بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب میک هارته این جا بود | طاقچه
تصویر جلد کتاب میک هارته این جا بود

بریده‌هایی از کتاب میک هارته این جا بود

۴٫۸
(۵۶)
«هی! من یه فکری دارم! چرا تو به من نمی‌گی دقیقآ چی دلت می‌خواد بشنوی که من همون رو بگم. این‌طوری تو مجبور نمی‌شی دائم من رو تحقیر کنی...»
a.m
من میک رو از دست ندادم، خانومِ بری هیل. من نذاشتمش یه جایی، فراموشش هم نکردم، یا مثلا توی اتوبوس جا نذاشتمش. اون مُرد. می‌فهمید؟ میک مُرد اما من هیچ‌وقت، هیچ‌وقت اونو از دست نمی‌دم.
مَن.
من فقط ده ماه از او بزرگ‌تر بودم. من با «برنامهٔ قبلی به دنیا آمدم. اما میک «اتفاقی بود. خودش هم خیلی از این کیف می‌کرد. اتفاقی‌بودن را می‌گویم. همیشه سربه‌سر پدر و مادرم می‌گذاشت. می‌گفت حتی قبل از این‌که وجود داشته باشد توانسته دوتا شیمیدان را که قرص ضدبارداری هم داشته‌اند، دور بزند.
Amir
درسی که من آن روز یاد گرفتم این بود که حتی آدم‌های باهوشی هم که مدرک شیمی دارند، گاهی کارهای احمقانه می‌کنند. البته موضوع این است که معمولا وقتی کارهای احمقانه می‌کنیم، شانس می‌آوریم و جان سالم به در می‌بریم، و اگر دفعاتی که شانس می‌آوریم زیاد شود، زود خیال می‌کنیم که هردفعه قرار است خوش‌شانسی بیاوریم. یعنی تا ابد. مثلا من حساب دفعاتی که بدون زانوبند فوتبال بازی کرده‌ام از دستم دررفته بود، تا بالاخره یک بار به پایم لگد زدند و از آن به بعد همیشه موقع بازی زانوبند می‌بندم. ولی فکر می‌کنم بیش‌تر از سی بازی طول کشید تا بفهمم همیشه خوش‌شانس نیستم. مادرم هم هیچ‌وقت زیاد آفتاب‌سوخته نشده بود، تا این‌که سال پیش با بابا برای سالگرد ازدواجشان رفتند کنار ساحل. هنوز هم می‌شود روی پشتش لکه‌های به‌جامانده از تاول‌ها را دید. میک هم دوازده سال و پنج ماه حتی یک بار با دوچرخه‌اش زمین نخورده بود. بنابراین کلاه ایمنی سرش نمی‌گذاشت.
یاسمن
می‌دانید، گاهی آدم یک حس درونی نسبت به چیزی دارد و کاملا هم مطمئن است که اشتباه نمی‌کند. اما بعد از مدتی، این فکر که شاید طرف مقابل هم برای حرفش منطقی داشته باشد، به ذهن آدم می‌خزد. بعد، قبل از این‌که بفهمید چی شده، منطق طرف مقابل به نظرتان قابل قبول‌تر از دلایل خودتان می‌آید ــ که خیلی هم حس بدی است. اما به‌هرحال اتفاقی است که گاهی می‌افتد.
فاطمه.م
چرا آمبولانس رفت به آن سمت؟ تا الان دیگر باید با سرعت به‌سمت محلهٔ دیگری می‌رفت. محله‌ای که من هیچ‌کس را در آن‌جا نمی‌شناسم.
محمد حسین
«این کلاه ایمنی برادر من است.» صدایم شکست. اما هرطور بود خودم را مجبور کردم حرفم را به آخر برسانم. «می‌گفت خیلی ضایع است.»
یاسمن
می‌دانید؟ شنیدن صدای پدرت که آن‌طور گریه می‌کند خیلی سخت است. حتی بعد از این‌که به اتاقش رفت هم نمی‌توانستم صدای گریه‌اش را از سرم بیرون کنم. فکر می‌کنم آن‌موقع بود که فهمیدم آب چقدر از سرمان گذشته. این از آن فاجعه‌هایی بود که برای تحملش خانواده‌ای لازم بود که دقیقآ می‌دانند در زندگی چه می‌کنند. مثلا خانوادهٔ کنِدی، یا ملکهٔ الیزابت و همهٔ کس وکارش. نه خانواده‌ای مثل ما، که اگر یک نفرشان برنامهٔ صبحگاهی دستشویی‌رفتن را درست انجام نمی‌داد، همه‌چیز خانواده به هم می‌ریخت.
فاطمه.م
مرگ نزدیکان به آدم دیدِ تازه‌ای از بعضی مسائل ــ مثل اهمیت سرویس قاشق چنگال نقره ــ می‌دهد. بهش می‌گویند دیدن دورنمای زندگی. یعنی پدرتان دیگر هر روز صبح روی پاچهٔ شلوارش، خط اتو نمی‌اندازد، و همبرگرها در شکل‌ها و اندازه‌های مختلف درست می‌شوند.
فاطمه.م
هنوز گریه نکرده بودم. هنوز دردم به مرحله‌ای نرسیده بود که خودم درکش کنم. مثل این بود که یک گلولهٔ توپ جنگی به دلم شلیک شده و از پشتم بیرون آمده باشد. قسم می‌خورم که دستم را زیر بلوزم بردم و به شکمم دست زدم تا ببینم سوراخ شده یا نه.
iranshahi
حاضرم شرط ببندم که خدا ترجیح می‌دهد به‌جای آن‌همه گریه وزاری و التماس و توبه‌ای که مردم هر هفته به درگاهش می‌برند، صدای خنده بشنود.
atr.e.kaaaj
فکر کنم سال‌های نوجوانی خودشان به اندازهٔ کافی سخت هستند که دیگر لازم نیست کسی من را سوار یک دوچرخهٔ صورتی هم ببیند.
کاربر... :)

حجم

۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۷۶ صفحه

حجم

۶۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۷۶ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۶۰%
تومان