بریدههایی از کتاب شکوفههای عناب
۴٫۴
(۳۹)
«گوش بدهید. ما شما مستبدان را خطاب کرده میگوییم، سینهٔ خود را مقابل تیرهای شما میگیریم... و با بدنهای خود زیر سم اسبان آزادیخواهان را مفروش و با خون گلوی خود را زینت میدهیم.
ماییم پیشصفان راه آزادی، حامیان دین مبین اسلام و ماحضر هستی را بر طبق اخلاص نهادهایم.»
خندید. «مماشات از این بیشتر؟ ما که رسوای جهانایم، غم عالم...»
maryam_z
تو این مملکت اصلاً نباید غافلگیر شد. اگه صبح از خواب بیدار شدین و دیدین آسمون به زمین اومده هم تعجب نکنین
روژینا
خیال آدم که راحت نباشه، همهٔ لذتای عالم زهرش میشه
روژینا
در حلق رعیت کرده بودند که پادشاه سایهٔ خداست و رعیت هم به حکم خداوند زیردست به دنیا آمده، و اِلّا چرا فلان رعیت به جای فلان شاه و شازده قرار نگرفته؟ لابد حکم الاهی است. استدلالات، قضاقورتکیتر از این نمیشد اما وقتی اکثر قریببهاتفاق چنین استدلالاتی را میپذیرفتند، آیا وظیفهٔ من بود که عقاید آنها را تغییر دهم؟ مگر چهکارهٔ مملکت بودم که نخوردهونبرده گرفتار درد شوم؟
maryam_z
غریب ماندم در این شهر پُرخصومت که از ابتدا به آن دل ندادم. این شهر خشکچنارهای قجری، پُرکینه. من از شهر سَروها و بهارنارنجهای همیشهبهار آمده بودم. شهری که رود خشکش در زمستان و بهار پُرآب میشد و دستهدسته مرغان دریاییِ دریاهای دور، در ساحلش میچرخیدند، وقتی مِه شهر را در خود غرق میکرد، وقتی باران میبارید و عطر بهارنارنج شهر را مست میکرد، وقتی گربههای نوروزی رنگارنگش پیش از استحاله سرخ و زرد، سبز و زرد و سرخ و سیاه و لیمویی و عنابی، پیش از پروانه شدن و پرواز، بوتههای صحرایی تازهرسته را رنگارنگ میکردند. این شهر برابر بود با هزاران شهر جهان. شهر کاشیهای گرم و دلنوازِ زند...
در کوههای باغ تخت که میایستادی در بهار و خزان، بهشت زیر پایت بود. سَروهای جاودانه اینسو، آنسو دروازهٔ متبرک، آنسوتر آرامگاه چهل تن، باغ عنابیه، حافظیه، و آخرسر سعدیه را میدیدی. شاید به سبب آن آرامش بود که همیشه ته فکرم صلا میداد مرا آن شهر که بازآ به سویم.
n re
کجا به دنبال تو باشم؟ کجای این عالم؟
n re
میدانید خوردن لقمه با خون جگر چه طعمی دارد...
n re
خیال آدم که راحت نباشه، همهٔ لذتای عالم زهرش میشه.
n re
وقایع زندگی مثلِ کلاف زنجیر به هم متصله.
روژینا
همون روزا بود که فهمیدیم که اگه زور نداشته باشیم باس توسری بخوریم،
n re
همهٔ ما عازم سفری طولانی هستیم. خیال میکنیم که ساعتها و روزها و ماهها بر ما میگذرند، اما این ماییم که در حال عبور از کنار جهان هستیم، از کنار ساعتها و روزها...
n re
یاد آر ز شمع مرده
روژینا
بر روی پیراهن و زیرپیراهنیِ شما سوراخی خونین بود. نیش خنجری که دمِ آخر در تنتان فروبرده بودند... آن دمِ واپسین، بر شما چه گذشت؟ درد بیامان... درد پاره شدن پوست و گوشت و خفقان... بسته شدن راه نفستان... حسرت یک جرعه هوا، یک نیمنفس
روژینا
وقتی خیلی خسته باشم بهزور یکی دو ساعت میخوابم. بعد بیخوابی مثل سیل از راه میرسه. هی به سقف خیره میشم و پلک میزنم، از این دنده به اون دنده میشم، فایده نداره. خاطره پشت خاطره، یاد رفتگان، یاد جوونی...
روژینا
حالا شهرفرنگی پیشِ رویم بود پُر از تصاویر سیاه و خاکستری اما نه سفید. اواخر فقر. انتهای ناامیدی به همراه اندکی امید. ته رذالت که در آن، گاه معصومیت هم میدیدی. پایان آدمیت، گرچه فریبنده و بزککرده اما چرک.
روژینا
نمیگم دزدی از گندهها درسته. دزدی دزدیه. آدم نمیتونه قاضی باشه و سرخود حکم صادر کنه
روژینا
وقتیاَم که کیسهت پُر باشه، هر طرف که بری عزتتپونت میکنن. همه عاشق بند کیفِتَن.
روژینا
تنهایی تألم بزرگی است. دردومرض میآورد.
روژینا
میبینی اولگا، چهطور در یک لحظه دنیایی که ساختیم ویران میشود.
روژینا
نیستی ما را همین هستی رقم خواهد زد
روژینا
قضا بیخواستهٔ من پیش میرفت و مرا هم با خود پیش میبرد. چه زمانهٔ مسخرهای بود. زمانه غلبهٔ شیطانپرستان باایمان! آه از دورویی و دروغ.
مها
آه این تقدیر اگر کار خداوند نباشد حتماً ارادهٔ شیطان است
مها
رعیت بدبخت که موافق با قانون اسلام با آقای خودش کفو است و رازق کوچک مملکت، در ردیف گاو و گوسفند و الاغِ اربابش. حقطلبی ما به که بهره میرساند؟ حبس و تبعید و ضرب و در بعضی مواقع قتل، از حقوق مسلمهٔ ارباب است.
ghazalm
یکدفعه احساس کردم عاشق او هستم. عجب کشش غریبی، چه احساس عجیبی...
روژینا
میدانید خوردن لقمه با خون جگر چه طعمی دارد...
روژینا
بعضی خاطرات هست که تو دل آدم میمونه و میگنده و گندش آدمو متعفن میکنه.
روژینا
اندوههای زمستانی
و این برگهای سرخ
آخرین بوسههایشان را با شرم
نثار ما میکنند
پیش از آنکه سایههای سیاه نوامبر
آنها را در تاریکی پنهان کنند...
روژینا
در عاشقی گریز نباشد ز سوز و ساز
اِستادهام چو شمع، مترسان از آتشم
روژینا
چیرگی در انجام کار است که معنا میدهد به زنده بودن.
روژینا
سوت قطار مرا به گذشتهها برد.
امیرمحمد قرائی
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۱۸ صفحه
حجم
۳۳۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۱۸ صفحه
قیمت:
۷۲,۰۰۰
۳۶,۰۰۰۵۰%
تومان