بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دومین بهار | طاقچه
تصویر جلد کتاب دومین بهار

بریده‌هایی از کتاب دومین بهار

انتشارات:نشر بیدگل
امتیاز:
۴.۱از ۱۱ رأی
۴٫۱
(۱۱)
۱۹۸۱ اینها را دارم در ماه دسامبر می‌نویسم. نزدیک کریسمس و سه روز بعد از بارش اولین‌برف در ناحیهٔ جنوب‌غربیِ اُنتاریو. شب یا سرصبح، برف آرام باریده بود. حوالی نیمه‌شب که به تختخواب رفتیم، هیچ برفی درکار نبود. بعد، سرصبح، صدای بچه‌ها را شنیدیم که توی اتاق‌هایشان در آن سرِ هال ترانه‌های کریسمس را می‌خواندند.
میلاد اسماعیلی
برف‌ها هنوز آب نشده بودند و مرغابی‌های وحشی هنوز به شمال پرواز نکرده بودند و نه خبری از تولد اولین بره‌های بهاره بود نه بچه‌گربه‌ها، اما من هنوز چیزی نگذشته نه‌تنها به این بهار که به بهار آینده هم پا گذاشته بودم.
idataaki
از یک طرف، به گفت‌وگویش با کارور فکر می‌کرد و از طرف دیگر، در کمال تعجب، به خانم مکنزی. به او که فکر کرد حس همدردی‌اش بیش‌ازپیش برانگیخته شد، اویی که شاید بهترینِ آنها بود و برای تحت‌تأثیر قراردادنِ مردی که از هلیفکس آمده بود بیش از همه تلاش کرده بود. تصویر آن زن در گرگ‌ومیشِ درهٔ مکنزی‌ها، که داشت صداهای ضبط‌شدهٔ خانوادهٔ درگذشته‌اش را برای مردی که اصلاً از آن زبان سر درنمی‌آورد پخش می‌کرد، تصویری بود که از ذهنِ آرچیبالد پاک نمی‌شد. حالا زن را تصور می‌کرد که با میل بافتنی روی دامنش آرام نشسته و به صداهایی خیالی گوش سپرده که صاحبانشان آنجا نیستند.
idataaki
«هیچ‌کدوممون برای این زندگی ساخته نشده بودیم.»
پویا پانا
کسانی که در امتداد جاده زندگی می‌کردند با صدای اسب‌های شتابان از خواب پریده بودند و اسب‌ها را از سُم‌ضربه‌های ترسناکِ محکمشان شناخته بودند، به همان ترتیبی که حالا نوادگانشان اتومبیل‌های مختلف را از صدای موتورشان تشخیص می‌دهند.
Mostafa F
زمانی خیلی کوتاه، «برق زندگی» در چشمانش پیدا بود، اما نتوانست حرفی بزند، چون صورت و گلویش پاره شده بود
Mostafa F
و همیشه سخت است دیدن و تشخیص‌دادن رشته‌های گوریده و درهم‌پیچیدهٔ عشق.
Mostafa F
به عقب که نگاه می‌کنم، به نظر می‌رسد ما از خیلی چیزها مطمئن نبودیم، چون در منطقه‌ای زندگی می‌کردیم با هوای متغیر و فصل‌هایی ناپایدار و هجوم حشرات و خاکی نه‌چندان حاصلخیز؛ اما ما به همین خصوصیات آگاه بودیم و همان‌طور که شناگری نگران به کُندهٔ نجات‌بخشش می‌چسبد به آنها می‌چسبیدیم.
منصوره جعفری
فقط داستان زن جوانی را به یاد آورد از نسل قبلِ خانوادهٔ خودش که با مردی جوان از درهٔ مکنزی‌ها که «دینِ درستی نداشت» ازدواج کرده بود. آن موقع، اوقاتِ خانواده‌ها حسابی تلخ شده بود و حتی باهم حرف هم نمی‌زدند، تاوقتی‌که همهٔ آن کسانی که می‌دانستند «دین درست» کدام است مُردند
منصوره جعفری
کسانی هم که خرچنگ می‌خوردند غذای لذیذی به حسابش نمی‌آوردند. داستانی نقل می‌کنند از دورانی که در مدرسه‌ها همیشه می‌شد بچه‌های خانواده‌های فقیر را از خرچنگِ توی ساندویچشان تشخیص داد. پول‌دارها می‌توانستند کالباس بخورند.
منصوره جعفری
اینجاییم ما، گرفتارِ مرگی که مختص ماست، و نمی‌خواهیم چیزی را ببینیم که گواهی است بر اضمحلال زندگی، یا اینکه شاهد دیگرانی باشیم که آن چیز را می‌بینند. نمی‌خواهیم، مثل آن پسرهای دیگر، صدای پدرمان را بشنویم که مرگی را که مختص اوست به‌سوی خود فرامی‌خواند. می‌توانیم چشمانمان را ببندیم و گوش‌هایمان را بگیریم و در همان حال هم آگاه باشیم که این کارها بیهوده است. همچنان گوش‌به‌زنگ و هراسان آماده‌ایم که تا کِی، به صدای پنجه‌کشیدن‌ها و چنگ‌انداختن‌ها بر در، موهای خاکستری پشت گردنمان راست شود.
پویا پانا
چه سود از گفتنِ قصهٔ غصه‌هایت؟ که آنان فروافتادند، در بهارِ جوانی و آیندهٔ روشنی که پیشِ‌رو داشتند!
پویا پانا
«بعضیا هرجا که باشن تنهان.»
پویا پانا
دردی را حس می‌کرد که ازآنِ کسانی بود که چیزهای آشنا را پشت‌سر می‌گذارند. شاید احساس کسانی را داشت که مکان‌های بد یا موقعیت‌های بد یا ازدواج‌های بد را پشت‌سر می‌گذارند. کسانی که باید برای آخرین‌بار از فراز شانه‌هایشان به پشت‌سر بنگرند و آرام با خودشان بگویند: «خوب یا بد، کلی از عمرم رو صرفش کردم و حالا چه فرقی می‌کنه؛ هرجا هم که برم، دیگه اون آدم سابق نیستم.»
پویا پانا
متوجه چنگال‌های تیزش هم بودم که دیوانه‌وار جلوی صورتم تکان می‌خوردند و حواسم بود که ممکن است چشمانم را از دست بدهم و می‌دیدم که چشمانِ خودش دارند از حدقه بیرون می‌زنند و شاید خیال می‌کند می‌خواهم خفه‌اش کنم و ممکن بود از فرط استیصال حمله‌ور شود سمتم و صورتم را با دندان‌هایش تکه‌پاره کند. همهٔ اینها را می‌دانستم اما یک‌جورهایی کاری هم از دستم برنمی‌آمد.
Mostafa F
خیلی بد است که من نتوانستم نجاتش بدهم، آن‌طور که او نجاتم داد، و وقتی هم که جسم خون‌آلودش را آنجا کنار جاده دیدم، احساساتم هیچ کمکی به او نکرد.
Mostafa F
اینجاییم ما، گرفتارِ مرگی که مختص ماست، و نمی‌خواهیم چیزی را ببینیم که گواهی است بر اضمحلال زندگی، یا اینکه شاهد دیگرانی باشیم که آن چیز را می‌بینند. نمی‌خواهیم، مثل آن پسرهای دیگر، صدای پدرمان را بشنویم که مرگی را که مختص اوست به‌سوی خود فرامی‌خواند. می‌توانیم چشمانمان را ببندیم و گوش‌هایمان را بگیریم و در همان حال هم آگاه باشیم که این کارها بیهوده است.
Mostafa F
با فرارسیدنِ پاییز، تصمیم گرفت زمستان را در جزیره بماند. بعضی از بستگانش موافقت کردند چون می‌خواستند «یک مک‌فدران» در جزیره بماند و به جوانیِ او و اینکه «به اونجا عادت کرده» استناد می‌کردند. به «حفظ سنت‌ها» علاقه‌مند بودند، البته تاآنجاکه خودشان مسئول حفظِ آن بخشِ خاص از سنت‌ها نباشند.
Mostafa F
بعدها بود که فهمید ایستادنش آن‌طور لب دریا با لباس مردانهٔ مندرس و در احاطهٔ سگ‌هایش که مدام دندان نشان می‌دهند و می‌غرند بدلش کرده به بخشی از فرهنگ عامهٔ آن منطقه. خودش سر در نمی‌آورد چرا، اما تبدیل شده بود به «زن دیوانهٔ جزیره».
Mostafa F
سرش را بلند کرد و به خورشید چشم دوخت که به بالاترین نقطه در آسمان رسیده بود و حالا داشت پایین می‌آمد. سر به زیر انداخت و به سگش نگاه کرد که کنارش می‌لرزید. با خود گفت: «هیچ‌کدوممون برای این زندگی ساخته نشده بودیم.»
Mostafa F

حجم

۳۱۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۱ صفحه

حجم

۳۱۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۴۱ صفحه

قیمت:
۱۴۲,۰۰۰
تومان