- بعضی حرفها مثل بارون اسیدیِ! اگه تو دریا، هرچند بزرگ، سرازیر شه، جون مرجانهای بیچاره رو میگیره، این یه احتمال نیست، یه نظریه حتمیه. پس بهتره همونجا تو دل ابر بمونه. باریدنش بیهودست. این داستانا، مثل وقتیه که با دندونهای جلوت میوفتی به جونِ لبت، اول یه تیکه است؛ اما انقدر میکَنیش تا شوریِ خون تو دهنت حس میشه. اون شوری که تو دهنت بازی بازی میکنه، مثل زندگیه. اونقدر میوفتی به جون زندگیت، تمام چالهها، چاه میشن، تمامِ زخمها، پاره میشن...
باربدی که از حرف زدن بیزار بود، به اندازه یه روزِ کاملش نطق کرده بود و این را دوست نداشت. حامد هم چیزی از این حرفهای فلسفی حالیاش نمیشد، فقط میخواست درد و دل کند، با زبان خودش، برای یک گوش. نمیفهمید چرا؛ اما به باربد حس بهتری داشت تا باقیِ ساقیها...
Sama