در زمانهای قدیم، روزگاری که دیوها و اجنهها وجود داشتند، دهقانی به اسم بابا ایوب بود، این مرد در ده کوچکی به اسم میدان سبز با خانوادهاش زندگی میکرد، بابا ایوب چون عیالوار بود، تمام روز را به سختی کار میکرد. هر روز از صبح تا شب مزرعهاش را شخم میزد و به درختهای کم بار پستهاش رسیدگی میکرد، او هر مدام در مزرعه بود، در حالی که تا کمر دولا شده و کمرش مثل داس قوس برداشته و پیوسته در حال فعالیت است، همیشه دستهایش پینه بسته و خونی بود، و شبها تا سر بر بالین میگذاشت، خوابش میبرد
کاربر ۵۷۷۱۱۶۲
«تو از شجاعت چیزی نمیفهمی، برای شجاع بودن باید چیزی داشته باشی که به خطر بیافتد، ولی من برای از دست دادن چیزی ندارم.»
Book
احتمالاً باباجان راست میگفت که درستترین واکنش "درک آنها و خودداری از قضاوت کردن" است. حتی جواب دادن با مهربانی باید باشد.
gold eagle