بریدههایی از کتاب خاطرات پس از مرگ براس کوباس
۴٫۲
(۲۹)
تقدیم به اولین کرمی که بر کالبدم افتاد
sepideh
به احتمال زیاد دوناپلاسیدا وقت تولد حرف نمیزد، اما اگر حرف میزد میتوانست به نقش بندان ایام خود بگوید «خب، این از من. چرا مرا احضار کردید؟» و شماس و بانویش طبعا چنین جواب میدادند «تو را احضار کردیم تا انگشتهات را با دیگ و قابلمه و چشمهات را سر خیاطی بسوزانی، تا لقمهنانی برای خوردن به دست بیاری یا نیاری، این ور و آن ور بدوی، مریض بشوی، بعد خوب بشوی تا دوباره مریض بشوی، امروز غمگین باشی، فردا درمانده، بالاخره وا بدهی، اما همیشه دستهات به دیگ و قابلمه باشد و چشمهات به دوخت و دوز، تا یک روز توی جوی خیابان بیفتی یا توی بیمارستان. برای همین احضارت کردیم، در لحظهای از تب و تاب عشق» .
ezzio
شیطان پیری را پیش چشمم مجسم میکردم که وسط دو کیسه نشسته که روی یکی نوشتهاند «زندگی» و روی دیگری «مرگ» ، و یکسر سکهها را از کیسه اول در میآورد و توی کیسه دوم میاندازد و میگوید:
«یکی دیگر هم رفت... یکی دیگر... یکی دیگر... یکی دیگر...»
اما نکته عجیب اینجاست که هر وقت ساعت از کار میافتاد، کوکش میکردم تا باز ثانیههای از دست رفته را برایم بشمارد.
sepideh
همه توانم را در چشمهام جمع کردم، آخر قرار بود پایان را ببینم
sepideh
دو سالی میشد که ندیده بودمش و حالا او را نه آن جور که بود، بلکه آن جور که بوده بود، میدیدم، خودمان را آن جور که بوده بودیم میدیدم،
ezzio
در همین ایام عموی کشیشام مرد؛ همچنین دو عموزادهام. خیلی متأثر نشدم. مثل مردی که پول به بانک میبرد آنها را به گورستان بردم، یا بهتر بگویم مثل مردی که نامهای به اداره پست میبرد. تمبر را چسباندم، نامه را توی صندوق انداختم و به امید پستچی گذاشتم تا آن را به طرف مقابل برساند.
sepideh
آدم میتواند با خرافاتی که چندان هزینهای ندارد کنار بیاید، اما وقتی خرافات تکهای از زندگی آدم را مال خود میکند، دیگر تحملش مشکل میشود.
ezzio
محراب کوچکی که از چوب صندل سرخ تراشیده بودند و روی میزی در اتاقش گذاشته بود، شاید سیچهل سانتیمتر ارتفاع داشت و سه تا شمایل توی آن بود، اما هیچ وقت با دوستانش از این محراب حرف نمیزد، برعکس به هر کس که ذرهای اعتقادات مذهبی داشت انگ اُمُّلی میزد. مدتی فکر میکردم از اعتقادات مذهبی خودش خجالت میکشد و برای او مذهب لباس زیرپشمی قرمزی است که هم از سرما حفظش میکند و هم باید پنهان بماند، اما ظاهرا اشتباه میکردم.
محمد
هر وقت کمکی به انجمنهای خیریه میکرد خبرش را برای روزنامهها میفرستاد، و این کار زشتی بود، دست کم جای ستایش نداشت، قبول میکنم. اما رفتار خودش را اینطور توجیه میکرد که کار خیر وقتی به گوش مردم برسد به همان کار تشویق میشوند ـ و از حق نگذریم استدلالش چندان ضعیف هم نبود. من حتما معتقدم و باید منصفانه بگویم، که منظور او از این کمکها چیزی نبود جز بیدار کردن حس انساندوستی در آدمها، و برای رسیدن به این هدف تبلیغ شرطی لازم بود.
محمد
تنها جوابی که در برابر حکم کینکاس بوربا به ذهنام رسید این بود که بگویم اصلاً احساس دیوانگی نمیکنم، اما از آنجا که دیوانهها معمولاً خودشان نمیدانند دیوانهاند، این جواب تأثیری نداشت.
محمد
«پناه بر خدا! شما واقعا فکر میکنید... آدمی با آن هوش! فیلسوف!»
«روشنفکرها مصون نیستند» .
خودتان ناراحتی مرا حدس بزنید. اما روانکاو وقتی فهمید من دوست نزدیک کینکاس بوربا هستم سعی کرد وخامت مسأله را به حداقل برساند. گفت که احتمالاً چیز مهمی نیست و اضافه کرد که ذرهای دیوانگی نه تنها آسیبی نمیرساند بلکه نمک زندگیست.
محمد
حتما ماجرای آن یونانی دیوانه را میدانید که فکر میکرد همه کشتیهایی که به بندر پیرائوس میآید مال اوست. آدم فقیری بود و بسا که یک تکه حصیر هم برای خوابیدن نداشت، اما مالکیت خیالی او بر کشتیها به تمام دراخماهای یونان میارزید. حرفم را باور کنید، دروجود هر یک از ما یک دیوانه یونانی هست، و هر کس بگوید تا حالا، توی ذهن خودش، مالک یکی دو تا کشتی نشده، دروغ میگوید.
محمد
چیزی که در وجود مستخدم تو هست، احساس والاییست که کاملاً با اصول اومانیتیسم سازگار است و آن غرور بردگی است. او میخواهد به عالم و آدم نشان بدهد که نوکر آدم ثروتمندی است، نوکر آدمی خوش سلیقه است
محمد
من همین که به این سوی عالم اسرار رسیدم، فهمیدم که اندک مازادی دارم و این مازاد آخرین وجه سلبی در این فصل سلبیات است: من زاد ورودی نداشتم، من میراث فلاکت خودمان را بر دوش دیگری نگذاشتم.
محمد
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۲۹۳ صفحه
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۲
تعداد صفحهها
۲۹۳ صفحه
قیمت:
۱۱۰,۰۰۰
تومان