بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دوستش داشتم | طاقچه
تصویر جلد کتاب دوستش داشتم

بریده‌هایی از کتاب دوستش داشتم

نویسنده:آنا گاوالدا
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۴۸ رأی
۳٫۵
(۴۸)
به خودم گفتم: «بجنب، یک بار برای همیشه از ته دل گریه کن. بعد اشک‌هایت را خشک کن، دستمالت را کنار بگذار، هیکل بزرگ ماتم‌زده‌ات را تکانی بده و تمامش کن. به چیز دیگری فکر کن. راه بیفت و همه‌چیز را از نو شروع کن.»
نسرین سادات موسوی
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
yasi
آفرین به ما، چون همه‌چیز را خاک کرده‌ایم، دوستانمان را، رؤیاهایمان را، عشق‌هایمان را، و حالا نوبت خودمان رسیده! دست مریزاد رفقا
مهسا
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
Kosar
مادربزرگم اغلب می‌گفت قدیم‌ها شوهرهای مهربان را با غذاهای خوشمزه به خانه می‌کشاندند. من از مرحله پرتم، مامان‌بزرگ، از مرحله پرتم... اول این‌که آشپزی بلد نیستم و دوم این‌که دوست ندارم کسی را این‌طوری نگه دارم.
دختر گرانبها
. اما هرچه بیش‌تر غرغر می‌کردم، بیش‌تر دوستش می‌داشتم و هرچه بیش‌تر دوستش می‌داشتم، این عشق بی‌فرجام‌تر به نظر می‌رسید
Kosar
«همیشه از غم کسانی حرف می‌زنند که می‌مانند و می‌سازند، اما هیچ‌وقت به غم آن‌هایی که می‌گذارند و می‌روند فکر کرده‌ای؟
Kosar
چون یک پایان تلخ خیلی بهتر از تلخی بی‌پایان است.
Kosar
به خودم گفتم: «بجنب، یک بار برای همیشه از ته دل گریه کن. بعد اشک‌هایت را خشک کن، دستمالت را کنار بگذار، هیکل بزرگ ماتم‌زده‌ات را تکانی بده و تمامش کن. به چیز دیگری فکر کن. راه بیفت و همه‌چیز را از نو شروع کن.» بارهاوبارها این را به من گفته‌اند: به چیز دیگری فکر کن. زندگی ادامه دارد. به دخترهایت فکر کن. نباید خودت را بسپاری به دست غم. تکان بخور. بله، می‌دانم، خوب هم می‌دانم، اما سعی کنید من را بفهمید: نمی‌توانم.
Kosar
گفته بودم که سعی می‌کنم بی تو زندگی کنم... سعی کردم، سعی کردم، اما زورم نرسید. دائم به تو فکر می‌کنم. حالا و شاید برای آخرین بار از تو می‌پرسم: خیال داری با من چه کنی؟
Kosar
«آره. شوهرش ترکش کرده بود... زیرورو شده بود. فرانسواز، این زن سرزنده و مقتدر، این زن دوست‌داشتنی که با اعتمادبه‌نفسش دنیا را سر انگشتانش می‌چرخاند، جلو چشمم مثل شمع آب می‌شد. گریه می‌کرد، تحلیل می‌رفت، مثل خواب‌زده‌ها شده بود و رنج می‌کشید، رنجی عظیم. دارو می‌خورد، اما لاغرتر می‌شد. برای اولین بار مرخصی استعلاجی گرفت. اشک می‌ریخت و اشک می‌ریخت، حتی جلو من.
Kosar
«در کار آدم سختگیری هستم، اما نقش بازی می‌کنم، می‌فهمی؟ مجبورم سختگیر باشم. مجبورم به زیردستانم القا کنم که از من بترسند. فکر کن چه می‌شود اگر دستم رو شود؟ چه می‌شود اگر بفهمند که خجالتی هستم؟ بفهمند که برای هر کاری باید سه برابر بقیه جان بکنم تا به همان نتایج برسم؟ بفهمند که حافظهٔ خوبی ندارم؟ بفهمند که تیزهوش نیستم؟ فکرش را بکن. اگر همهٔ این‌ها را می‌دانستند، زنده‌زنده پوستم را می‌کندند! ضمنآ بلد نیستم کاری کنم که دوستم داشته باشند...
Kosar
و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد. و من... من عاشق زنی شدم. عشق به سراغم آمد، همان‌طور که بیماری می‌آید. بی‌آن‌که بخواهم، بی‌آن‌که به آن اعتقاد داشته باشم، خلاف میلم، و بی‌آن‌که بتوانم از خودم دفاع کنم. و بعد...» سینه‌اش را صاف کرد. «از دستش دادم، ناگهانی، همان‌طور که عاشق شده بودم.»
Kosar
یک پایان تلخ خیلی بهتر از تلخی بی‌پایان است.
yasi
پل بیش‌تر اوقاتش را توی همین ویلا می‌گذراند و تقریبآ دیگر بیرون نمی‌رفت. نقاشی می‌کرد و کتاب می‌خواند. از بی‌خوابی شکایت داشت. خیلی درد می‌کشید. دائم سرفه می‌کرد. بعدش هم مُرد. در بیست ویک سالگی.
دختر گرانبها
«اما من می‌دانم. به من اعتماد کن، کلوئه. من چیز زیادی نمی‌دانم، اما این یکی را می‌دانم. من عاقل‌تر از آدم‌های دیگر نیستم، اما دوتا پیراهن بیش‌تر از تو پاره کرده‌ام و تجربه‌ام بیش‌تر است. حواست هست؟ زندگی، حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی به آن بی‌اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز می‌زنی، از تو قوی‌تر است. از همه‌چیز قوی‌تر است. آدم‌ها از اردوگاه‌های کار اجباری برگشتند و دوباره زادوولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکسترشدن خان ومانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره دربارهٔ هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست، اما همین است دیگر.
wraith
زندگی از هرچیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این‌همه برای خودمان اهمیت قائل می‌شویم؟ تقلا می‌کنیم و فریاد می‌زنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ آن سیلوی کوچولو که پل توی همین اتاق بغلی به خاطرش مرد حالا کجاست؟ چی بر سرش آمد؟
wraith
داشت چکار می‌کرد؟ کجا بود؟ با چه کسی؟ زندگی‌مان چی؟ بعد از این چه شکلی می‌شد؟ هرچه بیش‌تر فکر می‌کردم، بیش‌تر در خودم فرومی‌رفتم. خیلی خسته بودم. چشم‌هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده. خیال کردم که از حیاط صدای موتور می‌آید، کنارم می‌نشیند، می‌بوسدم، انگشتش را روی لب‌هایم می‌گذارد تا دخترها را غافلگیر کند. هنوز می‌توانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را، گرمایش را، بویش را... چه خواب وخیالی.
دختر گرانبها
«پس عشق حماقت است، نه؟ هیچ‌وقت به نتیجه نمی‌رسد؟» «چرا، به نتیجه می‌رسد. اما باید برایش جنگید...» «چطوری؟» «یک کم جنگید. هرروز یک کم. باید شهامتش را داشته باشیم که خودمان باشیم و تصمیم بگیریم که خوش...»
yasi

حجم

۱۰۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۴ صفحه

حجم

۱۰۲٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
۱۶,۰۰۰
۶۰%
تومان