بریدههایی از کتاب بل آمی
۳٫۶
(۸۴)
ــ میدانی رفیق، اینجا همهچیز بستگی به اعتماد به نفس دارد. آدم اگر کمی زرنگ باشد، خیلی آسانتر میتواند وزیر بشود تا رئیس دفتر. آدم باید خودش را به دیگران بقبولاند، نه اینکه تقاضا کند
شاهین
زندگی مثل یک تپه است، تا زمانی که آدم بالا میرود خوشحال است؛ ولی وقتی آن بالا میرسد، ناگهان چشمش به سرازیری میافتد، و به پایان کار که مرگ است.
tina G
بذر بدی، اگر محیط رشدونمو مساعدی پیدا کند، بارور میشود و دنیایی را به آتش میکشد.
باران
داشتن سرووضع مرتب مهمترین چیز برای شروع کار است. میدانی، در پاریس، اگر آدم رختخوابی برای خوابیدن نداشته باشد اشکالی ندارد، ولی لباس را بهطور حتم باید داشته باشد.
شاهین
فراوانند زنهایی مثل او که خدای تبارک و تعالی را به هیچ میشمارند، ولی حاضر نیستند حرف بدی دربارهٔ او بشنوند، و موقعیت که پیش بیاید، از او بهعنوان واسطه و دلال محبت هم استفاده میکنند. اگر به آنها پیشنهاد شود به مهمانسرای مجهزی بیایند، این کار را ننگ و رسوایی میدانند، ولی عشقبازی در پای یک محراب بهنظرشان عملی کاملا منطقی میآید.»
Mitra
در قلمرو کورها، آدمهای یکچشم پادشاهند
tina G
با اندکی زیرکی، آدم میتواند هرچه را میخواهد به دیگران بقبولاند
tina G
روش ماکیاولی روستاییوارش، او را میان همکاران و همهٔ آدمهای دستوپاچلفتی بیطبقه و ناموفق، آدم زرنگ و دستوپاداری معرفی میکرد.
لیلی مهدوی
خشم شدیدی علیه طبیعت بیرحم به او دست داد. بعد فکر کرد این بیچارهها دستکم گمان میکنند کسی در آن بالا به حالشان توجه دارد، اوضاعشان را یادداشت میکند و ترازو بهدست به حسابهاشان میرسد. «آن بالا» ولی کجا؟
AS4438
موپاسان میخواهد ثابت کند که بذر بدی، اگر محیط رشدونمو مساعدی پیدا کند، بارور میشود و دنیایی را به آتش میکشد. مگر همین سرجوخهٔ ناچیز آلمانی، با دنیایی عقدهها و امیال سرکوفته نبود که چون در محیط مناسب قرار گرفت، دنیا را به آتش و خون کشید؟ از اینگونه آدمها متأسفانه در تاریخ بشریت کم نبودهاند.
لیلی
آدم بهدنیا میآید، بزرگ میشود، خوشبخت است، انتظار میکشد و بعد هم میمیرد. بدرود ای زن یا ای مرد، دیگر هرگز روی زمین برنخواهی گشت! با این همه هرکسی آرزوی التهابآمیز و امکانناپذیر عمر ابدی را در دل میپروراند، هرکسی جهانی است در دل جهانی دیگر، و هرکسی خیلی زود بهطور کامل میگندد تا از بقایایش زندگی جدیدی سربردارد. گیاهان، جانوران، انسانها، ستارهها، دنیاها، همگی جان میگیرند و بعد میمیرند تا تغییر و تحولی بهوجود آید. و هیچ موجود جانداری دوباره برنمیگردد، خواه حشره باشد، یا انسان یا ستاره!
raha
وحشتی مبهم، عظیم و خردکننده بر روح دوروا سنگینی میکرد، وحشت از این نیستی بیکران، پرهیزناپذیر، که برای همیشه این هستیهای زودگذر و مسکینانه را نابود میکند. هماکنون در برابر تهدید آن سرفرود آورده بود. به حشرههایی فکر کرد که چندساعت بیشتر زنده نیستند و به جانورانی که چند روز، به انسانهایی که چند سال و کراتی که چند قرن عمر میکنند. میان اینها چه تفاوتی وجود دارد؟ چند سحرگاه بیشتر، همین.
raha
میدانی رفیق، اینجا همهچیز بستگی به اعتماد به نفس دارد. آدم اگر کمی زرنگ باشد، خیلی آسانتر میتواند وزیر بشود تا رئیس دفتر. آدم باید خودش را به دیگران بقبولاند،
samira
دستِ بالا را داشتن و خود را حریف نشاندادن کار سختی نیست، خاطرت جمع، فقط آدم باید حواسش جمع باشد که مشتش باز نشود و دیگران نفهمند چیزی نمیداند. آدم باید کلک بزند، از روبهروشدن با مشکل بپرهیزد و مانع را دور بزند. بقیهٔ کارها را به کمک یک فرهنگ لغت میتوان روبهراه کرد. همه مثل الاغ بیشعورند و مثل گاو نادان.
samira
فراوانند زنهایی مثل او که خدای تبارک و تعالی را به هیچ میشمارند، ولی حاضر نیستند حرف بدی دربارهٔ او بشنوند، و موقعیت که پیش بیاید، از او بهعنوان واسطه و دلال محبت هم استفاده میکنند. اگر به آنها پیشنهاد شود به مهمانسرای مجهزی بیایند، این کار را ننگ و رسوایی میدانند، ولی عشقبازی در پای یک محراب بهنظرشان عملی کاملا منطقی میآید.»
samira
«کلیساها برای امثال خانم والتر به همه کاری میآیند: تسلادهنده بهخاطر ازدواجش با یک یهودی، فراهمآورندهٔ روشی اعتراضآمیز در دنیای سیاست، آموزندهٔ رفتاری شایسته و مناسب در محافل اشرافی، و پناهگاهی برای ملاقاتهای عاشقانهاش. درحقیقت کلیسا را میتوان برحسب عادت، در موقعیتهای گوناگون و به منظورهای متفاوت مورد استفاده قرار داد.
Mitra
دست آقایان را محکم فشرد. احساس کرد دست ژاک ریوال خشک و گرم است و به فشار دست او صمیمانه پاسخ میدهد، دست نوربر دو وارن سرد و مرطوب است و از میان انگشتها میلغزد؛ دست باباوالتر سرد و بیحال است، نه نیرویی در آن است و نه احساسی؛ و بالاخره دست فورستیه ولرم و تپل است.
حسین
شروع به تماشای او کرد. زن جوان که غرق در افکارش بود او را نمیدید. ژرژ به خودش میگفت: «با این همه تنها چیز ارزشمند در زندگی عشق است! در آغوش فشردن زنی که آدم دوستش دارد! حد و مرز سعادت بشری همین نقطه است.»
jalal
فراوانند زنهایی مثل او که خدای تبارک و تعالی را به هیچ میشمارند، ولی حاضر نیستند حرف بدی دربارهٔ او بشنوند، و موقعیت که پیش بیاید، از او بهعنوان واسطه و دلال محبت هم استفاده میکنند. اگر به آنها پیشنهاد شود به مهمانسرای مجهزی بیایند، این کار را ننگ و رسوایی میدانند، ولی عشقبازی در پای یک محراب بهنظرشان عملی کاملا منطقی میآید.»
f a
«دنیا مال افراد قدرتمند است. پس باید قوی شد، باید مافوق همهچیز قرار گرفت.»
AS4438
میدانی، در پاریس، اگر آدم رختخوابی برای خوابیدن نداشته باشد اشکالی ندارد، ولی لباس را بهطور حتم باید داشته باشد.
عاطفه
من در پاریسم، به دیدنم بیایید.»
«مادلن فورستیه»
عاطفه
«من حالا مرگ را چنان نزدیک خودم میبینم که بیشتر وقتها دلم میخواهد دستم را دراز کنم و آن را از خودم برانم... آن را همهجا میبینم. جانورهای کوچکی که روی جادهها له شدهاند، برگهایی که فرو میریزند و موی سفیدی که در ریش یک دوست میبینم، قلبم را درهم میشکند و به من ندا میدهد: «این هم مرگ!»
raha
شما و مرگ؟ در سنوسال شما این کلمه مفهومی ندارد. ولی در سن من کلمهٔ وحشتناکی است. بله، آدم ناگهان به مفهوم آن پی میبرد، بی آنکه بداند چرا و در مورد چه چیزی، آنوقت در زندگی منظر همهچیز عوض میشود. من از پانزدهسال پیش آن را در خودم حس میکنم که مشغول فعالیت است، انگار حیوان جوندهای در وجودم داشته باشم. رفتهرفته، ماه بهماه و ساعت بهساعت بهوجود آن پی بردهام، که دارد مرا به انحطاط میکشاند تا مثل ساختمان کهنهای ناگهان فرو بریزم. چنان تغییرم داده که دیگر خودم را بهجا نمیآورم.
Shanti
ژرژ به خودش میگفت: «خیلی احمقم اگر بخواهم خودم را ناراحت کنم. هرکسی برای خودش. پیروزی از آن کسانی است که جسورند. همهچیز جز خودخواهی چیز دیگری نیست. خودخواهی بهخاطر جاهطلبی و ثروت ارزشمندتر از خودخواهی برای زن و عشق است.»
samira
بیاعتنا نسبت به رنجی که برده بود، به خودش گفت: «همهٔ زنها روسپیاند، باید از آنها کام گرفت و هیچ چیزی را هم فداشان نکرد.»
تلخکامی قلبش به شکل کلماتی حاکی از نفرت و انزجار تا روی لبانش رسید. ولی به آنها اجازه نداد به زبان آورده شوند. دائماً برای خودش تکرار میکرد: «دنیا مال افراد قدرتمند است. پس باید قوی شد، باید مافوق همهچیز قرار گرفت.»
samira
«من حالا مرگ را چنان نزدیک خودم میبینم که بیشتر وقتها دلم میخواهد دستم را دراز کنم و آن را از خودم برانم... آن را همهجا میبینم. جانورهای کوچکی که روی جادهها له شدهاند، برگهایی که فرو میریزند و موی سفیدی که در ریش یک دوست میبینم، قلبم را درهم میشکند و به من ندا میدهد: «این هم مرگ!»
Mitra
این دوستش بود، شارل فورستیه، که تا همین دیروز با او حرف میزد. این پایان کامل زندگی یک فرد، چه واقعهٔ عجیب و وحشتناکی است. بهیاد حرفهای نوربر دووارن افتاد که ترس از مرگ در وجودش رخنه کرده بود: «هیچ فردی هرگز برنمیگردد.» میلیونها و میلیاردها آدم بهدنیا میآیند، شبیه به هم، با همان چشمها، همان بینی، همان دهان و همان جمجمه، و درون آن فکرهایی، بیآنکه این شخصی که الان در بستر مرگ خوابیده بود میان آنها باشد.
Mitra
آدم بهدنیا میآید، بزرگ میشود، خوشبخت است، انتظار میکشد و بعد هم میمیرد. بدرود ای زن یا ای مرد، دیگر هرگز روی زمین برنخواهی گشت! با این همه هرکسی آرزوی التهابآمیز و امکانناپذیر عمر ابدی را در دل میپروراند، هرکسی جهانی است در دل جهانی دیگر، و هرکسی خیلی زود بهطور کامل میگندد تا از بقایایش زندگی جدیدی سربردارد. گیاهان، جانوران، انسانها، ستارهها، دنیاها، همگی جان میگیرند و بعد میمیرند تا تغییر و تحولی بهوجود آید. و هیچ موجود جانداری دوباره برنمیگردد، خواه حشره باشد، یا انسان یا ستاره!
Mitra
وحشتی مبهم، عظیم و خردکننده بر روح دوروا سنگینی میکرد، وحشت از این نیستی بیکران، پرهیزناپذیر، که برای همیشه این هستیهای زودگذر و مسکینانه را نابود میکند. هماکنون در برابر تهدید آن سرفرود آورده بود. به حشرههایی فکر کرد که چندساعت بیشتر زنده نیستند و به جانورانی که چند روز، به انسانهایی که چند سال و کراتی که چند قرن عمر میکنند. میان اینها چه تفاوتی وجود دارد؟ چند سحرگاه بیشتر، همین.
Mitra
حجم
۳۷۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
حجم
۳۷۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۴۴۰ صفحه
قیمت:
۴۸,۰۰۰
تومان