بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت | طاقچه
تصویر جلد کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت

بریده‌هایی از کتاب دختری که اسمش را دوست نداشت

۴٫۴
(۶۹)
مسئله اصلی «توانستن» نیست، با تمام وجود کوشیدن و سعی کردن است!
Mina
اما لازم بود که در بارهٔ احساساتش با یکی حرف بزند و دردِ دل کند.
supergirl از طاقچه رفتم خداحافظ
انسان با شکست خوردن هم چیزهای زیادی یاد می‌گیرد و اگر یاد گرفتن موفقیت باشد، به این معناست که انسان حتی هنگام شکست خوردن هم برنده می‌شود.
Mina
زندگی روزمره می‌تواند تکراری و کسل‌کننده شود اما دنیای قصه‌ها و خیالات، شاد و دلپذیر است. اگر این‌جا ده تا رنگ باشد، آن‌جا هزار رنگ است.
Maria:)
مواظب باش کاری نکنی که اسمت باهات قهر کنه!
𝘱𝘦𝘵𝘪𝘵★𝘱𝘪𝘴𝘴𝘢𝘯𝘭𝘪𝘵
جوان‌ها هم «فکر جوانانه»... میانسال‌ها «فکر میانسالانه»... بازنشسته‌ها «فکر بازنشستانه»... و طبیعتاً پیرها هم «فکر پیرانه»!
M ، A
چقدر سخت است بچه بودن!
Black
درخت مقدس دوست‌داشتنی پس از گشت‌وگذار در سرزمین افسانه‌ها، حکایت‌ها و داستان‌ها، بازگشت به مدرسه حس خیلی عجیبی دارد. الان همه‌چیز در چشمم متفاوت دیده می‌شود. چون من عوض شده‌ام. یعنی بدون این‌که خودم بفهمم، عوض شده‌ام. دیگر به خاطر چیزهایی که قبلاً ناراحت می‌شدم، ناراحت نمی‌شوم و به خاطر شوخی‌هایی که عصبانی می‌شدم، عصبانی نمی‌شوم. می‌دانم که جای دیگری در دنیا وجود دارد: سرزمینی که قشنگ‌تر از این‌جاست... درس‌هایم را می‌خوانم، زمان بیش‌تری را با دوستانم می‌گذرانم و تا دلت بخواهد، مطالعه می‌کنم. می‌دانم وقتی که من در این‌جا یک رمان می‌خوانم، یا در ذهنم خیالات رنگ‌ووارنگ می‌سازم یا شعر و قصه می‌نویسم، در قارهٔ هشتم یک درخت می‌روید، یک گل شکفته می‌شود، یک رودخانهٔ خشکیده پر از آب می‌شود و یک پرنده آواز می‌خواند. حتی اگر کسی این‌ها را باور نکند، من ایمان دارم که چنین چیزی ممکن است. شمعدانی‌گل (دختری که اسمش را دوست دارد!)
💜
«نه، دارین اشتباه می‌کنین. اگه با اولین مشکل عقب‌نشینی کنین، هیچ‌وقت نمی‌تونین پیشرفت کنین! تو زندگی هیچ کارِ بدون مشکلی وجود نداره.» اما به حرف‌های اژدها گوش نکردند.
Black
گاهی فهماندن یک مسئلهٔ کوچک به بزرگ‌ترها کار بسیار سختی است.
ملیکا بشیری خوشرفتار
گاهی حس می‌کرد که در تمام دنیا تک و تنهاست و هیچ‌کسی را ندارد. یک بار در کتابی خوانده بود، همهٔ آدم‌هایی که روی زمین زندگی می‌کنند، در فضاهای دوردست یکی شبیه به خودشان را دارند؛ آدم این‌جا هر کاری بکند، همزادش هم در یک سیارهٔ دیگر همان کار را انجام می‌دهد. مثلاً اگر تو این‌جا گریه کنی، همزادت هم آن‌جا گریه می‌کند. اگر تو این‌جا بخندی، همزادت هم آن‌جا می‌خندد.
کاربر
در یک شهر بزرگ، توی کوچه‌ای دلباز، در طبقهٔ سوم آپارتمانی آبی رنگ، دختربچه‌ای زندگی می‌کرد. قدش نه بلند بود و نه کوتاه. صورتش گرد و چشم‌هایش عسلی بود. موهایش تابستان‌ها زرد رنگ می‌شد و پاییزها به قهوه‌ای مایل به سرخی درمی‌آمد. بگویی نگویی لاغر بود اما نه آن‌قدر که استخوان‌هایش بیرون زده باشد. عاشق کتاب خواندن، موزیک گوش کردن، فیلم دیدن، نقاشی، توپ‌بازی، طناب‌بازی و پختن کیک شکلاتی بود. از میان بازی‌هایی که تنهایی انجام می‌داد، پیدا کردن شکل‌های خاص در ابرها را بیش‌تر دوست داشت.
🧚‍♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚‍♂️
چرا با کسی که کتاب مدرسه‌اش را می‌خواند، کاری ندارند اما کسی را که کتاب غیردرسی می‌خواند، این‌قدر اذیت می‌کنند؟ شمعدانی‌گل نمی‌توانست معنی این رفتارها را بفهمد. چقدر عجیبند آدم‌بزرگ‌ها!
M ، A
شمعدانی‌گل نمی‌توانست معنی این رفتارها را بفهمد. چقدر عجیبند آدم‌بزرگ‌ها!
Black
اگر کُره را ببیند چه...؟
Black
«بعضی وقت‌ها که نمی‌دانی یک نفر چه می‌گوید، به خاطر این نیست که او حرف نمی‌زند؛ بلکه به این دلیل است که تو نمی‌شنوی!»
کاربر ۱۴۲۳۸۲۰
اما یک چیز مهم بود که هیچ دوستش نداشت: اسمش! از اسمش خوشش نمی‌آمد. به خاطر آن حتی پیش خودش هم خجالت می‌کشید. وای که چقدر خوب می‌شد اگر اسم دیگری داشت... مثلاً مثل دخترخاله‌اش بهار یا مثل دخترهای بقّال سر کوچه که موهای سرشان را می‌بافتند و صورتشان پر از کک و مک بود: آیناز، گلناز و الناز... یا مثل دوستان مدرسه‌اش آدا، اصلی، عایشه‌گُل، بیضا، دفنه، اِلا، غمزه، کبری، مَلتَم، اُزلَم، پینار، طوبی، زینب... این همه اسم در دنیا... یکی از یکی قشنگ‌تر و آسان‌تر... حالا پدر و مادرش تمام این‌ها را ول کرده‌اند و گشته‌اند و گشته‌اند و دست آخر هم این اسم را روی او گذاشته‌اند! آخ که چقدر خوب می‌شد اگر یک اسم مستعار داشت. اما آن را هم نداشت. یا دست‌کم یک لقب. در مدرسه به تمام بچه‌ها لقب داده بودند. بعضی از این لقب‌ها قشنگ و دوست‌داشتنی بودند، بعضی‌هایشان هم خنده‌دار. فقط او بود که لقب نداشت. چون اسمش به خودیِ خود آن‌قدر عجیب‌وغریب و خنده‌دار بود که به لقب نیازی نباشد.
i__am_hajar
بعد به طرف قفسه‌های کتابش رفت: ماهی سیاه کوچولو، آلیس در سرزمین عجایب، شاهزادهٔ خوشبخت، دور دنیا در هشتاد روز و بچه‌های راه‌آهن محبوب‌ترین کتاب‌هایش بودند. آن‌ها را برداشت. از سری کتاب‌های خاطرات یک خنگول، اسکوبی دو و فروشگاه جادویی یک جلد را انتخاب کرد (قبلاً همه‌شان را خوانده بود). سرگذشت هاکلبری‌فین، جادوگر شهر اُز، زنان کوچک، ابرهای بنفش آسمان، بچه‌های موزیک‌فروش، ماجراهای ملانصرالدین و اولیور توئیست اثر چارلز دیکنز... در یکی از قفسه‌ها تعدادی رمان کمیک بود. مادرش خوشش نمی‌آمد که او از این رمان‌ها بخواند. می‌گفت: «این‌جور رمان‌ها رو پسرهای شرّ و شیطون می‌خونن.»
Black
بزرگ‌ترها کتاب خواندن را کار خوبی می‌دانند، اما مدام مزاحم بچه‌هایی که کتاب می‌خوانند، می‌شوند. آن‌ها با بچه‌ای که درس و کتابِ مدرسه‌اش را می‌خواند، کاری ندارند. اما اگر یک کتاب غیردرسی دلخواهت را بخوانی، یک بند از تو می‌خواهند فلان کار را انجام دهی: «شمعدانی‌گل، پاشو برای من آب بیار.»، «شمعدانی‌گل، برو میز رو مرتب کن.»، «شمعدانی‌گل، به اون گل‌هایی که تو بالکنند، آب بده.»... چرا با کسی که کتاب مدرسه‌اش را می‌خواند، کاری ندارند
Black
زمین هفت قاره دارد: آفریقا، آنتارتیکا، آسیا، اروپا، آمریکای شمالی، آمریکای جنوبی و استرالیا/اقیانوسیه. در حالی‌که روی این کره نه هفت، بلکه هشت تا قاره دیده می‌شد: وسط اقیانوس اطلس یک قارهٔ جدید مثل جزیره‌ای بزرگ ایجاد شده بود. شکلش هم خیلی عجیب بود. اگر با دقت نگاهش می‌کردی، شبیه یک کتاب به نظر می‌رسید.
Black
گاهی فهماندن یک مسئلهٔ کوچک به بزرگ‌ترها کار بسیار سختی است.
.
«کتاب‌هایی رو که دوست دارم، دوباره می‌خونم و می‌دونی... حیرت می‌کنم. چون وقتی برای بار دوم می‌خونمشون، انگار همون کتاب قبلی نیستن. تازگی دارن.»
پریوش
دختری که مسخره‌ترین اسم دنیا را دارد!
ARIANA
با یاد صمد بهرنگی و «ماهی سیاه کوچولو»
ARIANA
در یک شهر بزرگ، توی کوچه‌ای دلباز، در طبقهٔ سوم آپارتمانی آبی رنگ، دختربچه‌ای زندگی می‌کرد. قدش نه بلند بود و نه کوتاه. صورتش گرد و چشم‌هایش عسلی بود. موهایش تابستان‌ها زرد رنگ می‌شد و پاییزها به قهوه‌ای مایل به سرخی درمی‌آمد. بگویی نگویی لاغر بود اما نه آن‌قدر که استخوان‌هایش بیرون زده باشد. عاشق کتاب خواندن، موزیک گوش کردن، فیلم دیدن، نقاشی، توپ‌بازی، طناب‌بازی و پختن کیک شکلاتی بود.
Black
در آن عکس همه با هم در باغ‌وحش بودند و پشت سرشان چند طوطی سبزـ آبی دیده می‌شد. عکسی هم کنارش بود که چند سال قبل، وقتی که تئاتر بازی می‌کرد، از او گرفته بودند. شمعدانی‌گل در آن نمایش پرنسس شده بود. اما نقشش را دوست نداشت. پرنسس بودن خسته‌کننده و کسالتبار بود. در تمام طول نمایش مجبور بود در قلعه بنشیند و منتظر بماند تا شاهزاده بیاید و او را نجات بدهد. برعکس، شاهزاده بودن بسیار هیجان‌انگیز بود. او اسب، اژدها و شمشیر داشت. تمامی ماجراهای جالب مال شاهزاده بود و این اصلاً عادلانه نبود.
fateme
آیا انسان می‌تواند همهٔ کتاب‌های یک کتابخانه را بخواند؟ تمام کردن این همه کتاب چند سال طول می‌کشد؟ علاوه بر آن‌ها مدام کتاب‌های تازه منتشر می‌شود. کتابخانه‌ها هم مثل بچه‌ها زود بزرگ می‌شوند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
«کتاب‌هایی رو که دوست دارم، دوباره می‌خونم و می‌دونی... حیرت می‌کنم. چون وقتی برای بار دوم می‌خونمشون، انگار همون کتاب قبلی نیستن. تازگی دارن.» شمعدانی‌گل با کنجکاوی گوش می‌داد. پرسید: «چرا؟» «مثل بار اول نیست، چون من دیگه عوض شدم. هر روز چیزهای تازه یاد می‌گیرم. وقتی کتاب رو بار اول می‌خونم، چیزای خیلی کمی می‌دونم، اما بار دوم خیلی چیزا. در واقع وقتی خواننده عوض می‌شه، همون کتاب هم عوض می‌شه.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
می‌دانست بزرگ‌ترها گاهی احساساتشان را آشکارا بروز نمی‌دهند و به جای آن، دوست داشتنشان را با چیزهای کوچک و کم‌اهمیت نشان می‌دهند. پختن غذای دلخواه کسی، به این معناست که به او می‌گوید: «من تو رو دوست دارم.»
ملیکا بشیری خوشرفتار
«خوش‌اخلاق...؟! من...؟! اگه خوش‌اخلاق باشم که دیگه نمی‌تونم خودم باشم؛ جادوگرها باید بد باشن!» شمعدانی‌گل گفت: «چون جادوگرهای دیگه بدند، تو هم مجبور نیستی بد باشی! تو با بقیه فرق داری. تو فکر و شخصیت خودت رو داری.»
ملیکا بشیری خوشرفتار

حجم

۸۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۲ صفحه

حجم

۸۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۱۲۲ صفحه

قیمت:
۶۱,۰۰۰
تومان