بریدههایی از کتاب ندای کوهستان
۴٫۰
(۱۰۷)
دنیا درونت را نمیبیند و ذرهای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غمها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بیرحمی است.
*Narges*
معجونی که خاطرات را پاک کرده بود.
narges
طنابی که از سیل نجاتت دهد، میتواند دور گردنت خِفت شود
*Narges*
رفتار آدمها کلافی است سردرگم و پیشبینیناپذیر و ربطی به کنش و واکنش مقارن و متناسب ندارد.
*Narges*
جنگ. یا به عبارت بهتر جنگها. نه یکی، نه دوتا، بلکه جنگهای بسیار، کوچک و بزرگ، عادلانه و ناعادلانه، جنگهایی با بازیگران متغیر که قهرمان و ضد قهرمان فرض میشوند. که هر قهرمان تازهای آدم را وا میدارد حسرت ضد قهرمان قبلی را بخورد. اسمها عوض میشوند و همینطور چهرهها، اما من از بابت این همه عداوتهای حقیر، تک تیراندازها، مینهای زمینی، بمبارانها، موشکبارانها، قتل و غارت و تجاوز، توی صورت همهشان به طور مساوی تف میاندازم.
بهار قربانی
اگر خوشرفتاری خودت را جار بزنی، لطفش از دست میرود. کار خیر را باید در خلوت و باوقار انجام داد. نیکی آن وقت مهم است که پیش عموم برملا نشود.
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
تا من بدیدم روی تو، ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم، هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود، باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم، بر عشرتی برمیتنم
*Narges*
لازم نبود تمام وقت مواظب حرفهایم باشم که مبادا برنجد
Z.B
اگر زیر آوار بهمن گیر کنی، نمیشود بگویی بالا و پایین کجاست. میخواهی برفها را پس بزنی و بیرون بیایی، اما بیشتر فرو میروی و گور خودت را میکنی.
*Narges*
روزی روزگاری، در ایامی که دیوها و اجنه و غولها در زمین پرسه میزدند
narges
پدرم میگفت همه چیزهای خوب زندگی شکننده و ناپایدارند
Z.B
آموختم که دنیا درونت را نمیبیند و ذرهای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان و قالب ظاهری چه امیدها و رؤیاها و غمها نهفته است. به همین سادگی و پوچی و بیرحمی است.
phoenix
خلاقیت یعنی تخریب زندگی دیگران و تبدیلشان به شرکای بیمیل و بیخبر. امیال و آرزوها و رؤیاهاشان را کش میروید، نقایص و رنجهاشان را مصادره میکنید. چیزی را برمیدارید که مال شما نیست. تازه این کار را با علم و اطلاع میکنید.
*Narges*
تمام آن سالها از دیدن حقیقت بزرگتری غافل بودم، حقیقتی که زیر غم و غصهام دفن شد بیآنکه از آن قدردانی و سپاسگزاری کنم. و آن اینکه مادرم هرگز ترکم نکرد. هدیه او به من این بود
Z.B
اگر فرهنگ خانه آدم باشد، زبان کلید در ورودی و در نتیجه اتاقهای خانه است. میگفت بدون این کلید آدم آواره میشود، بیخانمان و بیهویت میشود.
*Narges*
تمام تلاشش را میکند. از مدارسی که گلوله توپ ویرانشان کرده، خوشنشینهایی که در ساختمانهای بیسقف به سر میبرند، از گداها، از گل و لای، برقی که مدام قطع میشود، برایش حکایت میکند، اما مثل این است که بخواهی آهنگی را وصف کنی. نمیتواند در این وصفها جان بدمد. کابل زنده است، با جزئیاتی چشمگیر ــ مثلاً باشگاه بدنسازی در میان خرابهها، عکسی از شوارتز نگر روی پنجره. این جزئیات حالا از دستش دور میشود و توصیفش در نظر خودش کلی، بیمزه و مثل گزارشی معمولی در خبرگزاری آسوشیتدپرس است.
hiba
زمان مثل زیبایی است. هرگز آنقدر که دلت میخواهد نصیبت نمیشود.
ریحانه
«خندهدار است، مارکوس، اما بیشتر کار مردم برعکس است. فکر میکنند با چیزی که میخواهند زندگی میکنند. اما در واقع ترس راهنمای آنهاست. یعنی چیزی که نمیخواهند.»
نسترن
سوار اتومبیل که از فرودگاه به خانه روند، ادریس با اشتیاق یاد رفت و آمد درهم برهم و دیوانهوار اتومبیلهای کابل میافتد. حالا چقدر عجیب است که لکسوس در این مسیر ۱۰۱ بیچاله چوله سمت جنوب پیش میرود و تابلوهای همیشه مفید بزرگراه هست و رانندهها اینقدر مؤدبند و به هر سمت میپیچند علامت میدهند و مطیع مقرراتند. از یاد آنهمه راننده نوجوان کلهخر که او و تیمور در کابل جان خود را به دست آنها سپرده بودند، لبخندی بر لبش مینشیند.
Tamim Nazari
Out. Beyond. idias
Of. Wrongdoing. And. rightdoing
There. Is. A. field.
I'll. Meet. You. there.
از کفر و ز اسلام برون صحرایی است
ما را به میان آن فضا سودایی است
عارف چو بدان رسید، سر را بنهد
نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جایی است.
Afsaneh Habibi
زیبایی موهبت بزرگی است که به طور تصادفی و احمقانه و بدون توجه به شایستگی نصیب بعضیها میشود.
Afsaneh Habibi
اما زمان مثل زیبایی است. هرگز آنقدر که دلت میخواهد نصیبت نمیشود.
Afsaneh Habibi
حالا میفهمم که بعضی آدمها به همان طرز که دیگران عاشق میشوند، احساس اندوه و نارضایی میکنند، یعنی در نهان، به شدت و بیتوسل به کسی.
🍃Anee shirley🍃
«خندهدار است، مارکوس، اما بیشتر کار مردم برعکس است. فکر میکنند با چیزی که میخواهند زندگی میکنند. اما در واقع ترس راهنمای آنهاست. یعنی چیزی که نمیخواهند.»
asisa
«برای من عکس قضیه بود. تو میگویی حضور را حس میکردی، اما من فقط غیاب را احساس میکردم. درد مبهمی بیمنشأ. مثل مریضی که نمیتواند دردش را برای پزشک شرح دهد، فقط میداند که درد دارد.»
sarah._.mi
بیرحمی و خیرخواهی طیفهای یکرنگند.
Maral Jowkar
بیرحمی و خیرخواهی طیفهای یکرنگند.
Zahra
از سالهای پس از آن برایتان چه بگویم، آقای مارکوس؟ خودتان تاریخ اخیر این کشور بلازده را بهتر میدانید. نیازی به بازگویی آن سالهای تیره و تار نیست. همینکه فکر نوشتنش را میکنم، خستگی عارضم میشود، به علاوه، رنج و مصیبت این کشور را به قدر کفایت ثبت کردهاند، آن هم صاحبان قلمهایی بسیار آموختهتر و فصیحتر از من.
کاربر ۴۹۰۹۰۷۰
قهرمان تازهای آدم را وا میدارد حسرت ضد قهرمان قبلی را بخورد. اسمها عوض میشوند و همینطور چهرهها، اما من از بابت این همه عداوتهای حقیر، تک تیراندازها، مینهای زمینی، بمبارانها، موشکبارانها، قتل و غارت و تجاوز، توی صورت همهشان به طور مساوی تف میاندازم.
کاربر ۴۹۰۹۰۷۰
. اما در واقع پسربچههای غمگینی هستند که در خشم خود دست و پا میزنند. احساس میکنند در جای خود نیستند. حقشان به آنها داده نشده. هیچکس به قدر کفایت دوستشان ندارد. البته انتظار دارند دوستشان بداری. میخواهند بغلشان کنی، تابشان بدهی و بهشان اطمینانخاطر بدهی. اما برآوردن این نیاز اشتباه است. نمیتوانند بپذیرند. نمیتوانند آنچه را نیاز دارند بپذیرند
کاربر ۴۹۰۹۰۷۰
حجم
۳۷۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۴۴۷ صفحه
حجم
۳۷۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۴۴۷ صفحه
قیمت:
۲۲۳,۵۰۰
تومان