
بریدههایی از کتاب همهی افق (مجموعه داستان)
۴٫۰
(۲۰)
هیچوقت از تنهاییاش تراژدی نساخت، برعکس، تا میتوانست لذت برد.
asma.
در کتابها خوانده بودم که آدمها بعد از چند سال همانی نیستند که قبلاً بودند.
لیلی مهدوی
خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر..."
کمی مکث کرد. انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به خودش مسلط شد.
"... یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد. میفهمی؟ حتا اگر بد دوست داشته باشد یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید.
asma.
تو زندگی خوبی داری. شوهرت بهت علاقه دارد. خیلی مهم است که یک نفر، فقط یک نفر..."
کمی مکث کرد. انگار بغض راه گلویش را گرفت، اما زود به خودش مسلط شد.
"... یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد. میفهمی؟ حتا اگر بد دوست داشته باشد یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید. توجهت را معطوف کن به زندگیات."
SaNaZ
دوست دارد مردی پیدا بشود که با شنیدن خرابیهای زندگی او و خانوادهاش رم نکند.
مریم
شاید این سختیها همه ساختهٔ ذهنم بود و با حرف زدن مثل کوه یخ آب میشد و از بین میرفت. دلم میخواست مثل او ولو بشوم روی فرش و با چای و شعر حال کنم و بیخیال همهچیز بشوم.
SaNaZ
قاب عکس پلاستیکی ارزانی روی تاقچه بود
sumit
یکجور بیهودگی قلبم را پر کرد. بعد از یازده سال آمده بودم. میدانستم که نباید میآمدم.
در کتابها خوانده بودم که آدمها بعد از چند سال همانی نیستند که قبلاً بودند. رابطهها هم. توی فیلمها هم دیده بودم. ما از این داستان مستثنا نبودیم. نباید میآمدم.
asma.
چاق است؛ هربار کمی چاقتر میشود. خودش میگوید غموغصه چاقش میکند: هر چه غمگینتر، چاقتر.
mojgan
دلم میخواست برود تا برگردم به تنهاییام. مزاحم بود. مزاحم خوردن و خوابیدن و حتا غصه خوردنم.
لیلی مهدوی
تنها آدمِ سرِ پای خانواده است. مستقل است. توانسته خودش را از دل خانوادهٔ فقیر و پرمسئلهاش بیرون بکشد، ولی مگر میگذارند؟ بعضی وقتها خودش را کنار میکشد. از دستشان درمیرود. دنبالش میگردند پیدایش میکنند. یا پول میخواهند یا محبت. ندارد که بدهد. هیچکدامش را ندارد.
لیلی مهدوی
دستش را جلوِ دهانش گرفت.
"ببخشید، بوی سیر میدهم؟"
بوی سیر آمد.
همه باهم گفتیم:
"نه."
sumit
ذهنم آزادترین لحظهها را میگذراند. گرفتار هیچ فکروخیالی نبودم. سبکبالی پرندههای دریایی را داشتم. داشتند آن دورها پرواز میکردند. ممنون زمین بودم. ممنون دریا. ممنون آسمان. ممنون خودم که تکهای از آنها بودم. بهطور مبهمی حس کردم آزادی باید همین باشد. پس تا آن روز فقط طوطیوار آن را تکرار کرده بودم، بیآنکه بدانم واقعاً چیست.
SaNaZ
خانه جوری باشد که رغبت کند برگردد؛ پناهگاهی که بتواند بعد از فاجعه به آن پناه ببرد، نه اینکه مجبور باشد از آن فرار کند.
Nazanin
دلم میخواست برود تا برگردم به تنهاییام. مزاحم بود. مزاحم خوردن و خوابیدن و حتا غصه خوردنم. چشمهای تیزی داشت. عصبانی میشدم وقتی فکر میکردم همیشه و همهوقت مرا میبیند و میپاید.
Tuberosa
آدمها همانطور که زندگی کردهاند میمیرند.
کاربر ۳۰۳۸۳۲۶
خواستم بگویم فقط میخواهم تنها باشم. از خودم بدم آمد که نمیتوانستم از چنین نیاز سادهای حرف بزنم.
Tuberosa
خانه را که دیدم خوشم آمد. دنج و آرام بود. اتاقهای تمیز و روشنش دعوتکننده بود. آشپزخانهای بزرگ داشت که پنجرهاش به کوچه باز میشد. لای پنجرهٔ آشپزخانه را باز میگذاشتم صدای پرندهها را بشنوم. کوچه عریض و تمیز بود. خانههای قدیمی و حیاطدار داشت. بوتههای یاس و نسترن، دیوار روبهرویی را خوشگل کرده بود.
Tuberosa
هر کاری میکردم دلم خنک نمیشد. هر کس نداند تو که میدانی. عذاب میکشیدم. روز مثل اژدها میخوردم. شب مثل گرگ زوزه میکشیدم. کینه مثل سم رفته بود توی خونم. قلبم را مریض کرده بود. راستیراستی قلبم درد میکرد. تو که میدانی.
Tuberosa
زن در را باز کرد. جوان بود و تَروفِرز. دندانهایش مصنوعی اما لبخندش طبیعی بود.
zahra
مامان میگفت مینا حاضر است چند سال از عمرش را بدهد تا بداند در ذهن مردهای زندگیاش چه میگذرد.
zahra
تلفن زنگ زد. خالهمینا اخم کرد. خوشش نمیآمد فالش را قطع کنند. برای هر کاری تمرکز عالموآدم را میخواست. از دکترهایی که وسط معاینه به تلفن جواب میدادند متنفر بود. از منشیهایی که حرفش را قطع میکردند تا به دیگری جواب بدهند بدش میآمد، همینطور از مردهایی که در عین دوست داشتن او از دیگری هم دل میبردند. کارش شده بود پاییدن دنیایی که دائم تهدید میشد
zahra
شروع کردم به گفتن از همهٔ کسانی که میشناخت. کسانی که در سالهای دوستیمان بهشان برخورده بودیم. شوهر یکیشان مرده بود. نپرسید چرا. از خبر بیماری مادرم هم متأثر نشد. متوجه شدم بیحسیاش محدود به بیماری و مرگ نمیشد، نسبت به هر چیز دیگری هم بیاعتنا بود.
Tuberosa
نقشههایش هر سال کوچک و کوچکتر میشود.
mojgan
همینطور از مردهایی که در عین دوست داشتن او از دیگری هم دل میبردند.
لیلی مهدوی
"من اینجور مردها را میشناسم. یککم خلوچلاند، برای زندگی خوب نیستند، اما دلبرند. جذاباند. خیال آدم را به بازی میگیرند. گرفتارت میکنند، میدانی که ته ندارد، عاقبت ندارد، ولی عاشق همین خیال واهی میشوی. بعد خودت میخواهی همهٔ وجودت را دودستی تقدیمشان کنی. فکر میکنی میارزد."
لیلی مهدوی
همیشه میگوید: "مواظب من باشید. امروز هستم، فردا نیستم."
لیلی مهدوی
اتاق پر بود از لباس. شانه و برس و گیرهٔ سر همهجا پیدا میشد. حمام بوی اسطوخودوس میداد، نان بوی زیره، غذا بوی روغنزیتون و چای بوی کاکوتی.
sumit
روزها موهای بلند و فرفریاش را پشت سرش میبست، خودکار و مدادش را مثل نجارها میگذاشت پشت گوشش و کتاب میخواند. شبها موها را باز میکرد و فرهای ریز و قهوهایرنگ مثل پشم نرم روی شانه و سینهاش میریخت. کاریشان نداشت.
میگفتم: "مثل درویشها میشوی."
میخندید.
Pariya
اصلاً شبها آدم دیگری میشد. انگار شب مال او بود. عارف و درویش و شاعری وارسته میشد؛ خلاق و حساس و شیرین
Pariya
حجم
۶۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
حجم
۶۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
قیمت:
۷۵,۰۰۰
۳۷,۵۰۰۵۰%
تومان