بریدههایی از کتاب دایی جان ناپلئون
۴٫۰
(۷۶۳)
جسم آدم توی کارخانه ننه آدم درست میشود امّا روح آدم توی کارخانه دنیا ...
Mahdi Hoseinirad
آدم چطور میفهمد که عاشق شده است؟
ــ واللّه، بابامجان ... دروغ چرا؟ ... اونکه ما دیدیم اینجوری است که وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده ... وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند ... همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی ... خلاصه آرام نمیگیری مگر اینکه آن دختر را برات شیرینی بخورند
گلی
عاشقی چه کار سختی است! از درس حساب و هندسه هم سختتر است
z.n
از کیف مادرم یک سکه یک قرانی دزدیدم و به بهانه خرید کتابچه زیر بازارچه رفتم. شمع خریدم و در سقاخانه زیر بازارچه روشن کردم:
ــ خدایا! اولاً مرا ببخش که با پول دزدی شمع روشن میکنم. ثانیاً یا به من کمک کن که این اختلاف بین آقاجان و داییجان را حل کنم یا خودت حلش کن.
ولی اطمینان داشتم که خدا بین این دو راهحل اگر بخواهد کمکی بکند دومی را انتخاب میکند. این را میدانستم فقط راه حل اول را برای تعارف گفته بودم.
امیر
گاهی فحشها و ناسزاهایی که زیر لب نثار میکرد و خط و نشانی که برای انتقام از مسبّبین این واقعه میکشید میشنیدم و میدیدم.
اِیْ اِچْ|
به قول ناپلئون اقرار به ناتوانی نوعی توانایی است.
نگین
گندت بزنند! چه آن وقت که بچه بودی، چه آن وقت که جوان بودی، چه حالا، عرضه سانفرانسیسکو نداشتی و نداری ...
Mahdi Hoseinirad
من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.
shima mousavi
ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خندهاش نگیرد ولی دلیل نمیشود که احمقانه نباشد.
الی
«باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود»
___fareee___
ممکن است آدم از یک فکر احمقانه خندهاش نگیرد ولی دلیل نمیشود که احمقانه نباشد. مگر ممکن است آدم اینطور بدون مقدمه عاشق بشود؟
گلی
زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود
AmirS
وقتی خاطر یکی را میخواهی.. آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده ... وقتی میبینیش یک هُرمی توی این دلت بلند میشه، پنداری تنور نانوایی را روشن کردند ... همه چیز دنیا را، همه مال و منال دنیا را برای اون میخواهی، پنداری حاتم طایی شدی ...
z.n
«باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود»
مهدی
به قول ناپلئون آن چیزی که حدی ندارد خریت است.
feri
مردهها راحت ِ خدایی هستند. فقط زندهها را میاندازند توی گرفتاری .
جهان
زیاد هم دلواپس نباش. خدا با آدمهای عاشق است.
مستاصل!
خدا با آدمهای عاشق است.
m amini
خوشبختانه بچه، حتی اگر عاشق باشد، خواب مهلتش نمیدهد که تا سحر بیدار بماند. ظاهراً این گرفتاریها مال آدمهای بزرگ عاشق است.
Thebahara
آدم تو حیزی هم باید ظرافت داشته باشد!
shima mousavi
به قول ناپلئون در مدرسه جنگ یک سردار باید بیش از درس فتح، درس شکست را یاد بگیرد.
نیلوفر معتبر
به قول ناپلئون اقرار به ناتوانی نوعی توانایی است.
دختر بهاری
«باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود»
feribanoo
باید قبول کرد که سانفرانسیسکو بهترین دوای امراض روحی است!
میشه گفت کتابخوان
به قول ناپلئون آن چیزی که حدی ندارد خریت است.
دختر بهاری
خانواده اشرافی، نوههای پلنگالسلطنه و ببرالدوله، که به کونشان میگفتند همراه ما نیا بو میدهی، حالا باید با اصغر دیزل و آسپیران غیاثآبادی همپیاله بشوند!
Mohammad Zarei
تنها چیزی که در ذهنم مانده کلام اسداللّه میرزاست که یک موقعی زیر گوشم گفت: «باباجان، زیاد غصه نخور! با همه اینها، باز برنده هستی که عشق را شناختی. سعادتی بردی که در عمر کوتاه آدم نصیب همه کس نمیشود»
Hanieh Sadat Shobeiri
داییجان ناپلئون به داستان خود ادامه داد:
ــ غروب همان روزی که ملکالمتکلمین و میرزاجهانگیرخان و سایر مشروطهخواهان را بردند باغشاه، محمدعلیشاه کلنل لیاخوف و سران فوج قزاق را احضار کرد که به اصطلاح از زحماتشان تشکر کند. وقتی از جلوی صف ما رد میشد فریاد زدم قربان اشتباه میکنید، اینها مردم پاکی هستند ... خون اینها را نریزید... محمدعلی شاه یکباره ایستاد و اخم کرد و یواش از محمدخان امیرالامراء وزیر دربارش پرسید، این کیه ... وقتی بهش گفتند این فلانی است و پسر فلانکس است و همان کسی است که آرامش صفحات جنوب مرهون فداکاریهای اوست، به جان شما، به ارواح پدرم رنگش مثل شاتوت قرمز شد. هیچ نگفت و رفت امّا روز بعدش مرا مأمور خراسان کردند ... یعنی این واقعه را میتوانید بپرسید ... من تنها نبودم خیلیها حاضر و شاهد بودند ... خدابیامرز مدولیخان بود ... خدابیامرز علیرضاخان عضدالملک بود ... عرض شود که خدابیامرز علیقلیخان سردار اسعد بود ... خیلیها بودند ...
محمد
طوری شده بود که اکثر افراد خانواده تحتتأثیر تبلیغات داییجان، ناپلئون بناپارت را بزرگترین فیلسوف، ریاضیدان، سیاستمدار، ادیب و حتی شاعر میدانستند.
azar
مشقاسم نیز متوجه این تغییر حالت شده بود با صدای ملایمی گفت:
ــ اگر آقا نبودند ما هم مثل بیچاره سلطانعلیخان صدتا کفن پوسانده بودیم.
داییجان در این موقع زیر لب تکرار کرد:
ــ بیچاره سلطانعلیخان ... او را هم خواستم برایش کاری بکنم امّا نشد ... خدا رحمتش کند.
نیومون
نوع
حجم
۴۵۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
نوع
حجم
۴۵۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
قیمت:
۱۵۲,۵۰۰
۷۶,۲۵۰۵۰%
تومان