بریدههایی از کتاب مادام بواری
۳٫۳
(۵۸)
هر عشق و علاقهای که بهنحو شایستهای ابراز نشود احساس نمیشود
دانور🌱
تفکر نبایستی احساس را خفه کند.
pejman
هر عشق و علاقهای که بهنحو شایستهای ابراز نشود احساس نمیشود
K :)
کشیشها همیشه در منجلاب جهل فرورفتهاند و میکوشند تا مردم را نیز با خود در آن غرق کنند.
pejman
ما برای رنجکشیدن بهدنیا آمدهایم.
pejman
«شعر حقیقت مطلق است، هر کجا شعر بیشتر باشد، حقیقت هم بیشتر است.»
دانور🌱
مگر مرد نبایستی همهچیز بداند، در فعالیتهای گوناگون سرآمد باشد، از شور عشق گرفته تا ریزهکاریهای زندگی به همهچیز وارد و از همهٔ رموز آگاه باشد؟
K :)
اگر دو موجود معصوم و بینوا بههم برخورد کنند و به یکدیگر متمایل شوند، همه و همه مجهز میشوند تا مانع وصال آندو شوند
pejman
ما برای رنجکشیدن بهدنیا آمدهایم
دانور🌱
همیشه وقتی کسی میمیرد درک وقوع این حادثهٔ پوچ چنان مشکل و تندادن به قبول آن، چنان دشوار است که حالی شبیه به بهت و حیرت به انسان دست میدهد
دانور🌱
آنچه بیشتر رقتآور است این است که شخص مجبور باشد مثل من عمر به بیهودگی بگذراند. اگر رنجهای ما بهحال کسی مفید واقع میشد، میتوانستیم بهنام اینکه فداکاری میکنیم، خود را دلداری دهیم!
Anahita
«نوشتن واقعآ کار لذتبخشی است؛ همینکه انسان خودش نباشد؛ ولی در تمام ماجرایی که از آن گفتوگو میشود جریان داشته باشد، از آن لذتبخشتر است. مثلا همین امروز من مرد و زنی عاشق و معشوق را با همدیگر سوار بر اسب در جنگل به گردش بردم. بعدازظهر یک روز پاییزی بود، برگ زرد درختان را باد به هر سو میبرد. من در این میان هم اسب بودم، هم سوار، هم برگ بودم، هم باد، هم خورشید قرمزی بودم که پلکهای ایشان را که غرق در عشق بود، نیمه میبستم و هم کلماتی بودم که آن دو بر زبان میآوردند.»
دانور🌱
ــ ساکت آقای هومه! شما لامذهب هستید!
داروساز جواب داد:
ــ من مذهب دارم، مذهب خودم را و حتا از تمام این کشیشها با همهٔ دورویی و حقهبازیشان مذهبیترم. من برعکس اینها خدا را میپرستم و به وجود باریتعالی و به وجود آفرینندهای اعتقاد دارم. حال این آفریننده هرکه میخواهد باشد، برای من مهم نیست. او ما را به این دنیا آورده تا تکلیفمان را نسبت به وطن و به خانواده انجام دهیم. دیگر لزومی نمیبینم در اینکه هرروز به کلیسا بروم و ظرفهای نقره را ببوسم و از جیب خود یکمشت دلقک را که از ما بهتر میخورند، پروار کنم!
دانور🌱
اما در اینجا، در روان، کنار بندر و جلو همسر این پزشک حقیر، قیدوبندی برای خود حس نمیکرد و از پیش مطمئن بود که خواهد درخشید. ثبات و راستی بستگی به محلی دارد که در آن عرضه میشود: آدم در زیرزمین همانطور حرف نمیزند که در طبقهٔ چهارم میزند
دانور🌱
اگر «اما» مرده بود، مگر همه خبر میشدند؟ ولی نه! در صحرا چیز خارقالعادهای وجود نداشت. آسمان کماکان آبی بود و درختان تاب میخوردند.
دانور🌱
شنهایی که به درون قبر ریخته میشد، در برخورد با تختهٔ تابوت صدای ترسناکی میکرد که بهنظر ما انعکاس صدای ابدیت است
دانور🌱
داستان سقوط تدریجی او، داستان بسیاری از افراد است
علاقه بند
باری، آهسته آهسته، روزی از پی روز دیگر و بهاری از پس زمستان و پاییزی از پی تابستان، خردهخرده و ریزهریزه سپری شد و همهچیز گذشت. میخواهم بگویم فرونشست؛ زیرا همیشه چیزی شبیه به وزنهای در باطن آدم یا بهقول معروف... روی سینهٔ آدم باقی میماند! اما چون سرنوشت همهٔ ما این است، نباید گذاشت از پا درآییم و بهدلیل اینکه دیگران مردهاند، آرزوی مرگ خودمان را بکنیم...
Maria
بنابراین بهجای سعادت کامرواییهای بزرگتر، عشقی مافوق همهٔ عشقها وجود داشت که بیواسطه و بیپایان بود و تا ابد اوج میگرفت.
Maria
«لوسی» آهنگ خود را در سُل ماژرور شروع کرد که مضمون آن شکایت از عشق بود و معشوق آرزوی بال و پر میکرد. «اما» نیز آرزو میکرد که ای کاش بال و پری داشت و به آغوشی میگریخت.
Maria
اگر رنجهای ما بهحال کسی مفید واقع میشد، میتوانستیم بهنام اینکه فداکاری میکنیم، خود را دلداری دهیم!
Maria
بهنظرش میآمد که فقط در بعضی نقاط مخصوص دنیا است که خوشبختی بهبار میآید، همچون گیاهی که مخصوص خاک معینی است و در جاهای دیگر خوب رشد نمیکند.
ناهید
من مذهب دارم، مذهب خودم را و حتا از تمام این کشیشها با همهٔ دورویی و حقهبازیشان مذهبیترم. من برعکس اینها خدا را میپرستم و به وجود باریتعالی و به وجود آفرینندهای اعتقاد دارم. حال این آفریننده هرکه میخواهد باشد، برای من مهم نیست. او ما را به این دنیا آورده تا تکلیفمان را نسبت به وطن و به خانواده انجام دهیم. دیگر لزومی نمیبینم در اینکه هرروز به کلیسا بروم و ظرفهای نقره را ببوسم و از جیب خود یکمشت دلقک را که از ما بهتر میخورند، پروار کنم! آدم میتواند خدا را مانند گذشتگان در جنگلی یا مزرعهای یا حتا با نظرکردن به این گنبد اثیری ستایش کند. خدای من همان خدای سقراط، خدای فرانکلین، خدای ولتر و خدای برانژه است.
محمد
همیشه چیزی شبیه به وزنهای در باطن آدم یا بهقول معروف... روی سینهٔ آدم باقی میماند! اما چون سرنوشت همهٔ ما این است، نباید گذاشت از پا درآییم
zahra.puriman
برای خوشایند اوــ مثل اینکه هنوز زنده باشدــ طبق دلخواه او رفتار میکرد و از فکر و عقیدهٔ او پیروی میکرد. نیمچکمهٔ ورنی خرید، کراوات سفید زد، به سبیلهایش روغن مخصوص مو میمالید، مثل او سفتههار ا امضاء میکرد. «اما» از ورای گور نیز او را به تباهی میکشانید.
مهلا
بلی؛ ولی اشتباه کردم. آدم نباید خودش را به تفریحات غیرعملی عادت بدهد؛ بهخصوص وقتی که در هزار جور توقع محصور باشد.
ــ آه، من احساس میکنم...
ــ نه شما نمیتوانید احساس کنید، شما زن نیستید.
ولی آخر مردها هم غصههایی برای خود داشتند،
Maria
هومه آنقدر عصبانی بود که هی لاتین بلغور میکرد و اگر زبان چینی یا گروئنلندی هم میدانست، سرهم میکرد؛ چون در یکی از آن بحرانهای شدیدی بود که روح هرچه در خود دارد بیملاحظه نشان میدهد مانند اقیانوس که در توفانها از خزههای ساحلی گرفته تا شنهای گرداب خود، همه را رو میکند.
Maria
بهعلاوه، کسی چه میداند؟ از این ستون به آن ستون فرج است! شاید از این لحظه تا لحظهٔ بعد اتفاق خارقالعادهای بیفتد
Maria
مرد روحانی جواب داد: «میگویند سگها بوی مرده را میشنوند، مثل زنبوران عسل که در مرگ آدمی از کندو بیرون میریزند.»
Maria
اکنون یکدیگر را بیش از آن میشناختند که از تصاحب و تملک هم دچار حیرت شوند،
pejman
حجم
۴۵۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۲۰ صفحه
حجم
۴۵۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۵۲۰ صفحه
قیمت:
۷۹,۰۰۰
تومان