جوانها، ناامید، با چهرههایی لاغر و تیره، به نظر میآمد پیر و شکسته شدهاند.
𝘙𝘖𝘡𝘈
زندگی امیدها را از ما ستانده بود.
:)
چیزی عظیم میطلبیدم و خودم را بینهایت کوچک میدیدم.
B-vafa
بهزودی سی ساله میشدم و با وجود این، حس میکردم همچنان همان آدم هستم، هیچچیز نیاموختهام، هیچچیز کشف نکردهام، هیچ چیز به دست نیاوردهام که قبلا در آنجا نداشتم: شناخت زندگی، ناامیدی تنهایی، احساسات رفیع و رمزآلود.
The Stranger
ناله میکرد و از خنده به خود میپیچید.
B-vafa
در زندگی لحظاتی هست که آدم به دوست احتیاج ندارد.
The Stranger
ما بلایای بسیار از سر گذرانده بودیم. از هیچچیز نمیهراسیدیم و مصیبتهای دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند، بیبازگشت.
صبا
مسلمآ من بیش از دیگران تغییر کردم: سیزده ساله بودم، بیست و نه ساله شدم. از جوانیام دیگر چیزی برایم نمانده بود
hmd@
بهراستی، میتوان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آن را حقیقتاً غیرممکن میسازند؟
mahsa
ترس: ترس از تنها و بیپناه مردن، از جدایی، از بیمارستان، از میلههای زندان، از آوارگی.
ᶜʳᶻ