بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مرشد و مارگریتا | طاقچه
تصویر جلد کتاب مرشد و مارگریتا

بریده‌هایی از کتاب مرشد و مارگریتا

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۴۰ رأی
۳٫۸
(۴۰)
اشتباه اصلی شما اين است كه اهميت چشم‌های آدم‌ها را دست‌كم می‌گيريد. اين را بدانيد كه اگر زبان می‌تواند حقيقت را پنهان كند، چشم‌ها نمی‌توانند، هرگز. پرسشی دور از انتظار از شما می‌كنند، حتا يكه هم نمی‌خوريد، خيلی سريع به خودتان چيره می‌شويد و می‌دانيد برای پنهان‌كردن حقيقت چی بايد بگوييد، با اعتمادبه‌نفس كاملی حرف می‌زنيد و هيچ ماهيچه‌ای از صورت‌تان تكان نمی‌خورد، اماــ افسوس!ــ حقيقت كه اين پرسش برايش هشداری بوده، ناگهان از اعماق روح‌تان اوج می‌گيرد و به چشمان‌تان می‌رسد؛ آن‌وقت كار تمام است. آن را می‌بينند و شما مشت‌تان باز می‌شود.»
Abuzar Kiyan
اگر بدی وجود نداشته باشد، نيكی تو به‌چه درد می‌خورد و زمين چنان‌چه سايه‌های شر در آن حضور نداشته باشند، به چه صورتی درمی‌آيد؟
MahShid Pourhosein
ناشناس با لحن ملايمی گفت: «مرا ببخشيد، اما برای اداره‌كردن، آدم بايد بتواند آينده را كم‌وبيش با دقت پيش‌بينی كند، آن هم در مهلتی كوتاه. باری ــ اجازه بدهيد از شما بپرسم ــ چه‌گونه آدم می‌تواند بر سرنوشت خود حاكم باشد وقتی كه نه‌تنها قادر نيست كوچك‌ترين پيش‌بينی‌ای برای آينده، حتا برای مدتی كوتاه كه مسخره به‌نظر می‌آيد، يعنی فرض كنيم هزار سال بكند، بلكه حتا نمی‌تواند نسبت به فردای خودش كوچك‌ترين اطمينان خاطری داشته باشد؟»
شاهین
كسی كه فردی را می‌پرستد، بايد در سرنوشت او هم شريك باشد.
عقل سرخ
صدايش را پايين آورد و پرسيد: «يسوعای ناصری آيا خدايانی هستند كه تو به آن‌ها اعتقاد داشته باشی؟» يسوعا جواب داد: «فقط يك خدا وجود دارد و من به او ايمان دارم.»
شاهین
واقعيت‌ها سمج‌ترين چيزها در دنيا هستند
MahShid Pourhosein
هر قدرتی خشونتی است كه نسبت به مردم اِعمال می‌شود و زمانی خواهد رسيد كه ديگر قدرتی به‌جا نخواهد ماند، نه مال سزار و نه مال هر كس ديگری. آدم‌ها وارد دوران حكم‌فرمايی حقيقت و عدالت خواهند شد كه هرگونه قدرتی در آن بی‌ثمر خواهد بود.»
شکوفه
«عشق مانند آدم‌كشی كه در گوشه‌ی تاريكی از پس‌كوچه‌ای ناگهان قد علم كند، ناگهان در دل‌مان شعله‌ور شد و هردومان را به آتش كشيد. آن‌گونه كه صاعقه بر سر كسی فرود می‌آيد، يا خنجری سينه‌ی كسی را می‌شكافد، وانگهی پس از آن تأييد كرد، اين رويداد به اين صورت اتفاق نيفتاده، چون به‌طور حتم، از خيلی وقت پيش يكديگر را دوست می‌داشته‌ايم، هميشه، بدون اين‌كه هم را بشناسيم، يا هرگز همديگر را ديده باشيم
jef_raj
«خورشيد دارد غروب می‌كند و باز هم از مرگ خبری نيست.»
nazanin
سرانجام بگو كيستی؟ ــ من بخشی از آن نيرويی هستم كه تا ابد خواهان شر است وتا ابد جز خيرخواهی، كار ديگری انجام نمی‌دهد.
sara
سرانجام بگو كيستی؟ ــ من بخشی از آن نيرويی هستم كه تا ابد خواهان شر است وتا ابد جز خيرخواهی، كار ديگری انجام نمی‌دهد. گوته، فاوست
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
زندانی تعريف كرد: «ميان حرف‌هايی كه به او زدم، اين را هم گفتم هر قدرتی خشونتی است كه نسبت به مردم اِعمال می‌شود و زمانی خواهد رسيد كه ديگر قدرتی به‌جا نخواهد ماند، نه مال سزار و نه مال هر كس ديگری. آدم‌ها وارد دوران حكم‌فرمايی حقيقت و عدالت خواهند شد كه هرگونه قدرتی در آن بی‌ثمر خواهد بود.» ــ بعد چی گفتی؟ ــ بعد؟ هيچی. در اين موقع بود كه مردم به من هجوم آوردند، دست‌هايم را از پشت بستند و به‌زندانم انداختند.
شاهین
خودت را در اين كاخ به بند كشيده‌ای و به هيچ‌كس اعتماد نداری. قبول كن كه آدم نمی‌تواند همه‌ی مهربانی‌اش را به يك سگ اختصاص بدهد. زندگی‌ات بی‌مايه و توخالی است، سرورم.»
amin azadi
كسی كه فردی را می‌پرستد، بايد در سرنوشت او هم شريك باشد.
MahShid Pourhosein
ــ بله، او مرده. مرده... اما ما، زنده‌ايم! بله، موجی از درد راه افتاد، بالا گرفت، برجا ماند... سپس فروكش كرد، بعد شروع كردند به مرتب‌كردن ميزها، عده‌ای پنهانی يا آشكارا جرعه‌ای شراب نوشيدن و در پی آن تكه‌ای غذا به دهان گذاشتند. يعنی آدم بايد از خوردن كوفته‌ی جگر پرندگان چشم بپوشد؟ با گرسنه‌ماندن، چه كمكی به برليوز می‌توانيم بكنيم؟ چون بالاخره ما كه آدم‌های زنده‌ای هستيم.
jef_raj
گفته‌ام كه پرستشگاه كه مربوط به ايمانی قديمی است فرو خواهد ريخت و به‌جايش پرستشگاه جديدی از حقيقت بنا خواهد شد.
H.H
زمانی خواهد رسيد كه ديگر قدرتی به‌جا نخواهد ماند، نه مال سزار و نه مال هر كس ديگری. آدم‌ها وارد دوران حكم‌فرمايی حقيقت و عدالت خواهند شد كه هرگونه قدرتی در آن بی‌ثمر خواهد بود.»
amin azadi
«گفتن حقيقت آسان و دلپذير است.»
کاربر mim_ alf
هر قدرتی خشونتی است كه نسبت به مردم اِعمال می‌شود و زمانی خواهد رسيد كه ديگر قدرتی به‌جا نخواهد ماند
کاربر mim_ alf
فردی يكراست از آينه‌ی ديواری بيرون آمد. قد كوتاهی داشت، اما شانه‌هايش بی‌نهايت پهن بودند، كلاه شاپويی به‌سر داشت و يكی از دندان‌های نيشش از دهانش بيرون زده بود، درنتيجه قيافه‌اش را كه همين‌طوری هم كريه بود، به‌طرز عجيبی كريه‌تر می‌كرد. از همه‌ی اين‌ها گذشته، موهايش سرخ آتشين بودند.
کاربر mim_ alf
اما چيزی از اين بدتر هم در اتاق وجود داشت: موجود ديگری بی‌تكلف روی يكی از مخده‌های جواهرفروش لم داده بود: همان گربه‌ی سياه عظيم‌جثه بود، گيلاسی نوشيدنی در يك پنجه و چنگالی در پنجه‌ی ديگر داشت كه تكه‌ای قارچ در نمك و سركه خوابانده به نوك آن زده بود.
کاربر mim_ alf
گربه سربريده را به فاهوت داد و او هم موهايش را چنگ زد و دستش را بالا برد تا آن را به تماشاچيان نشان بدهد و سر بريده با صدايی نوميدانه كه در سرتاسر سالن شنيده شد، فرياد زد: «دكتر، دكتر را خبر كنيد.»
کاربر mim_ alf
عشق مانند آدم‌كشی كه در گوشه‌ی تاريكی از پس‌كوچه‌ای ناگهان قد علم كند، ناگهان در دل‌مان شعله‌ور شد و هردومان را به آتش كشيد. آن‌گونه كه صاعقه بر سر كسی فرود می‌آيد، يا خنجری سينه‌ی كسی را می‌شكافد،
کاربر mim_ alf
صورتش به‌طور كامل در معرض حمله‌ی مگس‌ها و خرمگس‌ها قرار گرفته و زير نقابی سياه و پرجنب‌وجوش و پرغوغا پنهان شده بود. زير بغل‌ها، شكم و كشاله‌های رانش را خرمگس‌های درشت به‌تصرف خود درآورده و شيره‌ی بدن جوانش را می‌مكيدند.
کاربر mim_ alf
يسوعا سرش را بلند كرد. مگس‌ها وزوزكنان به‌پرواز درآمدند و كسانی كه پايين صليب ايستاده بودند صورتی ديدند با چشم‌های ورم‌كرده، پر از نقطه‌های قرمز بر اثر گزش مگس‌ها، چهره‌ای كه ديگر شناخته نمی‌شد.
کاربر mim_ alf
پشت ميز عظيم كه دوات كريستال بزرگی رويش بود، كت و شلواری خالی نشسته بود و قلم را بدون قطره‌ای مركب روی ورق كاغذی می‌دواند. كت و شلوار، كراوات هم داشت و خودنويسی در جيب كوچك روی كتش بود، اما بالای كت نه از گردن خبری بود و نه از سر، ضمنآ هيچ دستی هم از آستين‌ها بيرون نيامده بود.
کاربر mim_ alf
عزازيل بدون داشتن كليد، به‌راحتی چمدان او را باز كرد. ابتدا مرغ بريان‌شده‌ی بزرگی را از آن بيرون كشيد كه يك رانش پيش از آن مصرف شده بود و توی روزنامه‌ای با لكه‌های چرب پيچيده شده بود.
کاربر mim_ alf
ظرف چند لحظه با چند تكه چوب تلفنی درست كرد و معلوم نيست به كی دستور داد بی‌درنگ خودرويی بفرستند. درواقع كم‌تر از يك دقيقه بعد، خودرو آن‌جا حاضر شد. خودرو روباز روی يكی از جزيره‌ها فرود آمد. فقط به‌جای راننده كلاغ سياهی با نوك بلند كه كلاهی با روكش مشمايی به‌سر داشت و دست‌كش‌هايی شبيه دستكش شمشيربازها به‌دست، پشت فرمان نشسته بود
کاربر mim_ alf
دو چشم به مارگريتا خيره مانده بودند. در عمق چشم راست شعله‌ای زبانه می‌كشيد. اين چشم به‌نظر می‌آمد می‌تواند تا اعماق روح انسان نفوذ كند و به پنهانی‌ترين رازهای درونی‌اش پی ببرد. چشم چپ خالی و سياه بود، مانند سوراخی تنگ و آلوده به گرد زغال، يا دهانه‌ی ژرف و سرگيجه‌آور چاهی ظلمانی و بی‌پايان.
کاربر mim_ alf
«فروشگاه ويژه‌ی خارجی‌ها» تعريف كردند كه آن دو ولگرد به‌طرف سقف پرواز كرده و آن‌جا مانند بادكنك روده‌ی گوسفند كه به‌دست بچه‌ها می‌دهند تركيدند. البته آدم شك می‌كند كه اين رويداد واقعآ به اين صورت اتفاق افتاده باشد، اما وقتی آدم نمی‌داند، نمی‌داند ديگر.
کاربر mim_ alf

حجم

۴۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه

حجم

۴۹۸٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۶۲۴ صفحه

قیمت:
۷۹,۰۰۰
تومان