
بریدههایی از کتاب دوست بازیافته
۴٫۵
(۱۳۵)
آیا مطمئن بودم که او را هرگز نخواهم دید؟
آلوین (هاجیك) ツ
زندگیام کاملا زیرورو شده
F.s
قبل از آشنایی با تو آدم تنهایی بودم و اگر تو طردم کنی از آن هم تنهاتر میشوم
zoha.mc
«مرگ اعتماد ما به زندگی را از بین میبرد و به ما نشان میدهد که درنهایت در برابر فنایی که در انتظار ماست، همهچیز بیهوده است.»
zoha.mc
تمایلات بسیار نامشخصی داشتم و به خیالبافی بسنده میکردم. تنها آروزی بزرگم این بود که بسیار سفر کنم و فکر میکردم که روزی شاعر بزرگی خواهم شد.
maryrad
سالها و روزهایی که برخی از آنها پوچتر از برگهای پوسیدهٔ درختی خشک بود.
j
در نوشتن عبارت «دوستی که حاضر باشم جانم را فدایش کنم» دودل بودم. اما پس از گذشت سی سال هنوز معتقدم که گزافه نمیگفتم و بهراستی حاضر بودم، حتی با خوشحالی، که بهخاطر یک دوست بمیرم.
Dela
کوشش ما این بود که مشکلاتمان را خودمان حل کنیم. هرگز به فکرمان نمیرسید که از پدر و مادرمان نظر بخواهیم. اطمینان داشتیم که آنان متعلق به دنیای دیگری هستند، مسائل ما را نمیفهمند و ما را جدی نمیگیرند. تقریبآ هیچگاه دربارهٔ آنان حرف نمیزدیم. به نظرمان میرسید که به اندازهٔ کهکشانها از ما دورند، بیش از اندازه سالخورده و بیش از حد در چارچوب آداب و مقررات گوناگون گرفتارند.
Razi Pouri
در میان جوانان شانزده تا هجده ساله، اغلب معصومیت سادهلانه، پاکی جسم و صفای روح با نیازی پرشور به ازخودگذشتگی مطلق و بیچشمداشت در هم میآمیزد. این مرحله اغلب زودگذر است، اما بدان خاطر که مرحلهای شورانگیز و یگانه است، به صورتِ یکی از گرامیترین تجربههای زندگی در خاطر میماند.
Yalda
چه سرفراز کسی کاو به صحنهٔ پیکار
ز مرگ در ره حفظ وطن نپرهیزد
چه پست، بیوطنی کز سر تنآسانی
ز خاک پاک وطن بزدلانه بگریزد
AS4438
مادرم فرصت کتابخواندن نمییافت، اما گاهی به اتاق من میآمد، با حسرت نگاهی به کتابهایم میانداخت، یکی دو تایی از آنها را از قفسه بیرون میکشید و گردوغبارشان را میتکاند و دوباره سر جایشان میگذاشت.
maryrad
در زندگی «هیچچیز» کم ندارم: یک آپارتمان مشرف به «سنترال پارک» در نیویورک، چند اتومبیل و یک خانهٔ ییلاقی دارم، در چند باشگاه یهودی عضوم و چیزهای دیگری از این قبیل. اما خودم میدانم که چه کم دارم. هرگز موفق نشدم کاری را که واقعآ دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا. در آغاز جرئت نمیکردم دست به کار بشوم و چیزی بنویسم، چون بیپول بودم. اما اکنون که پولدار شدهام، جرئت نمیکنم چیزی بنویسم، چون میترسم نتوانم. از همینروست که در عمق وجودم، خودم را آدمی ناموفق میدانم.
zoha.mc
مسئلهٔ اساسیای که برایم مطرح شد دیگر این نبود که «زندگی چیست؟» بلکه این بود که چگونه باید این زندگی بیارزش را، که البته از یک دیدگاه ارزشی بیهمتا داشت، گذراند. چگونه باید از زندگی استفاده کرد؟ برای چه هدفی؟ در راه منافع شخصی، یا به نفع بشریت؟ چگونه میتوان از این موقعیت نامساعد بهترین بهره را گرفت؟
Yalda
پدرم از صهیونیسم نفرت داشت. حتی فکر وجود چنین مشربی به نظرش احمقانه میرسید. بازخواهی سرزمین فلسطین پس از دوهزار سال به نظرش همانقدر بیمعنی میرسید که مثلا ایتالیاییها خواستار پسگرفتن آلمان باشند، چرا که زمانی نیروهای روم باستان آن را اشغال کرده بودند. میگفت که تنها پیامد چنین ادعایی خونریزی دائمی است زیرا یهودیان باید با همهٔ جهان عرب درافتند. و از این گذشته، بیتالمقدس چه ارتباطی به او داشت که اهل اشتوتگارت بود؟
Yalda
در پندار کودکانهٔ خود به این دوراهی رسیدم: یا خدایی وجود ندارد، یا الوهیتی وجود دارد که اگر بر همهچیز قادر باشد سنگدل است و اگر قادر نباشد به کاری نمیآید. از همانجا باورم به ذات متعالی مهربان از بین رفت.
نسترن
هانس شوارتس، قهرمان کتاب، میگوید: «زخمی که بر دل دارم هنوز تازه است، و هر بار که به یاد آلمان میافتم گویی بر آن نمک میپاشند.»
maryrad
«هوهنفلس، کنراد، شرکت در توطئه علیه هیتلر، اعدام.»
jOKER
ما، همینجا میمانیم. اینجا وطن و خانهٔ ماست.
Parinaz
سیاست کار بزرگترها بود و ما مسائل خودمان را داشتیم. و حیاتیترین مسئلهٔ ما این بود که یاد بگیریم چگونه بهترین استفاده را از زندگی بکنیم، بیآنکه در پی کشف هدف زندگی باشیم ــ البته اگر واقعآ هدفی داشته باشد؛ بیآنکه بخواهیم موقعیت بشر را در این کائنات بیکرانهٔ ترسناک درک کنیم. اینها مسائل واقعی بود و اهمیتی جاودانه داشت، و به نظر ما بسیار اساسیتر از مسئلهٔ وجود گذرا و مسخرهٔ آدمهایی چون هیتلر و موسولینی میرسید.
maryrad
بهخوبی میدانستم که او میداند در درون من چه میگذرد، چون در غیر این صورت مسئلهٔ شب گذشته را که برای هردومان بیشترین اهمیت را داشت مسکوت نمیگذاشت.
Yasaman Mirrezaei
کوشش ما این بود که مشکلاتمان را خودمان حل کنیم. هرگز به فکرمان نمیرسید که از پدر و مادرمان نظر بخواهیم. اطمینان داشتیم که آنان متعلق به دنیای دیگری هستند، مسائل ما را نمیفهمند و ما را جدی نمیگیرند.
Dela
هرگز موفق نشدم کاری را که واقعآ دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا.
Parinaz
قبل از آشنایی با تو آدم تنهایی بودم و اگر تو طردم کنی از آن هم تنهاتر میشوم،
Razi Pouri
نکند همهچیز را فراموش کرده یا از دوستی با من پشیمان شده باشد؟ نکند با نشاندادن اینکه تا چه حد به دوستی او محتاجم، اشتباه بزرگی کرده باشم؟ آیا باید خودم را محتاطتر و خوددارتر نشان میدادم؟ مبادا دربارهٔ من با پدر و مادرش چیزی بگوید و آنها به او توصیه کنند که با یک پسر یهودی دوست نشود؟ بههمینگونه به شکنجهٔ خود ادامه میدادم تا اینکه سرانجام به خواب رفتم، و همهٔ شب را ناراحت خوابیدم.
mitra
این نظریه که خداوند قادر متعال با بیاعتنایی شاهد مرگ تدریجی و دردناک فرزند خود بر صلیب بوده باشد، و اینکه «پدر آسمانی»، برخلاف یک پدر زمینی، حتی میل نجات فرزند خود را نداشته باشد به نظر پدرم کفرآمیز و مشمئزکننده میرسید.
mitra
کنراد اذعان داشت که واقعهای که اتفاق افتاده وحشتناک است و گفت که نمیتواند توجیهی برای آن پیدا کند. میگفت که بدون شک جوابی برای این مسئله وجود دارد، اما ما جوانتر و بیتجربهتر از آنیم که آن جواب را پیدا کنیم. میگفت که از میلیونها سال پیش چنین فاجعههایی اتفاق افتاده و مردمانی آگاهتر و خردمندتر از ما ــ کاهنان، اسقفها، قدیسان ــ دربارهٔ آنها بحث کرده و دلیل آن را پیدا کردهاند. و ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم.
من با سرسختی همهٔ گفتههای او را رد کردم. گفتم که برای توجیهات یک مشت کلّاش پیر پشیزی ارزش قائل نیستم و مطلقآ هیچچیز نمیتواند مرگ آن سه خواهر و برادر کوچک را توجیه و تفسیر کند. با سرگشتگی فریاد میزدم: «مگر نمیبینی دارند میسوزند؟ فریادهایشان را نمیشنوی؟ و به خودت اجازه میدهی که قضیه را توجیه کنی چون شهامت آن را نداری که از خدای خودت دل بکنی. خدایی که هیچ قدرتی نداشته باشد و دلش به رحم نیاید به چه درد من و تو میخورد؟ خدایی که بالای ابرها نشسته باشد و وجود مالاریا، وبا، قحطی و جنگ را تحمل کند؟»
mitra
در زندگی «هیچچیز» کم ندارم: یک آپارتمان مشرف به «سنترال پارک» در نیویورک، چند اتومبیل و یک خانهٔ ییلاقی دارم، در چند باشگاه یهودی عضوم و چیزهای دیگری از این قبیل. اما خودم میدانم که چه کم دارم. هرگز موفق نشدم کاری را که واقعآ دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا. در آغاز جرئت نمیکردم دست به کار بشوم و چیزی بنویسم، چون بیپول بودم. اما اکنون که پولدار شدهام، جرئت نمیکنم چیزی بنویسم، چون میترسم نتوانم. از همینروست که در عمق وجودم، خودم را آدمی ناموفق میدانم. البته نه اینکه این موضوع برایم خیلی اهمیت داشته باشد؛ چون درنهایت، همهٔ ما بدون استثنا در زندگی ناموفقیم، و همهمان چیزی بیش از «موجوداتی از یک زیرگونهٔ پست» نیستیم.
mitra
چگونه بازخواهم یافت
در زمستان گلها را
در زمستان گلها را
و خورشید درخشان را و سایهٔ زمین را؟
Ramtin
ترجیح میدهم تنها باشم و تحقیر نشوم.
پریسا همانی
«مرگ اعتماد ما به زندگی را از بین میبرد و به ما نشان میدهد که درنهایت در برابر فنایی که در انتظار ماست، همهچیز بیهوده است.»
j
حجم
۷۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۷۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان