطراف آن سروگوشی آب بدهد تا بداند دقیقاً کجاست و بتواند درست‌وحسابی از آن دوری کند. روز سوم آن را پیدا کرد؛ در میان علفزار انبوهی که در کنار زمین تنیس روییده و پشت ردیفی از درختان بود؛ دایره‌ای آجری و کم‌ارتفاع که تقریباً در میان علف‌های بلند پنهان شده بود. دهانه‌ی چاه را با تخته‌ بسته بودند تا کسی در آن نیفتد. یکی از تخته‌ها سوراخ کوچکی داشت و کورالاین یک بعدازظهر را به انداختن سنگ‌ریزه و بلوط به داخل
امرالله
افسانه‌های پریان واقعی‌تر از واقعیت‌اند؛ نه به‌این‌دلیل که می‌گویند اژدهایان وجود دارند، بلکه به‌این‌دلیل که می‌گویند اژدهایان را می‌توان شکست داد. ج. ک. چسترتون
Mostafa F
شجاع بودن به این معنا نیست که نباید ترسید. شجاع بودن یعنی اینکه ترسیده‌ای، واقعاً ترسیده‌ای، به‌شدت ترسیده‌ای، ولی تصمیم درستی می‌گیری.
Aida.pournia
اینکه شجاع بودن به این معنا نیست که نباید ترسید. شجاع بودن یعنی اینکه ترسیده‌ای، واقعاً ترسیده‌ای، به‌شدت ترسیده‌ای، ولی تصمیم درستی می‌گیری.
Book
نمی‌خواهم هرچه می‌خواهم به‌دست بیاورم. هیچ‌کس نمی‌خواهد. اگر هرچه می‌خواهی به‌دست بیاوری، دیگر زندگی چه لذتی دارد؟ به‌همین‌سادگی، دیگر معنایی ندارد. بعد چه می‌شود؟
Nima Zarandi
ک موش‌ها واقعاً وجود داشته باشد. فکر می‌کرد پیرمرد آن را از خودش درآورده است. یک‌روز بعد از رفتن به آن خانه، کورالاین جست‌وجو را شروع کرد. باغ را گشت. باغ بزرگی بود. پشت آن، زمین تنیسی قدیمی قرار داشت، اما در آن خانه هیچ‌کس تنیس بازی نمی‌کرد. چند جای حصار اطراف زمین سوراخ شده و تورش هم پوسیده بود. یک باغچه‌ی رُز قدیمی هم آنجا بود که پر از بته‌های کثیف و خشکیده‌ی رز بود. یک باغچه‌ی تزیینی هم داشت که حالا تمامش پر از سنگ شده بود. همین‌طور محوطه‌ای قشنگ که پر از قارچ‌های قهوه‌ای سَمی تروتازه بود که اگر تصادفی پا روی آن‌ها می‌گذاشتی، بوی بسیار بدی می‌دادند. یک چاه هم داشت. خانم
امرالله
قهوه‌ای سَمی تروتازه بود که اگر تصادفی پا روی آن‌ها می‌گذاشتی، بوی بسیار بدی می‌دادند. یک چاه هم داشت. خانم اسپینک و خانم فورسیبل در همان روز اول که خانواده‌ی کورالاین به خانه‌ی جدید آمدند، به او تأکید کردند که آن چاه خیلی خطرناک است و باید از آن دوری کند. کورالاین هم رفت تا در اطراف آن سروگوشی آب بدهد تا بداند دقیقاً کجاست و بتواند درست‌وحسابی از آن دوری کند. روز سوم آن را پیدا کرد؛ در میان علفزار انبوهی که در کنار زمین تنیس روییده و پشت ردیفی از درختان بود؛ دایره‌ای آجری و کم‌ارتفاع که تقریباً در میان علف‌های بلند پنهان شده بود. دهانه‌ی چاه را با تخته‌ بسته بودند تا کسی در آن نیفتد. یکی از تخته‌ها سوراخ کوچکی داشت و کورالاین یک بعدازظهر را به انداختن سنگ‌ریزه و بلوط به داخل
امرالله
اگر هرچه می‌خواهی به‌دست بیاوری، دیگر زندگی چه لذتی دارد؟ به‌همین‌سادگی، دیگر معنایی ندارد. بعد چه می‌شود؟»
AS4438
«گربه‌ها اسم ندارند.» کورالاین گفت: «ندارند؟» گربه گفت: «نه. شما آدم‌ها اسم دارید. چون نمی‌دانید کی هستید. ما می‌دانیم کی هستیم، بنابراین به اسم نیاز نداریم.»
Aida.pournia
کورالاین می‌دانست وقتی بزرگ‌ترها می‌گویند چیزی درد ندارد، خلافش درست است و حتماً درد دارد.
hosein
افسانه‌های پریان واقعی‌تر از واقعیت‌اند؛ نه به‌این‌دلیل که می‌گویند اژدهایان وجود دارند، بلکه به‌این‌دلیل که می‌گویند اژدهایان را می‌توان شکست داد.
Chista
کورالاین آه کشید. از گربه پرسید: «خواهش می‌کنم. اسم تو چیست؟ ببین، من کورالاین هستم. باشد؟» گربه به‌آرامی و با دقت خمیازه‌ای کشید که اندازه‌ی دهان و زبان صورتی و حیرت‌انگیزش را نمایان کرد. بعد گفت: «گربه‌ها اسم ندارند.» کورالاین گفت: «ندارند؟» گربه گفت: «نه. شما آدم‌ها اسم دارید. چون نمی‌دانید کی هستید. ما می‌دانیم کی هستیم، بنابراین به اسم نیاز نداریم.»
Someone
قلکش را شکست و به سوپرمارکت رفت. دو بطری بزرگ لیموناد، یک کیک شکلاتی و یک کیسه سیب تازه خرید. به خانه برگشت و موقع شام همه‌شان را خورد. دندان‌هایش را مسواک زد و به اتاقِ‌کار پدرش رفت. کامپیوتر او را روشن کرد و یک داستان نوشت.
فرنوش رضایی درجی
اگر هرچه می‌خواهی به‌دست بیاوری، دیگر زندگی چه لذتی دارد؟
☾Natsuki✶
صدا زد: «کورالاین؟» شبیه صدای مادرش بود. کورالاین رفت به‌ آشپزخانه که صدا از آنجا آمده بود. زنی پشت به کورالاین، در آشپزخانه ایستاده بود. کمی شبیه مادر کورالاین بود. فقط... . فقط پوستش مثل کاغذْ سفید بود. فقط بلندتر و لاغرتر بود. فقط انگشت‌هایش خیلی بلند بود و مدام حرکت می‌کرد، و ناخن‌های قرمز تیره‌اش تیز و خمیده بود.
a.m
اگر هرچه می‌خواهی به‌دست بیاوری، دیگر زندگی چه لذتی دارد؟ به‌همین‌سادگی، دیگر معنایی ندارد. بعد چه می‌شود؟»
AS4438
اگر هرچه می‌خواهی به‌دست بیاوری، دیگر زندگی چه لذتی دارد؟ به‌همین‌سادگی، دیگر معنایی ندارد. بعد چه می‌شود؟»
AS4438
«چطور می‌شود از چیزی دور شوی و درعین‌حال به آن برگردی؟» گربه گفت: «به‌سادگی. انگار یکی دور دنیا بچرخد. از یک‌جا شروع می‌کنی و به همان‌جا می‌رسی.» کورالاین گفت: «دنیای کوچکی است.»
Aida.pournia
سه بیسکویت ساقه‌طلایی خورد، یک لیوان لیموناد و یک فنجان چای رقیق هم نوشید.
محمد نصیری
‫لحظه‌ای احساس کرد ذهنش کاملاً از کار افتاده است. نمی‌دانست کجاست؛ کاملاً مطمئن نبود کیست. عجیب است، چطور ممکن است بخش بزرگی از وجود آدم روی تختی که شب بر آن می‌خوابد جا بماند، و این به‌طرز شگفت‌انگیزی به او حس شکنندگی می‌داد
محمد نصیری
گفت: «می‌دانی که دوستت دارم.» ‫و کورالاین برخلاف میل باطنی‌اش، به‌علامت تأیید سر تکان داد. راست می‌گفت: آن‌یکی مادر او را دوست داشت؛ اما مثل خسیسی که پول را دوست دارد، یا اژدهایی که طلا دوست دارد. می‌دانست در چشم‌های دکمه‌ای آن‌یکی مادر فقط درحکم وسیله است، نه بیشتر
محمد نصیری

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۹۱ صفحه

حجم

۱٫۸ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۹۱ صفحه

قیمت:
۴۶,۰۰۰
تومان