بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب با بچه‌ها که کسی حرف نمی‌زند | طاقچه
تصویر جلد کتاب با بچه‌ها که کسی حرف نمی‌زند

بریده‌هایی از کتاب با بچه‌ها که کسی حرف نمی‌زند

۴٫۳
(۸۸)
کوچولو که بودم، مامانم قشنگ‌ترین زن دنیا بود؛ این را دیگران هم می‌گویند. زنی که موهای خیلی بلند و طلایی داشت
Helia
یک‌بار دیگر مامان را نگاه کردم. همچنان ایستاده بود آن‌جا، طوری که انگار در جایی بی‌نهایت دور باشد، یا همه‌چیز و همه‌کس از او دورِ دور باشد.
Elham jannesari
فصل ۱ به خانه که برگشتم، اولش کسی در را به رویم باز نکرد. هی زنگ زدم و زنگ زدم، اما بی‌فایده بود و از خانه هیچ صدایی نمی‌آمد. بعدش خانه را دور زدم و تندتند به در تراس مشت کوبیدم، اما همچنان هیچ خبری نشد. یواش‌یواش داشتم از کوره درمی‌رفتم. به نظرم این یک کار را دیگر می‌شد از مامان انتظار داشت؛ این‌که دست‌کم وقتی از مدرسه می‌آیم، خانه باشد و در را به رویم باز کند! خدایی‌اش این یک کار را که می‌توانست بکند، مامان‌خانمی که دیگر دست به هیچ کاری نمی‌زد و این اواخر، مدام آبرویم را پیش مردم می‌برد...
Book worm
اگر جای خدا بودم، دنیا را شبیه افسانه‌ها می‌ساختم، دنیایی با افسونگرها و جادوگرها و همچنین با فرشته‌ها و پری‌ها. دنیایی که در آن به پاداش هر کار خوبی، سه آرزوی آدم برآورده می‌شود.
sara.m95
به گمانم مامان‌بزرگ‌ها خیلی زود فهمیدند که اوضاع ما دیگر مثل سال‌های قبل نیست. چون همه‌جا کثیف بود و خیلی چیزها درهم برهم این‌ور و آن‌ور افتاده بود و من دیگر حتی یک پولوور تمیز نداشتم. مطمئناً در این مورد با بابا هم حرف زده بودند و شاید حتی با مامان. البته نمی‌توانم دقیقاً بگویم صد درصد این کار را کرده بودند یا نه. آخر از کجا بدانم؟ با بچه‌ها که کسی حرف نمی‌زند.
مریم کریم زاده
هیچ‌کس دلش نمی‌خواد از همه‌چیز بیزار باشه. فقط بعضی وقت‌ها زندگی به‌قدری سخت به نظر می‌آد که آدم خیال می‌کنه دیگه تحملش رو نداره. اما این احساس می‌تونه تغییر کنه! آدم فقط باید اون‌قدر شهامت داشته باشه که با صدای بلند و بی‌رودربایستی کمک بخواد.»
mohammadpour
بعدازظهر می‌روم پیش لولا. راستش الآن باید خیلی بیش‌تر از وقت‌های دیگر از دیدنم خوشحال شود، اما چون نمی‌داند ممکن بود بمیرم و او مجبور شود بگویی‌نگویی برای خودش دنبال دوستی جدید بگردد، رفتارش مثل همیشه است.
کاربر
اُما میا دیگر به خانهٔ ما آمده. همه‌جا را جمع‌وجور کرده و جارو زده و حالا با سطل زمین‌شویی این‌ور و آن‌ور می‌دود. هرازگاهی زمزمه می‌کند: «همه‌جا رو گند گرفته بود! دیگه واقعاً وقتش بود یکی بیاد و دستی به این‌جا بکشه...»
کاربر
در گامِ مینور می‌شود آهنگ‌های خیلی قشنگی زد. آهنگی که در این گام بنوازی، غم‌انگیز اما دلچسب است. برای همین، خیلی وقت‌ها با استفاده از این گام، ملودی‌هایی از خودم می‌سازم و در آن حال، احساسی به من دست می‌دهد که بگویی‌نگویی گریه‌ام
Book worm
می‌گوید: «دیرک؟ گفتی دیرک؟ عجب! چه آدم مهمی اظهارنظر کرده! ببینم، نکنه ایشون در این مورد تخصص دارن و ما خبر نداشتیم! وقتی چنین چیزهایی می‌شنوم، از عصبانیت می‌خوام منفجر بشم.» و از جایش بلند می‌شود و می‌رود قوری قهوه را می‌آورد و می‌گذارد روی میز و دوباره برای خودش قهوه می‌ریزد.
🌈maryaysa🌈
هیچ‌کس دلش نمی‌خواد از همه‌چیز بیزار باشه. فقط بعضی وقت‌ها زندگی به‌قدری سخت به نظر می‌آد که آدم خیال می‌کنه دیگه تحملش رو نداره. اما این احساس می‌تونه تغییر کنه! آدم فقط باید اون‌قدر شهامت داشته باشه که با صدای بلند و بی‌رودربایستی کمک بخواد.»
tasnim
خودم هم دقیقاً نمی‌دانم از کِی همه‌چیز تغییر کرد. مطمئناً تغییرها در زمان مشخصی شروع شده بود؛ اما خیلی آهسته، من اصلاً متوجه نشده بودم. احتمالاً روزی از روزها مامان به طور ناگهانی از آشپزی و پختن غذاهای سالم دست برداشته بود، یا شاید خیلی وقت‌ها اتاق‌نشیمن‌مان نامرتب و به‌هم‌ریخته می‌ماند و من اصلاً حواسم به این موضوع نبود، چون در کُل به این‌جور چیزها زیاد اهمیت نمی‌دهم، آره، حتماً دلیلش همین بود. اما این‌که مامان یکهو بدخلق شده بود و دم‌به‌دقیقه سرم جیغ می‌کشید، چیزی بود که کاملاً متوجهش می‌شدم. از همه بدتر وقت‌هایی بود که بایستی دوباره راه می‌افتادم بروم کلاس پیانو و مامان می‌دید دفتر نت‌هایم، همچنان کنار پیانو و درست همان گوشه‌ای افتاده که هفتهٔ قبل انداخته بودمش.
Reyhane
مامانِ لولا گفت: «شارلوته می‌دونی چیه؟ بعضی وقت‌ها آدم دمغ و گرفته‌احوال می‌شه و رمق هیچ کاری رو نداره. نمی‌تونه مثل همیشه کار کنه، احساس می‌کنه یه کوه ریخته روی سرش؛ یه کوه سنگین و بزرگ و خاکستری. در این حالت آدم احساس می‌کنه دیگه توان هیچ کاری رو نداره و این وضعیت تا ابد همین‌طوری می‌مونه، اما این حالت از بین می‌ره.»
مریم کریم زاده
به خانه که برگشتم، اولش کسی در را به رویم باز نکرد. هی زنگ زدم و زنگ زدم، اما بی‌فایده بود و از خانه هیچ صدایی نمی‌آمد. بعدش خانه را دور زدم و تندتند به در تراس مشت کوبیدم، اما همچنان هیچ خبری نشد. یواش‌یواش داشتم از کوره درمی‌رفتم.
! Astronaut
فصل ۱۵ به خانه که برگشتم، اولش کسی در را به رویم باز نکرد. هی زنگ زدم و زنگ زدم، اما بی‌فایده بود و از خانه هیچ صدایی نمی‌آمد. بعدش خانه را دور زدم و تندتند به درِ تراس مشت کوبیدم، اما همچنان هیچ خبری نشد. یواش‌یواش داشتم از کوره درمی‌رفتم. به نظرم این یک کار را که دیگر می‌شد از مامان انتظار داشت؛ این‌که دست‌کم وقتی از مدرسه می‌آیم، خانه باشد و در را به رویم باز کند! خدایی‌اش این یک کار را که می‌توانست بکند، مامان‌خانمی که دیگر دست به هیچ کاری نمی‌زد و این اواخر، مدام آبرویم را پیش مردم می‌برد... بله، و بعدش فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده و آن وقت فهمیدم که خیلی چیزها ممکن است بدتر از آن چیزی شود که آدم فکر می‌کند، و حرف‌هایی که خانم معلم دربارهٔ برآورده شدن آرزوها می‌گوید، تمامش کشک است!
😇 • Helia • 😇
اگر بیش از این بمانم این‌جا، بی‌بروبرگرد می‌میرم. پیش از آن‌که گرسنگی کارم را یکسره کند، مطمئناً از سرما یخ می‌زنم و تمام. پاهایم طوری یخ کرده‌اند که راستی‌راستی درد گرفته‌اند. در زمان‌های قدیم انگشتان پاهای بچه‌ها از سرما ورم می‌کرد و کبود می‌شد. تا حالا هیچ‌وقت انگشت پاهایم ورم نکرده بود، اما حالا دیگر با این درد آشنا شده‌ام.
کاربر
بابا نعره زد: «خانوم نمی‌دونه!» بعدش شانه‌هایم را خیلی محکم گرفت و پرسید: «کِی؟ خواهش می‌کنم دیگه از جواب دادن طفره نرو و راستش رو بگو. آخرین‌بار کِی تو این خونه ناهار درست‌وحسابی داشتین؟» نفسی عمیق کشیدم. از شدت ترس مغزم از کار افتاده بود. فقط این را می‌دانستم که حتی اگر خیلی هم به مغزم فشار بیاورم، واقعیت این است که آخرین‌بار، ماه‌ها قبل، غذای گرم خورده بودم. گفتم: «دیروز.» با تمام توانم سعی کردم بلند و رسا حرف بزنم. بااین‌حال صدایم زیغ‌زیغو از کار درآمد. «دیروز. دلمهٔ کلم داشتیم.» این را که گفتم بابا شانه‌هایم را ول کرد و ناتوان و خسته نشست روی صندلی و سرش را گذاشت روی ستون دست‌هایش. به مامان گفت: «کار به جایی رسیده که این بچه مجبوره به خاطر تو دروغ بگه.» دیگر نعره نمی‌کشید. کاملاً آرام حرف می‌زد، اما همین آرام حرف زدنش به نظرم ترسناک و نگران‌کننده می‌آمد.
Reyhane
من و مامان همیشه برای خودمان برنامه‌ای ترتیب می‌دادیم و باهم وقت می‌گذراندیم. اما طبیعی است که دیگر جزءبه‌جزء برنامه‌هایمان را به یاد ندارم. فقط این را می‌دانم که تقریباً هرروز از خانه می‌زدیم بیرون و خیلی وقت‌ها به پارک می‌رفتیم. آخر آن وقت‌ها هنوز ساکن این روستا نشده بودیم و در شهر زندگی می‌کردیم. یک‌عالم از مامان‌ها و بچه‌هایشان همیشه بعدازظهرها جمع می‌شدند توی قسمت تاب و سرسرهٔ پارک. مامان‌ها با خودشان فلاسک چای می‌آوردند و ظرف‌های پلاستیکیِ پُر از بیسکویت‌های کره‌ای. سیب هم می‌آوردند. متأسفانه از شکلات و آب‌نبات و این‌جور چیزها خبری نبود، چون برای دندان‌ها خوب نیست. بااین‌حال همیشه پیک‌نیک‌های باحالی داشتیم. تنها ایرادش این بود که مادرها زیادی سرشان به کار خودشان گرم بود و تمام‌مدت باهم درددل می‌کردند و حرف می‌زدند، درحالی‌که ما بچه‌ها دوست داشتیم مامان‌مان با ما بازی کند.
دیبا جون
انگار می‌خواهد من تک‌تک حرف‌هایش را به خاطر بسپارم. «چیزی که برای مادرت اتفاق افتاده، برای هر کسی ممکنه اتفاق بیفته. آدم کاملاً ناگهانی به جایی می‌رسه که دیگه همه‌چیز به نظرش ناامیدکننده می‌آد، ناامیدکننده و پوچ و بی‌معنی و غیرواقعی، و تو این حالت، آدم از همه‌چیز وحشت داره. اما شارلوته باور کن این حالت قابل‌تغییره! آدم فقط باید ببینه چه مشکلی تو زندگیش هست که همه‌چیز به نظرش اون‌قدر تیره و بیهوده می‌آد.»
نور
بعضی وقت‌ها زندگی به‌قدری سخت به نظر می‌آد که آدم خیال می‌کنه دیگه تحملش رو نداره. اما این احساس می‌تونه تغییر کنه! آدم فقط باید اون‌قدر شهامت داشته باشه که با صدای بلند و بی‌رودربایستی کمک بخواد.»
sara.kh
مامان نمی‌خواست افسرده باشد. هر کس این را بگوید مزخرف گفته. از اول هم این را می‌دانستم. هیچ آدمی دلش نمی‌خواهد از زندگی بیزار باشد. بااین‌حال مامان همیشه حسرت یک چیزهایی را می‌خورد. آره دردش همین بود... کوه بلند خاکستری.
parisa_msi
چه چیز زندگی‌مان به نظر مامان بد و مزخرف بوده؟ به من که همیشه می‌گفت باید از خدا متشکر باشم که زندگی خیلی خوب و راحتی دارم. ما خانوادهٔ خوشبختی هستیم و خانهٔ قشنگی داریم و هر تابستان به سفر می‌رویم...
parisa_msi
تمام این روزها، هی نشسته روبه‌رویم و هی به من پودینگ شکلاتی تعارف کرده، درحالی‌که مطمئناً توی دلش فکر می‌کرد: شارلوته، تو هم بالاخره یه روزی عین مادرت دیوونه می‌شی. صبر کن تا ببینی. برای همین است که با من در مورد مامان حرف نمی‌زند. فقط از این حرف می‌زند که بابا در بچگی چه‌کار می‌کرد. به من چه که بابام وقتی کوچک بود، چه‌کار می‌کرد.
parisa_msi
می‌گویم: «مامان من هیچ مشکلی تو زندگیش نداشت!» دیگر برایم مُسَلم است که هیچ‌کدام از حرف‌های مامان لولا درست نبوده. هیچ‌چیز نمی‌داند و بی‌خودی نظر می‌دهد. می‌گوید: «آره، آره، می‌دونم. مادرت یه خونهٔ رؤیایی داشت و خونواده‌ای مهربون و به اندازهٔ کافی پول و ثروت. شارلوته، منظورت همین چیزهاست دیگه، نه؟ اما گاهی با تمام این احوال، آدم احساس می‌کنه چیزی تو زندگی کم داره. بدبختی این‌جاست که خود آدم هم نمی‌دونه چی. بااین‌حال بالاخره می‌تونه دلیل این احساس رو پیدا کنه.»
عقل سرخ
حیوان‌ها خیلی بهتر از آدم‌ها هستند.
=o

حجم

۹۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۷۷ صفحه

حجم

۹۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۷۷ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
۱۳,۵۰۰
۵۰%
تومان