بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پای چپ من | طاقچه
تصویر جلد کتاب پای چپ من

بریده‌هایی از کتاب پای چپ من

۳٫۸
(۵)
احساسی مبهم داشتم که باید هر طور شده، این کلمه را بدون کمک مادر یاد بگیرم. چند دقیقه بعد، از شدت حس پیروزی فریادی چنان بلند کشیدم که مادر از جا جست و بچه در آغوشش تکانی خورد. مادر پرسید: «چه شده، کریس؟ بچه را بیدار می‌کنی ها.» اما برایم مهم نبود. با همان غرغر عجیبِ مخصوصِ خودم از او خواستم بلافاصله پیش من بیاید. مادر پیش آمد و در حالی‌که بر لبهٔ مبل می‌نشست و بچه در آغوشش خواب بود، گفت: «کلمهٔ جدید است، آره؟» نیشم باز شد، مداد را بالا آوردم و کلمه‌ای را که این همه مدت سردرگمم کرده بود، نوشتم. تمام که شد، صورت مادرم را نگاه کردم و منتظر تأییدش شدم. او در سکوت به نوشتهٔ من در حاشیهٔ کاغذ خیره شده بود. مدتی دراز چنان بی‌حرکت ماند و در فکر فرو رفت که بی‌تاب شدم و با پا به پهلویش زدم. به من رو کرد، دست بر سرم گذاشت و لبخند زد. کلمهٔ جدیدی که نوشتنش را برای اولین بار آموخته بودم این بود: م_ ا_ د_ ر.
مادربزرگ علی💝
وضع ما در خانه وحشتناک بود. مادر در خانه نبود و گویی خانه مرده بود. انگار موتور ساعت دیواری را بیرون آورده و عقربه‌ها را بی‌حرکت و بی‌جان رها کرده باشند. دیگر حتی نقاشی هم نمی‌کردم. به هیچ‌چیز علاقه‌ای نداشتم زیرا گمان می‌کردم مادر در حال مرگ است.
davidmohammad98
پدر یا مادر پهلویم می‌نشستند و به من غذا می‌دادند. بیش‌تر اوقات، دست‌هایشان از این کار ساده خسته می‌شد که نان را بردارند و در دهانم بگذارند. پدرم که هفت یا هشت بار دست به سمت ظرف نان می‌برد، گلایه‌کنان می‌گفت: «انگار دارد رودخانهٔ لیفِی را پر می‌کند».
مادربزرگ علی💝
دختر زیبای «رؤیایی» ام نه‌فقط از پذیرفتن نقاشی‌های کوچک من خشنود می‌شد، بلکه همیشه چشم به راه نقاشی‌های من بود. بزرگ‌ترین حسن و هنر او این بود که به من احساس مهم بودن می‌داد، احساس سودمندی و مسئولیت
davidmohammad98
به او گفتم مثل سگ دروغ می‌گوید، چون از پدر شنیده بودم فقط بنّاها می‌توانند خانه بسازند و می‌دانستم خدا بنّا نیست.
کاربر ۲۱۶۵۷۰۶
وقتی تونی به من گفت خدا همه‌چیزِ دنیا را ساخته است، به او گفتم مثل سگ دروغ می‌گوید، چون از پدر شنیده بودم فقط بنّاها می‌توانند خانه بسازند و می‌دانستم خدا بنّا نیست.
hamtaf
آینه آن چیزی را به من می‌نمایاند که هر وقت دیگران نگاهم می‌کردند می‌دیدند؛
hamtaf
چندان مطالعه نکرده بودم. کتاب در خانهٔ ما پدیدهٔ نادری بود. نان اهمیت بیش‌تری داشت. ظاهراً تغذیهٔ شکم‌های ما حیاتی‌تر از تغذیهٔ فکرمان بود.
hamtaf
من نوشتن با انگشت‌های پا را از همان پنج‌سالگی آموخته بودم، اما ناچار شدم تا حدود هفده‌سالگی صبر کنم تا بفهمم این توانایی کلید زندگی نوینی است و با آن می‌توانم قلمروهای جدید اندیشه را کشف کنم و دنیایی جدید بسازم و در آن دنیا به‌تنهایی زندگی کنم، مستقل از دیگران.
hamtaf
در طرح بزرگِ هستی، همهٔ ما، حتی کم‌ترینِ ما، جایگاهی داریم؛ زیرا همهٔ ما بخشی از این طرحیم. حتی اجزای کوچک و ناشناخته نیز بسیار مهمند، زیرا اجزای بزرگ را کنار یکدیگر نگاه می‌دارند تا مبادا به‌لرزه بیفتند.
hamtaf
«برای نوشتن انگلیسیِ خوب و امروزی، باید انگلیسیِ امروزی را خواند، کریستی. دیکنز خیلی خوب است، ولی... . ذائقهٔ ادبی هم مثل همهٔ ذائقه‌ها تغییر می‌کند.»
hamtaf
گفت: «دو اصل اولیه برای نوشتن هر نوع داستانی وجود دارد. اول این‌که باید داستانی برای گفتن داشته باشی و دوم، داستان را به چنان شیوه‌ای بیان کنی که هر کس آن را می‌خواند، در درون آن زندگی کند.
hamtaf
انسانِ بدون گفتار، به واقع انسانی مفقودالاثر، جداافتاده از دیگران و در تمنای گفتن هزاران چیز و ناتوان از گفتن حتی یکی از هزاران است. نوشتن راه بسیار خوبی است اما بعضی عواطف را نمی‌توان با نوشتن بیان کرد و صرفاً از طریق نوشتار «احساس کرد».
hamtaf
ادبیات را معبد اندیشه و آرمان بشر یافتم، معبدی که ذهن‌های گوناگون انسان‌ها آن را برپا کرده است، از ذهن‌های پست تا والا، از وقایع‌نگاران و تاریخنگاران ساده تا متفکران بزرگ، از آنان که با ذهن خود می‌نویسند تا آن کسان که تنها با دل خود و نیز با روح خود می‌نگارند.
hamtaf
اگر واقعاً نمی‌توانستم مانند آدم‌های دیگر باشم، پس دست‌کم مانند خودم می‌بودم و نهایت تلاشم را می‌کردم.
حسین علیزاده
اگر واقعاً نمی‌توانستم مانند آدم‌های دیگر باشم، پس دست‌کم مانند خودم می‌بودم و نهایت تلاشم را می‌کردم.
حسین علیزاده

حجم

۱۵۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

حجم

۱۵۷٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۲۰۶ صفحه

قیمت:
۱۰۳,۰۰۰
تومان