بریدههایی از کتاب صالحان
۴٫۷
(۱۱)
مرگ من اعتراضی است نهایی به این جهان پر از اشک و خون...
علی دائمی
وُینوف: ترسی که ندارم. فقط عادت ندارم دروغ بگم، همین.
استپان: همه دروغ میگن. فقط باید بلد باشی خوب دروغ بگی.
وُینوف: کار آسونی نیست. وقتی دانشجو بودم، بچهها دستم میانداختن، چون بلد نبودم دروغ بگم. هرچی به ذهنم میرسید میگفتم. دستآخر از دانشگاه بیرونم کردن.
استپان: چرا؟
وُینوف: سر کلاس تاریخ، یه روز استاد پرسید پطر کبیر چهطوری پطربورگ رو ساخت.
استپان: چه سؤال خوبی.
وُینوف: جواب دادم، با خون و شلاق. با لگد بیرونم کردن.
استپان: بعدش؟
وُینوف: فهمیدم حرفزدن از بیعدالتی کافی نیست. باید جونت رو کف دستت بگیری و مبارزه کنی. حالا خوشبختم.
Reza.Rashidy
وُینوف: فهمیدم حرفزدن از بیعدالتی کافی نیست. باید جونت رو کف دستت بگیری و مبارزه کنی.
M.M. SAFI
کالیایف: (سعی میکند بر خودش مسلط شود) تو منو نمیشناسی، برادر! من عاشق زندگیام. من فرط ملال ندارم! من چون عاشق زندگی هستم انقلابی شدهم.
استپان: من عاشق زندگی نیستم؛ من عاشق عدالتم، و عدالت خیلی بالاتر از زندگیه.
M.M. SAFI
اگر من به قلهٔ مقاومت در برابر خشونت رسیدهام، پس بگذار تا مرگ من تاجی باشد برفراز اعمال من که نشانهٔ پاکی آرمان من است.
M.M. SAFI
اگه اینهمه بدبختی نبود، اینهمه جنایت هم نبود.
Tamim Sediqyar
استپان: همه دروغ میگن. فقط باید بلد باشی خوب دروغ بگی.
وُینوف: کار آسونی نیست. وقتی دانشجو بودم، بچهها دستم میانداختن، چون بلد نبودم دروغ بگم. هرچی به ذهنم میرسید میگفتم. دستآخر از دانشگاه بیرونم کردن.
استپان: چرا؟
وُینوف: سر کلاس تاریخ، یه روز استاد پرسید پطر کبیر چهطوری پطربورگ رو ساخت.
استپان: چه سؤال خوبی.
وُینوف: جواب دادم، با خون و شلاق. با لگد بیرونم کردن.
M.M. SAFI
«مرگ من اعتراضی است نهایی به این جهان پر از اشک و خون...»
Arman ekhlaspour
من حاضر نیستم با وعدهٔ عدالتی موهوم در آینده، خودم رو اسباب یه بیعدالتی و ظلم تازه و اضافی کنم. (آهستهتر ولی قاطعانه) برادرها، میخوام رک و پوستکنده حرف بزنم و دستکم به شما چیزی رو بگم که سادهترین دهقان ما هم میتونه به شما بگه: کشتن بچهها خلاف شرفه. و اگه یه روزی توی زندگیم ببینم که انقلاب حسابش رو از شرف جدا کرده، من هم حسابم رو از انقلاب جدا میکنم.
علی دائمی
دورا: دنیا پر از خونه، پر از خشونت، و زیادی هم پر. آدمهایی که واقعا عدالت رو میخوان حق ندارن عاشق بشن. اونا بیچارهن، مثل من، گرفتار، سرهاشون بالا، و نگاهشون خیره فقط به یک جهت. عشق چه جایی میتونه توی این دلهای مغرور داشته باشه؟ عشق سر آدم رو میاندازه پایین، یانک. ولی ما گردنهامون کشیدهس.
muhammad shirkhodaei
آننکوف: (لحنش را عوض میکند) یک ماهه که دو تا از آدمهای ما رفتوآمدهای کنیاز رو زیر نظر داشتن. دورا هم هرچی رو که لازم داشتیم تهیه کرده.
استپان: اعلامیه هم آمادهس؟
آننکوف: بله. همهٔ روسیه باخبر میشن که کنیاز سرگئی رو گروه ضربت حزب سوسیالیست انقلابی با یه بمب از پا درآورده تا راه برای رهایی خلق روسیه باز بشه. دربار هم میفهمه که ما تا زمین به خلق روسیه برگردونده نشده از پا نمیشینیم و ترورها ادامه پیدا میکنه. آره، استپان، آره، همهچی حاضره. دیگه وقتش رسیده.
Reza.Rashidy
دورا: اونجا چی، استپان؟
استپان: کجا؟
دورا: توی زندون.
استپان: از زندون هم میشه فرار کرد.
آننکوف: آره. وقتی شنیدم تونستی خودت رو به سوییس برسونی، خیلی خوشحال شدیم.
استپان: سوییس. هه! اونجام یه زندون دیگه بود، بوریا.
آننکوف: منظورت چیه؟ اونا دستکم آزادن.
استپان: تا وقتی هنوز حتی یه نفر توی این دنیا در بنده، آزادی هم خودش یه زندونه. وقتی آزاد بودم، یه لحظه هم نمیتونستم خودم رو از فکر روسیه و بردههاش خلاص کنم. (سکوت)
Reza.Rashidy
حجم
۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
حجم
۶۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۶ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان