بریدههایی از کتاب بیوهها
۳٫۷
(۱۳)
درد این مملکت درمانبشو نیست. باید کل جمعیتش را بریزند بیرون و یک تعداد آدم تازه بیاورند، آدمهایی از بیرون، آدمهایی که جور دیگری فکر میکنند. با این نژاد به هیچجا نمیرسیم.»
صبا
تو فکر میکنی آنها قوی هستند، الکسیس؟ خوب به تفاوتهایمان نگاه کن. تفاوتها. منظورم این نیست که آنها ثروتمندند و ما فقیر یا آنها مسلحند و ما بیدفاع یا آنها همهچیز را در اختیار دارند و ما، خب، ما... به این نگاه کن که آنها خالیاند، خالی، میفهمی، و ما... واضح است که ما چگونهایم. آنها خالیاند. اگر بازشان کنی، کمی خون افسرده و کمی چرک بیرون میریزد و بعد از مدتی حتی دل ورودهشان هم ناپدید میشود. به همین علت است که وقتی میمیرند، برای همیشه میمیرند
صبا
اگر ما شروع به بخشیدن کنیم، اگر شروع به توجیهکردن کنیم، آخرسر قدرت خودمان را فراموش خواهیم کرد، از هم خواهیم گسست و توان تشخیص درست و غلط را از دست خواهیم داد. در چنین زمانهای، اوضاع از این قرار است.
Mitir
یک راز. گوش کن، احمق کوچولو، یکجور راز دیگر. خیلی ساده. آدمها هیچوقت تنها نیستند. در بدترین لحظهها هم کافی است به درون خودت رجوع کنی و آنجا او، تو، هرکس، چیزی را میبیند که... خب، واقعیت این است که هر آدمی گوشهای از دلش را خانهٔ کسانی میکند که دوستشان دارد. و کل قضیه همین است. اگر عشقی وجود داشته باشد، آن آدمها درون تو هستند. این نظامیها فکر میکنند ما بیدفاع و درماندهایم. اما دل آدم بیشتر برای خود آنها میسوزد، چون آنقدر کورند که ارتباطشان با درون خودشان قطع شده است.
صبا
به این فکر میکرد که از اول هم حق با او بوده و تنها زبانی که این حیوانات میفهمند همین است. زبان خشونت، درست مثل پدرش. سرکوب نصفهنیمه بدتر از سرکوبنکردن است. تنها دشمنی که برنمیگردد دشمنی است که دیروز او را کشتهای. هر بچهٔ کوچک بیدفاعی فردا برای خودش مردی میشود.
صبا
«نمیتوانی من را با ارواح بترسانی. حالا هم میروم و یک دل سیر میخوابم و فردا صبح وظیفهام را انجام میدهم. انگارنه انگار که این حرفها را با هم زدهایم. همین حالا از ذهنم پاکش میکنم. هیچکس این حرفها را به یاد نخواهد آورد، چون شما مردم، شما مردم، اصلا به حساب نمیآیید. هیچ به حساب نمیآیید، فهمیدی؟
صبا
تنها دشمنی که برنمیگردد دشمنی است که دیروز او را کشتهای.
re8za8
هیچکس این حرفها را به یاد نخواهد آورد، چون شما مردم، شما مردم، اصلا به حساب نمیآیید.
re8za8
«قبول دارم، زنها موجودات دلنشینی هستند، دلنشین و فراموشنشدنی. اما الگوی مناسبی برای سربازها نیستند، مگر نه؟»
re8za8
«ما توی جنگیم، سسیلیا. اصلا میدانی جنگ چیست؟»
زن چشمهایش را بست و بیآنکه بازشان کند، جواب داد: «آره، یک چیزهایی میدانم.»
«تو به یکی از طرفین میپیوندی و وای به حالت اگر شکست بخوری.
صبا
ناگهان، مثل سیلی محکمی که شما را از خیالاتتان بیرون میآورد، بیآنکه صدای پایی شنیده باشیم، سرگئی را دیدیم که در پرتو مهتاب ایستاده است، در موجموج مهتاب، سرگئی، زندهتر از هر خاطرهای از دیمیتریو یا دیگران، با پسرک آرمیده در آغوشش. آن نور شبحآسا لحظهای چشممان را زد و نتوانستیم او را بهجا بیاوریم، نتوانستیم ببینیم که کوچولویش را به دست یانینا داد و کمی در پیشگاه زنها لرزید. همگی ایستاده بودیم. سرگئی لحظهای تردید کرد. نمیدانست باید به سمت چهکسی برود. ما همه مثل هم بودیم، جسمی رنجکشیده و امتدادیافته
صبا
رمانی که در ذهن داشتم داستان ناپدیدشدن هزاران مرد و شماری زن به دست پلیسمخفی حکومتهای دیکتاتوری آن کشورها بود. این آدمها را یا در دل شب از خانههایشان بیرون میکشند و میبرند یا در روز روشن در خیابانها میربایند و دیگر کسی اثری ازشان نمیبیند. بستگانشان نیز هم عزیزان خود را از دست میدهند و هم هیچگاه اطمینان نمییابند آنها زندهاند یا مرده. این جماعتِ «گمشده» تنها از خانه، زندگی و بچههایشان محروم نمیشوند، بلکه حتی سنگ گوری هم از آنها دریغ میشود، انگار هرگز وجود نداشتهاند.
صبا
آیا او کسی را داشت؟ کسی را که بتواند در ذهنش حک کند؟ آیا بودند کسانی که او هیچوقت نگذارد از او جدا شوند و همیشه حضورشان را حس کند؟ منظورم آنهاست که وقتی حرف میزنی، انگار دارند به حرفت گوش میدهند و درعین حال درون دهانت هم هستند. و هیچ حرفی که از دهانت بیرون بیاید شرمسارشان نمیکند. در این صورت هرگز تنها نخواهی بود. اینطوری است. اینطوری است که آدم دوام میآورد. باید با یک نفر در درونت حرف بزنی. راهش همین است.
Mitir
حجم
۱۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۱۴۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد