بریدههایی از کتاب خانه لهستانی ها
۳٫۹
(۱۷۵)
روح قشنگ از روی قشنگ خیلی بهدردبخورتر است
hiba
راحلهخانم گفت «ببین چه خوشن! انگار غم ندارن این خارجیا.»
مادرم گفت «خیال میکنی. مگه میشه غم نداشته باشن؟ گِل آدمو با غم درست کردهن. هر جا باشی و هر کی باشی، غموغصه تو جیبته.»
razi
موفقیت اونوَر ترسه. یعنی نباید بترسی.»
mary
از دو چیز باید ترسید: یکی دیوارِ شکسته، یکی زن سلیطه؛ چون هر دو ممکن است سرت خراب بشوند.
سیّد جواد
مردم همه دم از معرفت میزنند، چون حرف زدن خرجی ندارد، ولی عمل کردنش را به قول بانو میکوبند به تاق نسیان. چون که حرف زدن یک چیز است و عمل کردن یک چیز دیگر.
fatemeh
وقتی دلت گرفته باشد به مردم با حسرت نگاه میکنی و فکر میکنی غموغصه فقط مال توست.
Judy
نفرت، جنون، و شاید ــ که میداند ــ عشق او را به این کار وا داشته بود...
بلاتریکس لسترنج
سختیِ زندگی امانش را بریده بود، ولی جز تحمل کاری نمیکرد. راضی به قضاوقدر نبود، ولی باهاش هم نمیجنگید. گیرِ زندگی افتاده بود و زندگی هم حالش را جا آورده بود.
سیّد جواد
چه کسی میتواند فکرش را بکند که کبوترِ نر وقتی عاشق جفتش شد زمینگیر میشود؟ یعنی بدجوری عاشق میشود. کبوترِ نر بعد از اولین جفتگیری با ماده، عاشقش میشود و دیگر نمیتواند از آن دل بکند.
طوری که اگر از آغُل بیاوریدش بیرون فکر فرار به سرش نمیزند. فکر کنم توی عشقوعاشقی وضعشان از آدمها بهتر باشد.
سیّد جواد
آدم میتونه یکدفعه دیوونه بشه، ولی نمیتونه یکدفعه عاقل بشه.»
MisSSis
«شنیدهم تو بچهٔ درسخونی هستی. خوبه که درسخونی. درس خوندن مثل غذای رو اجاقه. نتیجهش بعدن معلوم میشه.»
Sajjad
دلشادخانم میگفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا بهش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشادخانم به مردم میبخشید خندههای بلند و از تهِ دلش بود.
naqme
«تو کُلِ عالم، سه رقم آدم داریم؛ زورگو، بزدل، جیگردار، ولی این آخری خیلی کمه. اینقدر کمه که باهاس با فانوس دنبالش گشت.»
زهرا۵۸
گِل آدمو با غم درست کردهن. هر جا باشی و هر کی باشی، غموغصه تو جیبته.
fatemeh
بعد یاد حرف خالهپری افتادم که میگفت شجاعت را مثل عضله باید وَرزَش داد تا ورزیده شود. میگفت شجاعت مثل موجود زنده است که احتیاج به توجه و مراقبت دارد. احتیاج به خوراک دارد. همینجوری کسی بیخودی جگردار نمیشود.
Mahboob
«میرسد مردی که زنجیرِ غلامان بشکند.»
Judy
بدبختی مثل سنگهای لب ساحل اندازهها و شکلهای جورواجور دارد
Judy
کارهای خدا به قول بانو بیحکمت نیست. من که میگویم خدا کارش را بلد است.
Judy
کفترهاش مثل خانوادهاش بودند و اگر از من بپرسید میگویم مهمتر از خانواده و کسوکارش.
سیّد جواد
روی سینه، طرف قلبش خالکوبی کرده بود: سلطانِ غم مادر.
سیّد جواد
همهمون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه.
میس سین
گفتم «از شما که حتمن مینویسم. از شما چیزای خوبخوب مینویسم مادام. مثلن اینکه خوب شعر میخونین، یا خوب آواز میخونین.»
خندید. «آره سهرابجان، بنویس که من چهقدر تنها بودم، بیچاره بودم، بیوطن بودم!»
«ولی شما که الان وطن دارین. مگه اینجا وطن شما نیست؟»
«نه سهرابجان، هیچ جا دیگه وطن من نیست.
Yasaman
خالهپری چشمش که از بالا به راحلهخانم افتاد گفت «این چرا گیسشو کرده عینهو کاکُل بلال؟»
Yasaman
شب یلدا بود و مادرم، مادام و راحلهخانم را دعوت کرده بود. هر سال شب یلدا مادرم مادام را صدا میکرد و مادام هم برای ما حافظ میخواند. مادام با خودش آجیل و مسقطی آورده بود. راحلهخانم هم مثل مادام تنها بود و هنوز آنقدری پول جمع نکرده بود که برود پاریس پیش خواهرش. میگفت وقتی میرود پاریس که اگر تا پنج شش ماه کار پیدا نکرد محتاج خواهرش نشود. راحلهخانم آن شب لباس مهمانی پوشیده بود و آرایش کرده بود و یک هندوانه هم با خودش آورده بود. بانو آش رشته پخته بود و مامانهمه از لواشکهایی آورده بود که تابستان درست کرده بود. مادرم انارها را دانه کرده بود و گذاشته بود روی مجمعهٔ مسی، روی کرسی. بساط خوشگذرانی بهراه بود و خالهپری هم آن شب شادوشنگول بود و شوخی میکرد و میخندید. خالهپری مادام را دوست داشت و کنار مادام سرخوش بود. خلاصه دورهمی زنهای بیشوهر از سرِ شب شروع شد و مَرد جمع فقط من بودم.
کاربر ۱۵۴۲۸۴۷
مریضی که آدمها را سوا نمیکند. یکدفعه میآید و دخلت را میآورد. مرض شعور ندارد. اسمش روش است، مرض دارد. توی مسیرش یکدفعه پاچهٔ تو را میگیرد. جاخالی هم نمیتوانی بدهی، چون از قبل خبر نداشتی. اتفاقن بدش نمیآید زورآزمایی کند و برود سراغ آدمهای قوی که بهشان ضربِ شست نشان بدهد و نشان بدهد که از همه قویتر است، حتا از آدمهای قوی.
Judy
راحلهخانم گفت «رعنا چه کار خوبی کردیم اومدیم! میدونی چند سال بود پامو از تهرون بیرون نذاشته بودم؟»
مادرم گفت «بانو اگر بود، میگفت آسمون خدا همهجا یک رنگه.»
راحلهخانم گفت «چیکار کنه بندهٔ خدا؟ با اون پادرد اینو میگه که به خودش دلداری بده.»
Aysan
مادام گفت «اِی داد بیداد! از این حرفا نداریم. شماها چه میدونید بدبختی چییه. اگر ساعت چهار صبح توی بلندگو زنگ بیدارباش بزنن، توی سرمای پنجاه درجه زیر صفر، از توی سولههای یخزده بیای بیرون، سوار کامیونت کنن، بفرستنت توی معدن و تا پنج عصر یکنفس کار کنی، به اون چی میگی؟ اولش احساس بدبختی میکنی، احساس میکنی توی چاهِ دنیا افتادی. امیدتو از دست میدی و مثل گیاه میشی. بعد یواشیواش حتا به اون زندگی هم عادت میکنی، یادت میره یک روزی، یک زندگی دیگه داشتی. یادت میره آزاد بودی. خانوادهتو از یاد میبری. حتا اسم خودتم یادت میره. ما اینشکلی زندگی کردیم جانم. همهمون فقط یه شماره بودیم ــ یه عدد. پس به این چیزا نگو بدبختی. تو پیش بچههاتی، پیش خانوادهتی، توی خونهٔ خودتی.»
z.gh
باد موهای آنا اوچیم را تکان داد و من عاشقش شدم. به همین راحتی.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
دلشادخانم میگفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا بهش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشادخانم به مردم میبخشید خندههای بلند و از تهِ دلش بود. دلشادخانم با خندههاش دل مردم را شاد میکرد و من عاشق روزهایی بودم که دلشادخانم با آن لباس گُلدار و روسری حریر و بوی عطری که میداد، به خانهٔ لهستانیها میآمد.
z.gh
گفت «بابای تو اهل هیچ فرقهای نبود. نه عرق میخورد، نه سیگار میکشید، نه حشیش، نه شیره. بابای تو فقط آه میکشید. اونقدر آه کشید تا دِق کرد و مُرد.»
«برای چی آه میکشید؟»
«بگو برای چی آه نمیکشید؟ بابای تو از خروسخون آه میکشید تا خود شب. برای همهچی آه میکشید. طفلی غصهخور بود. بعضیا اینجوری درمیآن. به جای اینکه کاری صورت بِدن، فقط غصه میخورن.»
بهم برخورد. گفتم «داری دروغ میگی.»
«دروغم چییه پسرجون؟ بابای تو، تو کُل زندگیش فقط غصه خورد. گِل بابای تو و بابای منو از یه جا برداشته بودن. هر جفتشون علیغصهخور بودن. این دنیا هم جای آدمای اینریختی نیست. یعنی حوصلهٔ اینجور آدما رو نداره. واسهٔ همین براشون جفتپا میگیره. کلاهشون پس میافته و بعدشم به جای اینکه کلاهشونو بردارن و بتکونن و بذارن سرشون، غصهٔ کلاهشونو میخورن. اینقدر غصه میخورن تا بمیرن.»
z.gh
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
حجم
۱۶۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۰۹ صفحه
قیمت:
۶۷,۵۰۰
۳۳,۷۵۰۵۰%
تومان