سال اول ابتدایی که بودم، در کلاس ما چند تا میز و نیمکت بیشتر نبود. آن هم بچه های خان و بچه ژاندارم ها رویش می نشستند. ما روی حلب های چهارضلعی می نشستیم؛ حلب هایی که بعد از تمام شدن نفتش آن ها را به کلاس می بردیم که روی زمین ننشینیم.
قریشی
از بعضی چیزها بی نهایت وحشت داشتیم. یکی اش این بود که اگر عکس شاه، فرح و خواهر شاه که اول کتاب های درسی مان چاپ شده بود، به هر دلیلی پاره می شد و معلممان می فهمید، به سختی تنبیه می شدیم.
یک روز در اثر شیطنت یکی از بچه ها عکس اشرف، خواهر شاه، در کتابم پاره شد. آن قدر ترسیده بودم که حد نداشت. آمدم خانه و گریه سر دادم: «من دیگه مدرسه نمی رم. اگه معلممون ببینه عکس خواهر شاه تو کتابم نیست، می گه خودم کندم، منو می کشه!»
به شدت گریه می کردم و جرئت نداشتم پایم را در مدرسه بگذارم.
قریشی
بی عدالتی را با چشم می دیدیم، در همان کلاس درس و نداشتن میز و نیمکتی که بعضی ها باید رویش می نشستند و ما نه، در جشن های تولد ولیعهد در نهم آبان و در اینکه جرئت نداشتیم به بچهٔ یک ژاندارم بگوییم تو. بچهٔ یک ژاندارم در مدرسه حکم همه کاره را داشت.
قریشی