همین دیروز عکس خودم را جدا کردم نوشتم
دیر آمد به دنیا این آدم
Ahmad
جانهای شعلهور همیشه تنهایند
حتا از آسمان اگر پیراهنی به تن پوشند
Ahmad
عصبهایم درختی پر از زخمهای یادگاریست
Ahmad
از یک تک سلولی یک ذره بزرگتریم
به دنیا میآییم تا مرگ را ثابت کنیم
Ahmad
گاه بیآنکه بدانیم در شب سخن میگوییم و
صبح از چشم خود میفهمیم گریستهایم آنقدر
که در پلکهایمان انارهای شکسته بسیار است
Ahmad
و دستانم دو درخت مانده در برف است
Ahmad
بدرقهٔ دو دانه اشک چه بر سر آدم که میآرد
Ahmad
این نقشهها را بردارید
شهرها یکی شمارهها یکیست
Ahmad
بیهوده است
که خون هم داریم
چون در دو سوی رود
با دو چهره
ایستادهایم
Ahmad
وین عادت نژاد ماست
که ناگهان
در خندهیی بلند
میپژمرند
Ahmad
کی گفته گریه شأن مردان نیست؟
کوهی به دست آب میرفت
Ahmad
در سرنوشت خود بیگناهاند ابرهایی که نمیزایند
Ahmad
این بار اما دلم را جایی نهادهام که یادم نیست
Ahmad
از اتهامات وارده به ماه بیتابی ماست
Ahmad
بنویس، چون چراغ واژگان برافروختیم
تنها شدیم به ناگهان هریک
Ahmad
میخواهم که آگاه کنم از خودش این رود را
بمیرم بعد و بعد رود رود سر دهید
Ahmad
میدانستم با این چشمها سازش نمیکنی
Ahmad