بریدههایی از کتاب سیاهی چسبناک شب
۳٫۹
(۹)
برزخ یعنی بهشت پیشِ رویت است و راهی به آن نداری.
A~
رفتیم سینما. برای چند هزارمینبار میرفتیم.
صدها و صدهابار کنار هم در آن تالارهای تاریک نشسته بودیم. نه به خاطر تصویرهای گریزان بر پردهٔ سفید. غرق شدن در تاریکی بود و کنار هم نشستن. حس غریب تعلق محض در برهوت تاریکی. رها از همهچیز و همهکس.
بیهیچ نیازی.
میدانست؟
زینب هاشمزاده
اینکه میبینی چارهاش نیست، مرهم هم نیست. گاهی آدم ویرش میگیره صورتش رو بگیره جلو آتیش. فکر میکنه هُرمش کمکش میکنه.
مرسده خدادادی
عمری آب میخوری، نفس میکشی، عمری راه میروی، انگار که تمامش بدیهی است، انگار همینطور است و باید باشد. اما زمانی میرسد میدانی این آخرین قطرههای آب است و آن آخرین دم و آن یکی آخرین گام.
j
چشمها را بست.
هزاران هزار صندلی پشت هزاران برهوت میز قرچی کردند و از هر چه دوش در دنیا بود، آخرین قطرهها چکید و هزاران دست کوچک بر شانهاش نشست و بر موهایش و بر نَم چشمهایش، دستهدسته نور از کنجی به کنجی دوید. درِ تمام تراسهای دنیا بههم خورد و هزاران تکه کاغذ سپید بارید و بویی بین عرق خوشبوی بدن و عطری که سه چهار روز پیش زده باشی، بینیاش را پُر کرد و سیاهی چسبناک غلیظ شبْ به پوستش ماسید.
j
عمری آب میخوری، نفس میکشی، عمری راه میروی، انگار که تمامش بدیهی است، انگار همینطور است و باید باشد. اما زمانی میرسد میدانی این آخرین قطرههای آب است و آن آخرین دم و آن یکی آخرین گام.
mahdi maghsoudi
گوشی را گذاشتم، آواری فرو ریخت روی روزها و شبها، روی ساعتها و لحظههای پیشِ رویم.
گوشی را که گذاشتم، پوستهای دورم را گرفت و خلئی که خدا کند فقط تا گور همراهیام کند.
گوشی را که گذاشتم، میدانستم نام آن میلیونها ثانیهای که پیشِ رو دارم یکنواختی است، میدانستم از آن پس غریبی خواهم بود در جمع.
زینب هاشمزاده
باید همهچیز را از نو شروع میکردم. تنها. حتا در تمام آن سالهای دور از او، در تمام آن سالهای زندگی در غربت هم کنارم بود. تنهایم نگذاشته بود که تنها بودن را یاد بگیرم.
عمری دستم در دستش بود و پا به پایش رفته بودم.
حالا باید خیلی چیزها را یاد میگرفتم.
تجربهٔ بدون او بودن را نداشتم. انگار تازه زبان باز کرده باشی، تازه راه افتاده باشی.
کتابی را که در زمان او خوانده بودم، فیلمی را که در زمان او دیده بودم، محلی را که باهم دیده بودیم، وقتی بیاو خواندم و دیدم، تجربهٔ دیگری بود، همان نبود.
رنگ آبی؛ دیگر آبی نبود.
من ماندم بیاو. فکرش را نمیکردم.
هزار سال ستونی سقف بالای سرت را نگه داشته، فکرش را نکردهای که اگر آن ستون فرو ریخت، چه؛ هزار سال به دیواری تکیه دادهای، تصورش را هم نداشتهای که بیدیوار چه بلایی سرت میآید.
زینب هاشمزاده
عشق جویباری است که باید تن به تلاطمش بسپاری، نه اینکه به هر طمعی در آن غوص کنی.
ladan ch
در غربت، انگار در رختخوابی میخوابی که مال تو نیست و دلت پَر میکشد تا سرت را روی بالش خودت بگذاری.
ladan ch
تنهای تنها، رها در بطن تاریکی.
یک هفته از اتاقم بیرون نیامدم.
j
مرا بوسید...
بوی آب میداد و آفتاب...
j
حجم
۵۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۵۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
قیمت:
۱۹,۰۰۰
۹,۵۰۰۵۰%
تومان