تمام روز را پرواز کردند و پرواز کردند چون خواهرشان را با خود حمل می کردند، نمی توانستند مثل گذشته به سرعت پرواز کنند. خورشید در افق پایین می رفت و غروب نزدیک می شد.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
الیزا می ترسید چون نمی توانست نشانه ای از آن صخره که برادرانش باید روی آن توقف و استراحت کنند ببیند. ناگهان طوفان شروع شد و الیزا بیشتر ترسید.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
روز و روزگاری در سرزمینی دوردست پادشاهی زندگی می کرد که یازده پسر و یک دختر داشت که نامش الیزا بود.
یازده برادر هنگامی که به مدرسه می رفتند، لباس های زیبایی به تن می کردند که ستاره ای روی سینه شان بود. آنها در مدرسه دیکته خود را با مدادهایی از الماس آن هم روی تخته هایی از طلا می نوشتند و همگی درسشان را به خوبی فرا می گرفتند.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
الیزا با خودش گفت: وقتی آب با حوصله زیاد، سنگ های زبر و خشن را آنقدر صاف و زیبا می سازد پس من هم نباید از پیدا کردن برادرانم خسته و ناامید شوم.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
الیزا می ترسید چون نمی توانست نشانه ای از آن صخره که برادرانش باید روی آن توقف و استراحت کنند ببیند. ناگهان طوفان شروع شد و الیزا بیشتر ترسید.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
تمام روز را پرواز کردند و پرواز کردند چون خواهرشان را با خود حمل می کردند، نمی توانستند مثل گذشته به سرعت پرواز کنند. خورشید در افق پایین می رفت و غروب نزدیک می شد.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️
طوفان همچنان می غرید و امواج را به صخره می کوبید اما آنها محکم کنار هم ایستاده بودند و نمی ترسیدند.
🧚♂️💚𝙃𝙖𝙨𝙩𝙞💚🧚♂️