بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در جبهه غرب خبری نیست | طاقچه
تصویر جلد کتاب در جبهه غرب خبری نیست

بریده‌هایی از کتاب در جبهه غرب خبری نیست

انتشارات:انتشارات جویا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۴۴ رأی
۴٫۱
(۴۴)
هیچ کدام از ما سنمان بیشتر از بیست سال نیست. اما مدتها از جوانی ما می‌گذرد. اکنون مردان کهن‌سالی هستیم.
❤ محمد حسین ❤
خیلی عجیب است که اغلب بدبختیهای این دنیا زیر سر این آدمهای کوتاه قد است. معمولا آنها فعال‌تر و سازش‌ناپذیرتر از آدمهای بزرگ قامت‌اند. همیشه حواسم جمع بوده جزء گروهانهایی که فرمانده‌ای کوتاه قد دارد نشوم. آدمهایی مقرراتی و خشک هستند.
❤ محمد حسین ❤
کانتورک می‌گفت که ما در آستانهٔ زندگی ایستاده‌ایم و هنوز ریشه نگرفته‌ایم. اما جنگ ما را روبید. برای دیگران، مردان مسن‌تر، جنگ چیزی نیست مگر وقفه‌ای در جریان زندگی که می‌توانند به بعد از آن نیز بیندیشند. اما ما در چنگال آن گرفتار شده‌ایم و نمی‌دانیم پایان کارمان چه خواهد بود. فقط می‌دانیم که به طریقی غیرمعمول و دیوانه‌وار همچون زمینی هرز شده‌ایم.
❤ محمد حسین ❤
حاضریم همه چیزمان را بدهیم و به خانه باز گردیم،
معین کرمانی
در پشت میزی، کسانی که آنها را نمی‌شناسیم اسنادی را امضاء کرده‌اند و برای سالها، آنچه جنایت محسوب می‌شد و محکوم بوده، بالاترین آرمان ما شده.
محسن
هیچ کس درست نمی‌دانست برای چه به جنگ می‌رویم. آدمهای فقیر از ما عاقل‌تر بودند. آنها خوب می‌دانستند جنگ مایهٔ بدبختی است. در حالی که آدمهای طبقه متوسط که باید بیشتر سرشان می‌شد، غرق در شور و هیجان جنگ شده بودند.
❤ محمد حسین ❤
بعد از سه هفته آموزش یک پستچی با لباس یراق‌دار برای ما قدرتی بیشتر از والدین، معلمان و تمام فلاسفه از افلاطون گرفته تا گوته، پیدا کرد. ما با چشمان جوانمان دیدیم که چگونه مفهوم وطن، آنچه معلمانمان به ما آموخته بودند، در این‌جا مبدل شد به چشم‌پوشی کامل از شخصیت تا جایی که در برابر حقیرترین نظامیان بدون چون و چرا خبردار بایستیم، سلام نظامی بدهیم، دفیله برویم، به چپ‌چپ و به راست‌راست بچرخیم، پاشنه بکویم، ناسزا بگوییم و هزاران کار احمقانه و حقیر دیگر. در خیال خوشمان تصور می‌کردیم نقش دیگری برای ما در نظر گرفته شد. اما دریافتیم که ما را مثل کره‌اسبهای سیرک برای نمایش تربیت کرده‌اند.
❤ محمد حسین ❤
پدرم می‌گوید: «ایکاش می‌دانستم که مخارج بیمارستان چقدر می‌شود.» «نپرسیده‌ای؟» «مستقیمآ نه. نتوانستم، ترسیدم جراح فکر کند پول نداریم و دست به عمل نزند؛ مادرت باید عمل شود.» با ناراحتی فکر می‌کنم که درست می‌گوید. این گرفتاری ما و همهٔ مردم بی‌چیز است. جرأت پرسیدن قیمتها را ندارند، اما نگرانیش را باید بر دوش بکشند. اما دیگران که پول برایشان مهم نیست از ابتدا قیمتها را می‌پرسند و پزشک هم دچار سوءتفاهم نمی‌شود.
❤ محمد حسین ❤
مردان مسن‌تر از ما گذشتهٔ مشترکی دارند. آنها همسران، فرزندان، شغل و مقامی دارند. آنها گذشتهٔ چنان نیرومندی دارند که جنگ نمی‌تواند آن را پاک کند. ما جوانان بیست ساله تنها والدینی داریم و شاید بعضیهایمان، دوست دختری. در سن و سال ما نفوذ والدین کم شده و دخترها نیز تأثیر چندانی بر ما نگذاشته‌اند. جدا از اینها چند موضوع کوچک دیگر هم بود، کمی سرگرمی، مقداری شور و شوق مدرسه. زندگی ما از این چیزها فراتر نمی‌رفت. از اینها هم چیزی باقی نمانده است.
❤ محمد حسین ❤
در همان حال که آنها به نوشتن و ایراد خطابه می‌پرداختند ما با زخمیها و افراد در حال مرگ رو به رو بودیم. آن‌هنگام که به ما می‌آموختند وظیفهٔ هر فرد در برابر کشورش از همه چیز بالاتر است، می‌دیدیم که رنج و دردِ هنگام مرگ نیرومندتر از هر چیز دیگری است.
❤ محمد حسین ❤
زمین برای هیچ کس، به اندازهٔ سرباز معنا ندارد. وقتی سرباز خود را در آغوش آن پناه می‌دهد، وقتی چهره و اندامش را از ترس ترکشها در آن پنهان می‌کند، آن هنگام زمین تنها یاور، برادر و مادر است. سرباز وحشت و اشکهایش را در سکوت و امنیت زمین پنهان می‌کند؛ زمین به سرباز پناه می‌دهد و برای ده ثانیه رهایش می‌کند تا زندگی کند، بدود. ده ثانیه زندگی. دوباره او را پذیرا می‌شود و گاه برای همیشه.
❤ محمد حسین ❤
تا آن هنگام که نام او را نمی‌دانم، شاید آن را فراموش کنم. زمان خاطرهٔ او را محو خواهد کرد. اما نام او همچون میخی است که در ذهنم کوبیده می‌شود و هیچ‌گاه بیرون نخواهد آمد. قدرتی دارد که همیشه به یاد من خواهد آمد. همیشه باز خواهد گشت و جلو من خواهد ایستاد.
❤ محمد حسین ❤
جنگ هم مثل سرطان و سل، آنفلونزا و اسهال، موجب مرگ است. با این تفاوت که مرگ در این‌جا متفاوت‌تر، وحشتناک‌تر و بیشتر است. افکار ما مثل خاک کوزه‌گری است. هر روز به قالبی متفاوت درمی‌آید؛ ــ وقتی در حال استراحت هستیم افکارمان مثبت است، زیر آتش افکارمان خاموش می‌شود. حفره‌هایی در بیرون و درون وجودمان. نه فقط ما بلکه همه همین‌طورند؛ آنچه قبلا برایمان ارزش داشت، اکنون ارزش خود را از دست داده و شخص عملا آنها را نمی‌شناسد. اهداف، آموزشها و اخلاقیات تغییر کرده‌اند، تقریبآ خدشه‌دار شده‌اند و به سختی قابل شناسایی هستند. گاهی اوقات این امتیاز را به ما می‌دهند تا از اوضاع به نفع خود بهره‌برداری کنیم. اما پیامدهایی نیز به همراه دارند و چنان تعصبی به همراه می‌آورند که باید بر آن غلبه کنیم. گویی سکه‌هایی از آلیاژی دیگر بودیم، حالا ما را ذوب کرده‌اند و بر روی همهٔ ما نقشی یکسان زده‌اند. برای آن‌که ویژگیهای قبلی پیدا بشود باید فلز را دوباره مورد آزمایش قرار داد. ما اول سرباز هستیم و بعد از آن، به نحوی غریب و خجلت‌آور انسان.
❤ محمد حسین ❤
از طرف دیگر کروپ برای خود اندیشمندی است. او عقیده دارد اعلان جنگ باید مانند یک جشن بزرگ باشد. همه جا را آذین‌بندی کنند و برای تماشا هم بلیط بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ به خود ببندند و چماقی بر دوش بگذرند و قضیه را مابین خود حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم ساده‌تر است هم عادلانه‌تر. چه لزومی دارد آدمهایی که ذینفع نیستند با هم بجنگند.
❤ محمد حسین ❤
خیلیهای دیگر هم هستند و به محض آن‌که یک درجه یا ستاره می‌گیرند آدم دیگری می‌شوند. انگار عصا قورت داده‌اند.» می‌گویم: «تأثیر لباس نظامی است.»
❤ محمد حسین ❤
تابوتها واقعآ برای ما درست شده. تدارکات در این گونه مواقع زودتر از وقایع عمل می‌کنند.
❤ محمد حسین ❤
تصمیم به عقب‌نشینی می‌گیریم حلقه‌های سیم خاردار را جلو سنگرها نصب می‌کنیم، چاشنی بمبها را پشت سرمان می‌کشیم تا بتوانیم شتابان عقب‌نشینی کنیم. مسلسلها از مواضع کناری شروع به شلیک کرده‌اند. ما مبدل به جانورانی درنده شده‌ایم. نمی‌جنگیم، بلکه از خود در برابر نیستی دفاع می‌کنیم. بمبهایمان را علیه انسانها پرتاب نمی‌کنیم. وقتی مرگ درصدد شکار یکایک ماست از انسانها دیگر چه می‌دانیم.
❤ محمد حسین ❤
نمی‌توانم به دستهایش نگاه کنم درست به رنگ موم شده‌اند. زیر ناخنهایش گل و لای سنگر جمع شده که رنگی آبی و سیاه دارد. با خودم فکر می‌کنم این ناخنها بعد از مرگ کمریش تا مدتها به رشد خود ادامه خواهند داد. این تصویر به وضوح پیش چشمانم ظاهر می‌شود. ناخنها بلند می‌شوند و مانند گیاهان زیرزمینی در هم می‌پیچند و موهای او روی جمجمه‌اش درست مثل علف... درست مثل علف... چطور چنین چیزی ممکن است...
❤ محمد حسین ❤
طی ده هفته در ارتش به ما آموزش دادند و این زمان بیشتر از ده سال دوران تحصیل بر ما تأثیر گذاشت. یاد گرفتیم که دکمه‌های فلزی براق ارزش بیشتری از چهار جلد آثار شوپنهاور دارد. نخست حیرت کردیم، بعد خشم وجودمان را گرفت و دست‌آخر بی‌قید شدیم. دریافتیم آنچه اهمیت دارد نه اندیشه بلکه واکس پوتینهاست، نه ذکاوت بلکه نظم است، نه آزادی بلکه تمرین نظامی است. با اشتیاق و شور سرباز شدیم اما آنها هر آنچه توانستند کردند تا این شور را از وجودمان بیرون کنند
❤ محمد حسین ❤
کات به عنوان یک کهنه‌سرباز از عقیدهٔ خود دست‌بردار نیست: «به همه غذا و دستمزد یک سال بدهید، خواهید دید جنگ یک روزه به آخر می‌رسد.»
❤ محمد حسین ❤
آدم در ذات خود یک جانور است، فقط یک کم رنگ و لعاب بیشتری به خود بسته. نظام هم روی یک چنین قضیه بنا شده. هر کس مافوق دیگری است. ایراد کار وقتی است که بر هر کس قدرت زیاده از حد بدهید، یک درجه‌دار می‌تواند پوست یک سرباز ساده را بکند. یک افسر می‌تواند پوست یک درجه‌دار را بکند. یک سروان پوست یک ستوان را تا او را به مرز جنون برساند. و از آن‌جا که هرکس می‌داند که می‌تواند، این عادت همه می‌شود.
❤ محمد حسین ❤
احساس برادری میان آدمیان است که به آهنگهای عامیانه حال و هوایی دوست داشتنی می‌دهد، احساس تنهایی محکومان را تسکین می‌بخشد و پیوند ناامیدانه انسانهایی که محکوم به مرگند را جلا می‌بخشد، که منجر به احساس سرزندگی ــ درست در هنگامهٔ خطر و پریشانی و اندوه و مرگ ــ می‌شود و ساعات اندوه را به ساعات خوشی مبدل می‌کند. اگر کسی بخواهد این احساس را ستایش کند دست به کاری هم شجاعانه و هم مبتذل زده. اما چه کسی می‌خواهد چنین کند؟
❤ محمد حسین ❤
اعلان جنگ باید مانند یک جشن بزرگ باشد. همه جا را آذین‌بندی کنند و برای تماشا هم بلیط بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ به خود ببندند و چماقی بر دوش بگذرند و قضیه را مابین خود حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم ساده‌تر است هم عادلانه‌تر. چه لزومی دارد آدمهایی که ذینفع نیستند با هم بجنگند.
محسن
هنوز تابستان بود که به این‌جا آمدیم، و یکصد و پنجاه نفر سر پا. حالا خشکمان می‌زند، پاییز است، برگها پوسیده‌اند، صداها با خستگی شماره‌ها را ادا می‌کنند: «یک ــ دو ــ سه ــ چهار ـ» و در شمارهٔ سی و دو متوقف می‌شود و قبل از آن‌که صدا بپرسد: «کسی دیگر نیست.» سکوتی طولانی برقرار می‌شود. دوباره به آرامی می‌گوید: «به دسته ـ» و می‌لرزد و تنها می‌تواند جمله‌اش را چنین ادامه دهد: «گروهان دوم ـ» و به سختی می‌افزاید: «گروهان دوم ــ قدم آزاد.» یک ستون، ستون کوتاهی از مردان که به سختی به سوی صبحدم می‌روند. سی و دو مرد.
محسن
فقرایی که رنج می‌کشند و نگرانیهای زیادی دارند چنین هستند. احساساتشان را آشکار نمی‌کنند.
محسن
آلبرت می‌گوید: «جنگ ما را از بین برد.» درست می‌گوید. ما دیگر جوان نیستیم. دیگر خیال نداریم در جهان توفان بر پا کنیم. اکنون در حال گریزیم. از خود بیرون آمده و پرواز می‌کنیم. از زندگی می‌گریزیم. هیجده سال داشتیم و تازه شروع به دوست داشتن زندگی و جهان کرده بودیم که همه چیز تکه‌تکه شد. نخستین بمب، نخستین انفجار در قلبمان ترکید. از جنب و جوش و تلاش و پیشرفت جدا ماندیم. دیگر به چنین مقوله‌هایی اعتقاد نداریم، به جنگ اعتقاد داریم.
Neda Taherkhani
آلبرت می‌گوید: «جنگ ما را از بین برد.» درست می‌گوید. ما دیگر جوان نیستیم. دیگر خیال نداریم در جهان توفان بر پا کنیم. اکنون در حال گریزیم. از خود بیرون آمده و پرواز می‌کنیم. از زندگی می‌گریزیم. هیجده سال داشتیم و تازه شروع به دوست داشتن زندگی و جهان کرده بودیم که همه چیز تکه‌تکه شد. نخستین بمب، نخستین انفجار در قلبمان ترکید. از جنب و جوش و تلاش و پیشرفت جدا ماندیم. دیگر به چنین مقوله‌هایی اعتقاد نداریم، به جنگ اعتقاد داریم.
محب
او عقیده دارد اعلان جنگ باید مانند یک جشن بزرگ باشد. همه جا را آذین‌بندی کنند و برای تماشا هم بلیط بفرستند. مثل میدان گاوبازی. بعد وزرا و فرماندهان کشورهای متخاصم باید لنگ به خود ببندند و چماقی بر دوش بگذرند و قضیه را مابین خود حل کنند. هر کس زنده ماند، کشورش برندهٔ جنگ است. این کار هم ساده‌تر است هم عادلانه‌تر. چه لزومی دارد آدمهایی که ذینفع نیستند با هم بجنگند.
زینب
هیچ کس درست نمی‌دانست برای چه به جنگ می‌رویم.
i_ihash
آدم در ذات خود یک جانور است، فقط یک کم رنگ و لعاب بیشتری به خود بسته.
i_ihash

حجم

۲۰۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۲۰۳٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان