بریدههایی از کتاب من و دوست غولم
۴٫۲
(۴۶)
چاشنی آسمانی
یک تکه از آسمان
از میان شکاف سقف
یک راست افتاد توی سوپ من،
شِلِپ!
راستش، من اصلاً سوپ دوست ندارم،
امّا، این یکی را
تا قطره آخرش خوردم!
خوشمزه بود، خوشمزه
(بفهمی نفهمی، یک کمی مزه گچ میداد)
امّا آنقدر خوشمزه، آنقدر لذیذ بود که
میتوانستم یک دریا از آن بخورم
جالب است که یک تکه آسمان
چه تفاوتی میتواند ایجاد کند.
بلاتریکس لسترنج
یک گلوله برفی برای خودم درست کردم،
آنقدر گرد و خوشگل که فکرش را هم نمیتوانی بکنی.
بعد فکر کردم برای خودم نگهش دارم،
و پیش خودم بخوابانمش.
برایش لباس خواب درست کردم،
یک بالش هم برای زیر سرش.
دیشب دیدم گذاشته رفته،
امّا پیش از رفتن، جایش را خیس کرده بود!
مادربزرگ علی💝
ببین، اگر پرندهای، پرندهای سحرخیز باش،
و کرمی برای صبحانهات شکار کن.
اگر پرندهای، سحرخیزترین پرنده باش ـ
امّا اگر کرمی، تا دیروقت بخواب.
مادربزرگ علی💝
رفتم تا کوزه طلا را
در آنجا که رنگینکمان به زمین میرسد
پیدا کنم
گشتم، گشتم و گشتم
آن قدر گشتم، تا اینکه...
آنجا بود، لای علفها، زیر یک شاخه کلفت پرپیچ و خم،
پیدایش کردم، همهاش مالِ خودم، مالِ خودم است...
خُب، حالا باید دنبال چیبگردم؟
بلاتریکس لسترنج
بعد اسکناسها را گرفتم
و در عوضِ سه تا صدتومانی
دادمشان به همکلاسیام ـ فکر کنم او خبر نداشت که
سه تا بیشتر از دو تا است!
همان موقع به پیرمرد کوری برخوردم
و درست به همین دلیل که نمیتوانست ببیند،
در عوضِ سه تا صد تومانیام، چهار تا پنجاه تومانی بهم داد
و خُب معلوم است، چهار تا بیشتر از سه تا است!
بعد آن پایین، توی مغازه پرندهفروشی
پنجاه تومانیها را دادم به شاگرد مغازه
و آن احمق به جای آنها پنج تا بیست تومانی بهم داد
و پنج تا هم که بیشتر از چهار تا است!
بعد، رفتم خانه و پولها را نشان بابام دادم،
با دیدن آنها تمام صورتش سرخ شد،
چشمهایش را بست و سرش را تکان داد ـ
از داشتن بچّهای مثل من چنان احساس غرور کرد که زبانش بند آمد!
مادربزرگ علی💝
ماهی کوچیکه ماهی ریزتره را میخورد،
ماهی بزرگه ماهی کوچیکه را میخورد،
پس فقط بزرگترین ماهی است که چاق میشود.
آیا تو جماعتی مثل اینها را میشناسی؟
Mohammad
ببین، اگر پرندهای، پرندهای سحرخیز باش،
و کرمی برای صبحانهات شکار کن.
اگر پرندهای، سحرخیزترین پرنده باش ـ
امّا اگر کرمی، تا دیروقت بخواب.
بلاتریکس لسترنج
ماهی کوچیکه ماهی ریزتره را میخورد،
ماهی بزرگه ماهی کوچیکه را میخورد،
پس فقط بزرگترین ماهی است که چاق میشود.
آیا تو جماعتی مثل اینها را میشناسی؟
بلاتریکس لسترنج
آیا هیچوقت در سرزمین شادی بودهای؟
جایی که همه همیشه خوشحالاند،
جایی که همه درباره شادترین چیزها
شوخی میکنند و آواز میخوانند،
جایی که همهچیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟
هیچکس هیچ غَمی ندارد،
و تا بخواهی لبخند و خنده است؟
من در سرزمین شادی بودهام ـ
اگر بدانی چقدر کسلکننده است!
Mohammad
من جوجهام، در این تخم زندگی میکنم
امّا، نمیخواهم از تخم بیرون بیایم، نمیخواهم از تخم بیرون بیایم.
مرغها همهاش قدقد میکنند. خروسها همهاش التماس میکنند،
امّا من از تخم بیرون نمیآیم که نمیآیم.
آن بیرون صحبت از جنگ است و آلودگی
داد و فریاد مردم است و غرّش هواپیماها
این است که میخواهم همینجا بمانم، جایی که امن و گرم است،
و من نمیخواهم از تخم بیرون بیایم!
بلاتریکس لسترنج
میگویند هویج برای چشمهایت خوب است،
قسم میخورند که هویج دید چشمها را بهتر میکند،
پس چرا من بدتر از دیشب میبینم.
به نظر شما، یعنی ممکن است درست از آنها استفاده نکرده باشم؟
Mahya
آیا هیچوقت در سرزمین شادی بودهای؟
جایی که همه همیشه خوشحالاند،
جایی که همه درباره شادترین چیزها
شوخی میکنند و آواز میخوانند،
جایی که همهچیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟
هیچکس هیچ غَمی ندارد،
و تا بخواهی لبخند و خنده است؟
من در سرزمین شادی بودهام ـ
اگر بدانی چقدر کسلکننده است!
کاربر
شل سیلور استاین شاعر، قصهپرداز و نقاش است. آواز میخواند و گیتار مینوازد. او عمقِ لطافت و زیبایی، شیرینی، سادگی و صداقت دنیای کودکان را درک میکند
Mahya
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم،
زمانی هر کلمهای را که کرمابریشم میگفت میفهمیدم،
زمانی در خفا به وراجیهای سارها میخندیدم،
و در رختخوابم با مگسی گپ میزدم.
زمانی به تمام سئوالهای جیرجیرکها گوش میدادم
و به تمام آنها جواب میدادم،
و با گریه هر دانه برفِ در حال مرگ که فرو میافتاد
همدردی میکردم.
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم...
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
Elham jannesari
درون تو صدایی هست
که تمام روز در تو زمزمه میکند:
«حس میکنم این درسته،
میدانم این یکی امّا، غلطه.»
نه معلّم، نه واعظ، نه پدر و مادر، نه دوست
و نه هیچ آدم عاقلی
نمیتواند بگوید چه چیز درست است و چه چیز غلط
تنها به صدای درونت گوش کن.
Ghazal
آیا هیچوقت در سرزمین شادی بودهای؟
جایی که همه همیشه خوشحالاند،
جایی که همه درباره شادترین چیزها
شوخی میکنند و آواز میخوانند،
جایی که همهچیز محشر است و هیچ خیالی نیست؟
هیچکس هیچ غَمی ندارد،
و تا بخواهی لبخند و خنده است؟
من در سرزمین شادی بودهام ـ
اگر بدانی چقدر کسلکننده است!
نون صات
نه معلّم، نه واعظ، نه پدر و مادر، نه دوست
و نه هیچ آدم عاقلی
نمیتواند بگوید چه چیز درست است و چه چیز غلط
تنها به صدای درونت گوش کن.
روزبه
رفتم تا کوزه طلا را
در آنجا که رنگینکمان به زمین میرسد
پیدا کنم
گشتم، گشتم و گشتم
آن قدر گشتم، تا اینکه...
آنجا بود، لای علفها، زیر یک شاخه کلفت پرپیچ و خم،
پیدایش کردم، همهاش مالِ خودم، مالِ خودم است...
خُب، حالا باید دنبال چیبگردم؟
کاربر
عمویم گفت: «چند سالته؟»
گفتم: «نُه سال و نیم»
بادی به غبغب انداخت و گفت: «من وقتی همسنِّ تو بودم،
دَه سالم بود.»
کاربر ۳۵۲۶۱۹۱
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم،
زمانی هر کلمهای را که کرمابریشم میگفت میفهمیدم،
زمانی در خفا به وراجیهای سارها میخندیدم،
و در رختخوابم با مگسی گپ میزدم.
زمانی به تمام سئوالهای جیرجیرکها گوش میدادم
و به تمام آنها جواب میدادم،
و با گریه هر دانه برفِ در حال مرگ که فرو میافتاد
همدردی میکردم.
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم...
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
کاربر
یک گلوله برفی برای خودم درست کردم،
آنقدر گرد و خوشگل که فکرش را هم نمیتوانی بکنی.
بعد فکر کردم برای خودم نگهش دارم،
و پیش خودم بخوابانمش.
برایش لباس خواب درست کردم،
یک بالش هم برای زیر سرش.
دیشب دیدم گذاشته رفته،
امّا پیش از رفتن، جایش را خیس کرده بود!
Ghazal
وای که چه بچّه خوبی است این هانا هاید،
وای که چه عاقل، چه مهربان است او،
که کلاهی خریده که لبهاش چنان پهن است،
که قورباغهها و کرمها و موشها هم
بتوانند در سایهاش بیارامند.
Ghazal
نمیتوانم بگویم نشنیدم،
طنین آن صدای تسخیرکننده را نشنیدم
شنیدم، شنیدم، بهوضوح هم شنیدم...
امّا،
ترسیدم که در پیاش بروم.
مهیار
میگویند هویج برای چشمهایت خوب است،
قسم میخورند که هویج دید چشمها را بهتر میکند،
پس چرا من بدتر از دیشب میبینم.
به نظر شما، یعنی ممکن است درست از آنها استفاده نکرده باشم؟
کاربر
آن بیرون صحبت از جنگ است و آلودگی
داد و فریاد مردم است و غرّش هواپیماها
این است که میخواهم همینجا بمانم، جایی که امن و گرم است،
و من نمیخواهم از تخم بیرون بیایم!
.ً..
جرج گفت: «اگر در رختخواب مانده بودم زنبور نیشم نمیزد.»
زنبوری فِرِد را نیش زد،
صدای نعرهاش بلند شد که: «چه کردهام که باید به این روز بیفتم.»
زنبوری لیو را نیش زد،
شنیدم که میگفت: «امروز یه چیزی درباره زنبورها یاد گرفتم.»
قاتل کتاب
و اینجا ما یک پسر نامرئی میبینیم
که توی خانه قشنگ نامرئیاش
به یک موش کوچولوی نامرئی
تکه پنیری نامرئی میدهد.
وای، چه نقاشی قشنگی!
تو هم دوست داری یک نقاشی نامرئی بکشی؟
Mar__yam
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم،
زمانی هر کلمهای را که کرمابریشم میگفت میفهمیدم،
زمانی در خفا به وراجیهای سارها میخندیدم،
و در رختخوابم با مگسی گپ میزدم.
زمانی به تمام سئوالهای جیرجیرکها گوش میدادم
و به تمام آنها جواب میدادم،
و با گریه هر دانه برفِ در حال مرگ که فرو میافتاد
همدردی میکردم.
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم...
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
fariba
شل سیلور استاین شاعر، قصهپرداز و نقاش است. آواز میخواند و گیتار مینوازد. او عمقِ لطافت و زیبایی، شیرینی، سادگی و صداقت دنیای کودکان را درک میکند، به آن عشق میورزد و محترماش میشمارد و واقعیات تلخ، گزنده و سمج زندگی روزمره را با ظرافت و با طنزی به همان اندازه تلخ و گزنده به آنان مینمایاند. سیلور استاین مفاهیمِ معمول، عُرفی، مسجّل و آشنای دنیای امروز را به دیده تردید مینگرد و به کودکان میآموزد که میتوان به آنها از زاویه دیگری نگریست، زیر بارشان نرفت، با آنها مقابله کرد و تغییرشان داد. نوشتهها و تصاویر ساده، زیبا، عمیق و تلخ و شیرین او هر خواننده بزرگ و کوچکی را غرق در شگفتی و لذت میسازد و به فکر وامیدارد.
Behjat Shafiee
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم،
زمانی هر کلمهای را که کرمابریشم میگفت میفهمیدم،
زمانی در خفا به وراجیهای سارها میخندیدم،
و در رختخوابم با مگسی گپ میزدم.
زمانی به تمام سئوالهای جیرجیرکها گوش میدادم
و به تمام آنها جواب میدادم،
و با گریه هر دانه برفِ در حال مرگ که فرو میافتاد
همدردی میکردم.
زمانی به زبانِ گلها سخن میگفتم...
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
چه شد که اینها همه از یادم رفت؟
مریم بانو
حجم
۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۴۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
قیمت:
۱۹,۵۰۰
تومان