بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آسمان مال من بود؛ خاطرات سرهنگ خلبان صمدعلی‌ بالازاده | طاقچه
تصویر جلد کتاب آسمان مال من بود؛ خاطرات سرهنگ خلبان صمدعلی‌ بالازاده

بریده‌هایی از کتاب آسمان مال من بود؛ خاطرات سرهنگ خلبان صمدعلی‌ بالازاده

نویسنده:ساسان ناطق
امتیاز:
۴.۱از ۹ رأی
۴٫۱
(۹)
یک‌ربع به هشت شب، جلو هتل ستاره نشسته بودیم. رادیو دو موج کوچکم را روشن کرده و اخبار بی‌بی‌سی را گوش می‌دادم. آن را قبل از اینکه به دزفول برویم خریده بودم. گوینده گفت: خرمشهر سقوط کرده و سربازان عراقی سوار بر دوچرخه‌های گمرک خرمشهر، دوربین‌های غنیمتی را به گردن‌شان انداخته و در خیابان‌ها و کوچه‌ها این طرف و آن طرف می‌روند. از عصبانیت رادیو را به زمین کوبیدم و رادیو تکه‌تکه شد. گفتم: «وقتی این همه خلبان اینجا هستیم چرا مسئولان اجازه نمی‌دهند برویم عراقی‌ها را بزنیم!» چند دقیقه بعد، راس ساعت هشت، اخبار خودمان پخش شد و آیت‌الله‌صادق خلخالی گفت: «دشمنان دروغ می‌گویند و خرمشهر سقوط نکرده است.»
آرش
بعد از آموزش‌های مقدماتی نوبت پرواز شد. روز اول هر کس از هواپیما پیاده شد گفت حالش به هم خورده است. استادها برای زهرچشم گرفتن از خلبان‌ها تمرین اسپین کرده بودند که بیشتر بچه‌ها بالا آورده بودند. استادم لری تایتاس، فرمانده گردان آموزشی بود. تایتاس قد بلندی داشت و موهای سرش طلایی بود. وقتی نوبتم شد خواست بلایی را که سر دیگران آورده‌اند، سر من هم بیاورد. کابین هواپیمای تی۳۷ بغل هم است. هر دو کنار هم بودیم و بر اثر انجام آن حرکت رنگ جفت‌مان سفید شده بود اما خودم را کنترل کردم و دچار حالت تهوع نشدم. وقتی نشستیم به همکارانش گفت: شش بار اسپین کردم ولی این پسر از رو نرفت که نرفت!
آرش
ساعت هشتِ صبح روز دوشنبه به کلاس زبان تخصصی رفتم. در جمع دوازده نفره‌مان، غیر از چند ایرانی، خلبانانی از کشورهای کویت، کنگو و آمریکای لاتین هم بودند.
آرش
آمریکایی‌ها برای انجام هر کار ساده‌ای، چک لیستی داشتند و طبق دستورالعمل آن عمل می‌کردند و این طوری سلیقه‌های متفاوت کنار گذاشته می‌شد.
آرش
یک روز تظاهرات‌کنندگان از جلو خانه ما می‌گذشتند و شعار می‌دادند: ازهاری گوساله، گوساله شصت ساله، باز هم می‌گی نواره، نوار که پا نداره! از قرار معلوم ازهاری نخست‌وزیر گفته بود صداها و شعارهایی که از کوچه و خیابان می‌آید صدای ضبط شده نوار است. ارتشبد ازهاری در تلویزیون گفته بود: من خودم دوربین مادون قرمز دارم. به پشت بام رفتم و اطراف را نگاه کردم و کسی را ندیدم! ‌
آرش
چهارده شهریور برای تمرین رهگیری هوایی پرواز کردیم. شماره یک سیداسماعیل موسوی بود. برای رهگیری از هم جدا شدیم. یک‌دفعه پارازیت روی بی‌سیم هواپیما افتاد. احساس کردم تن صدای کنترلر رادار عوض شد. دلشوره داشتم. باید در مدت زمان سپری شده همدیگر را پیدا می‌کردیم. نمی‌دانستم کجا هستم. نگران بودم و احساس می‌کردم کنترلر مرا به مسیر دیگری هدایت می‌کند. با موسوی ارتباط برقرار کرده موقعیتم را گفتم. گفت: زود برگرد. داری می‌روی عشق‌آباد! حدسم درست بود. به جای کنترلر رادار خودمان، کنترلر رادار روس‌ها مرا هدایت می‌کرد. نصرت‌الله دهخوارقانی و علی تبریزی را هم همین‌طوری فریب داده و سرنگون کرده بودند.
آرش
مدتی که آمریکا بودیم، روس‌ها یک فروند از هواپیماهای دو کابین‌مان را به خلبانی دهخوارقانی و تبریزی، سرنگون کرده بودند. ماجرا از این قرار بود که دهخوارقانی و کابین عقبش در مه گم می‌شوند. روس‌ها زرنگی ‌کرده آن‌ها را به سمت خودشان هدایت می‌کنند. خلبان‌ها هم بی‌خبر از همه جا به سمت آن‌ها رفته و با موشک هدف قرار می‌گیرند. دهخوارقانی می‌گفت: وقتی با چتر فرود آمدیم دسته‌ای از نیروهای ژاندارمری را دیدم. با خود گفتم خیلی زرنگ هستند؛ چه زود خودشان را به ما رساندند. وقتی جلو آمدند فهمیدم در خاک شوروی سقوط کرده‌ایم و آن‌ها روس هستند. روس‌ها از آن دو بازجویی کرده، چند ماه بعد، از مرز جلفا تحویل مقامات مرزی ‌داده بودند.
آرش
داود جمشید‌نژاد، افسر ناظر مقدم خرمشهر، به پایگاه آمد. می‌گفت: «پس از سقوط خرمشهر بنی‌صدر به تکاوران نیروی دریایی و بچه‌های سپاه آبادان و خرمشهر دستور داد خرمشهر را پس بگیرند. بچه‌های سپاه آبادن و خرمشهر حدود صد و بیست نفر بودند. بنی‌صدر گفته بود اگر بیست و چهار ساعت مقاومت کنند نیروهای کمکی خواهند آمد. بچه‌ها دوباره شهر را گرفتند ولی خبری از نیروهای کمکی نشد. عراقی‌ها فشار آوردند و دوباره خرمشهر را تصرف کردند و خیلی از بچه‌ها زخمی و شهید شدند.»
آرش
جمعه هیجده مهر، دسته پروازی اسد‌اله بربری و ابراهیم دلحامد برای بمباران پایگاه موصل رفتند اما هر دو در خاک عراق هدف قرار گرفته شهید شدند. ابراهیم دلحامد از ‌خلبان‌های بازخرید شده بود ولی با شروع جنگ داوطلبانه به پایگاه برگشت و خودش را برای انجام ماموریت معرفی کرد. برادرش حسین دلحامد از خلبانان اف۴ بود. پدرشان از جانبازان جنگ روس و ایران بود.
آرش
مسجد «کوجا تپه» در خیابان رشید‌قالیب بود. کتابخانه بزرگی داشت و لوستر زیبا و بزرگی از سقفش آویزان بود. برای نماز جماعت و برگزاری نمازجمعه به آنجا می‌رفتم. امام جمعه میوه‌فروش بود. وقت نماز از مغازه بیرون می‌آمد؛ سرش کلاه می‌گذاشت، روی دوشش عبا می‌انداخت، نماز می‌خواند و بالای منبر تسبیح به دست موعظه می‌کرد. رو به روی آپارتمان ما یک سیم‌کش بود. او هم از سر کارش می‌آمد و جلو مسجد برای امورات مسجد پول جمع می‌کرد. برای نماز جمعه باید به موقع می‌رفتم. اگر دیرتر از ساعت یازده می‌رفتم جا پیدا نمی‌کردم.
آرش
حالا، سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. در کنار خانواده‌ام گاوداری را اداره می‌کنم و سعی می‌کنم کارم برای به دست آوردن رضای خدا باشد. ‌همیشه یک نفر در من نهیب می‌زند: «سعی کنید کارتان برای خدا باشد. اگر کارتان برای خدا باشد هم کارتان ماندگار می‌شود و هم اینکه دیگر از کسی توقعی ندارید.» گاهی بعضی از خلبان‌ها از روی گاوداری رد می‌شوند و مرا با خود به روزهای پروازم می‌برند. یاد خلبانان شجاع و نترسی می‌افتم که در کنار هم مردانه جنگیدند و شهید، آزاده و جانباز شدند. اردستانی همیشه می‌گفت: «هر کس وارد این کار می‌شود، یا باید عاشق باشد یا دیوانه!» حالا نمی‌‌دانم من عاشق بودم یا دیوانه؟! اما یک چیز را خوب می‌دانم؛ من از پرواز و دفاع از آسمان کشورم لذت می‌بردم. چراکه همیشه فکر می‌کردم: «آسمان مال من است.»
آرش

حجم

۸۶۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۸۶۳٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

قیمت:
۸۴,۰۰۰
۴۲,۰۰۰
۵۰%
تومان