بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کافه اروپا | طاقچه
۴٫۲
(۵۳)
شهروند در مقام یک فرد هیچ مجالی برای رساندن اعتراضش به گوش کسی، بیان عقایدش و یا حتی حرف زدن از هراس‌هایش نداشت. تنها یک راه پیش رویش بود ــ ترک کشور، کاری که بسیاری از مردم کردند. آنهایی که در گفتارشان به جای «ما» از «من» استفاده می‌کردند، چاره‌ای جز فرار نداشتند. این تفاوت مرگبار در دستورزبان بود که آنها را از باقی هموطنانشان جدا می‌کرد.
Homa
امکان زندگی خارج از کشور، در نظر همه خوشبختی بزرگی محسوب می‌شود. این موضوع هیچ ربط مستقیمی به زندگی او یا من ندارد ــ این صرفا میراثی‌ست از تاریخ ما و جنس جامعه‌ای که ما سابقا در آن زندگی می‌کردیم. به‌هرحال، این باور در اذهان ما ریشه گرفته و ما بی هیچ مقاومتی آن را می‌پذیریم: آنها که ساکن خارجند علی‌الاصول وضعشان بهتر است، صرفا به این دلیل که خارج از کشورند.
نازنین بنایی
فردیت، اول شخص مفرد، در دوره حکومت کمونیسم هم همیشه زنده بود، فقط از زندگی عمومی و سیاسی تبعید شده بود و در محیط خصوصی زنده نگه داشته می‌شد. بدین ترتیب تزویر موحشی که ما یاد گرفتیم با آن زندگی کنیم تا زنده بمانیم امروز پس‌لرزه‌هایش را نشان می‌دهد: برقرار کردن پیوندی میان «من» خصوصی و عمومی بسیار دشوار شده است. اینکه آدم‌ها کم‌کم باور کنند عقیده و ابتکار عملِ فردی و رأی افراد می‌تواند تغییری ایجاد کند. خطر عقب نشستن و پناه بردن شهروندان به یک «ما»ی ناشناس و امن، هنوز هم خطری جدی‌ست.
Reza Rezaee
مردم برای تغییر عاداتشان و درکشان و به مرحله عمل رساندن اندیشه‌ها و ارزش‌های نو، به زمان نیاز دارند و یکی از دشوارترین درس‌ها، درس مسئولیت فردی است در تمامی حوزه‌های زندگی، از سیاست گرفته تا امور دم‌دستی روزمره عینی. اگر قرار باشد سیر فشرده دیگری را، این بار به سوی دموکراسی از سر بگذرانیم، نتیجه کم‌وبیش همان خواهد بود، و دموکراسی هرگز به چیزی فراتر از یک ایدئولوژی تازه بدل نخواهد شد که رهبران جدیدمان از آن برای پیشبرد اهداف خودشان بهره‌برداری خواهند کرد.
Reza.golshan
مردم فکر می‌کنند برای دست یافتن به پول باید شعبده‌ای به کار زد و آرزو می‌کنند که این شعبده را بیاموزند، و این فکرشان پربیراه هم نیست: به‌هرحال اخلاق کاری وجود خارجی ندارد: پیش از این هم کسی هرگز از راه کار کردن پولدار نمی‌شد، تنها راهش بالا رفتن از پله‌های نردبان حزب بود یا سوار کردن یک کلک هوشمندانه دیگر. مردم عادی به‌تجربه دیده‌اند که می‌شود کمی کار کرد و پول اندکی هم به دست آورد و اگر بیشتر هم کار کنی پول بیشتری در کار نیست. پس چرا باید به خودشان زحمت کار بیشتری بدهند؟ ما با نظامِ جدیدمان ذهنیتِ کارِ اجباری را هم به جامعه‌مان وارد کرده‌ایم: تو کار می‌کنی اما از شغلت هیچ چیز عایدت نمی‌شود: نه ترفیعی در کار است، نه رضایتی، نه غرور و احترامی ــ و نه حتی پولی. بنابراین نیرو یا امیدت را پای شغلت نمی‌گذاری. برعکس تلاش می‌کنی نیرویت و ایده‌ها و دانشت را ذخیره کنی برای مجال‌های دیگر؛ اگر ممکن باشد برای شغل دومی که ترجیحا در ساعات کاری شغل اول کارهایش را انجام می‌دهی
نازنین بنایی
آدم نیاز دارد بفهمد که ما، ما مردم جهان کمونیستی، هنوز از نظر سیاسی کودکانی بیش نیستیم. ما احتیاج به «بابا» داریم، کسی که مراقبمان باشد، تا ما نیازی به مراقبت از خودمان نداشته باشیم. ما یاد نگرفته‌ایم چطور آزاد باشیم و آماده پذیرش مسئولیت هم نیستیم. حاصلش سرخوردگی محسوس از واقعیت تازه پساکمونیستی است.
نازنین بنایی
زندگی در اروپای شرقی تحت حکومت کمونیست‌ها به ما یاد داده بود که خودمان را با آنهایی مقایسه کنیم که ندارتر از ما بودند و نه داراترها؛ با آنهایی که وضع نابسامان‌تری داشتند و نه هرگز با آنهایی که اوضاعشان بسامان‌تر و روبه‌راه‌تر بود. مقایسه خودمان با کسانی که در زندگی از سطح رفاه و آزادی بیشتری برخوردار بودند، خطرناک بود ــ ممکن بود شروع کنیم به سؤال کردن، یا شاید حتی طلب‌کردن همان چیزها برای خودمان.
Reza.golshan
یک بار دیگر دارند در مورد گذشته و حال ما به جای ما تصمیم می‌گیرند و ما صبورانه فرمان می‌بریم. هیچ بهانه‌ای جز ترس در کار نیست و می‌پذیرم که این بهانه آنقدر قدرتمند هست که ما را واداشته چشمانمان را ببندیم و خفه شویم، اما آیا نباید در مورد جنس و ریشه این ترس از خودمان سؤال کنیم؟
Mostafa F
در کشور ما هم مانند همه کشورهای کمونیستی، سالمندسالاری حکمفرما بود و نسل‌های جوانتر کاملاً عقب نگه داشته می‌شدند. خدا می‌داند که چطور، اما جوان‌ها همیشه برای پیشرفت و به عهده گرفتن مسئولیت‌های مهم‌تر، زیادی جوان بودند. این کودکان ابدی، حتی نمی‌توانستند امید داشته باشند که روزی خودشان صاحب آپارتمانی شوند. آنها بزرگ می‌شدند و در همان خانه پدر و مادرشان بچه به دنیا می‌آوردند و هرگز این توان را پیدا نمی‌کردند که از دایره قدرت خانواده بیرون بیایند. روی دیگر این سکه بی‌مسئولیتی بود، چون هیچ‌کس نه چنین توقعی از ما داشت و نه چنین انتظاری
imaanbaashtimonfared
من که خودم از کشوری سابقا کمونیستی می‌آیم، مدتی طولانی، خیلی ساده پدیده توالت‌های بدبو و مهوع و مخروبه را که در سراسر جهان کمونیستی گسترده بودند، به روشن‌ترین شکل توضیح می‌دادم. علت پایه‌ای، ناکارآمدی و اخلال خود نظام کمونیستی بود و به خطا رفتنش در تشخیص و تأمین نیازهای اولیه مردم. علت دوم هم در دسته «کمونیسم چه بر سر ما آورد» قرار می‌گرفت و مربوط می‌شد به تفکر مالکیت جمعی. چون همه چیز ملک جمعی بود، هیچ‌کس به‌واقع مسئول شناخته نمی‌شد. هیچ‌کس بالای سر چیزی نایستاده بود و هیچ‌کس اعتنایی به این اموال متعلق به همه نداشت. هر فردی از مسئولیت بری بود چون این مسئولیت را به یک درجه بالاتر نسبت می‌داد؛ به مسئولیت یک نهاد.
Hanieh
در چشم من پدرم گناهکار است. گناهش فرصت‌طلبی، همدستی ضمنی با یک رژیم سرکوبگر، و از همه مهم‌تر سکوت است.
imaanbaashtimonfared
اما فکر نمی‌کنم آلبانیایی‌ها از روی حماقت دست به این تخریب‌ها زده باشند. فکر می‌کنم آنها در آن برهه ساده‌لوح و لبریز از نفرت بوده‌اند. برای درک آنچه در آلبانی رخ داده باید سنگرهای بتونی را در خاطر داشته باشیم. تنها کارکرد آنها ایجاد و زنده نگه‌داشتن هراس بوده است. اگر در محاصره این سنگرها زندگی کنی، وقتی سرانجام آزادی فرامی‌رسد، آن هراس و وحشت به نفرت و خصومت بدل می‌شود. حتی می‌توانی اسمش را بگذاری «عارضه سنگر بتونی». آنچه مردم خُرد و له می‌کردند، نه یک گلخانه، که یک تعاونی گلخانه‌ای، یک نماد اموال عمومی یا دولتی بود. حتی یک مدرسه یا مهد کودک هم برای آنها یادآور دولت کمونیستی بود، که قدرت سرکوبش بر آن سنگرهای بتونی بنا شده بود. خشونت، شکلی از بروز یک آرزو بوده، برای پاک کردن تمام و کمال گذشته؛ حتی وجوه مادی آن. گویی به این ترتیب، آلبانیایی‌ها می‌توانستند پلشتی و بدی را در مقیاسی عظیم از کشورشان پاک کنند.
نازنین بنایی
«من با حقوق بازنشستگی‌ام فقط می‌تونم ماهی یک کیلو گوشت بخرم.»
نازنین بنایی
آنچه ما بدان نیاز داریم انقلابی در شیوه درک و دریافت خودمان است. این تحول نه‌تنها خودبه‌خود و همراه با تغییرات سیاسی حاصل نمی‌شود، بلکه به نظرم بیشتر از هر پیشرفت و توسعه سیاسی یا اقتصادی زمان می‌برد. ما باید مسئولیت‌هایمان را هم در قبال دیگران و هم در قبال خودمان بپذیریم.
Reza.golshan
کمونیسم فقط توده‌ای گله‌وار می‌پروراند؛ فرد از دلش بیرون نمی‌آید. شهروند نمی‌پرورد. شهروندانی آگاه از حقوقشان که قادر باشند برای کسب این حقوق مبارزه کنند تنها در کشورهای دموکراتیک یافت می‌شوند. در جامعه توده‌ای کمونیستی تعداد بسیار اندکی از افراد باور داشتند که یک فرد به‌تنهایی می‌تواند تغییری ایجاد کند.
masoom
این بود آنچه در آن صبح زمستانی رخ داد، یا شاید بهتر است بگوییم آنچه رخ نداد: گروهی از شهروندان شاهد یک قتل‌عام بودند و قدم از قدم برنداشتند. تعداد آدم‌هایی که آنجا جمع شده بودند احتمالاً برای راه انداختن تظاهراتی کوچک کفایت می‌کرد اما هیچ‌کس لام تا کام سخن نگفت، چه رسد به انجام کاری که ظاهر اعتراضی داشته باشد ــ سد کردن راه کارگران، حلقه زدن دور درخت‌ها، سخنرانی، سرود خواندن‌ــ هر کاری. جماعت منفعل و ساکن ایستاده بود، تقریبا شبیه خود درخت‌ها. یا مثل قربانیان آینده. چرا هیچ‌کس کاری نکرد؟
نازنین بنایی
ما چشمانمان را و دهان‌هایمان را بسته بودیم و بدین طریق در را روی خاطراتمان. ما با نیروهای جدید سیاسی همدست شده بودیم و کار آنها را آسان می‌کردیم که هر طور که میلشان است تاریخ را بازنویسی کنند، تحریفش کنند و سر آخر به‌کل پاکش کنند. خیال می‌کردیم می‌توانیم مثل آفتاب‌پرست رنگ پوستمان را عوض کنیم.
نازنین بنایی
بخارست هم از صوفیه یا تیرانا دست‌کمی ندارد. شهر، پر است از مغازه‌های کوچک خصوصی، که ظاهر خیلی چشمگیری دارند و قیمت اجناسشان خیلی گران است، اما اسامی این مغازه‌ها به‌وضوح خبر از گرایش به غربی شدن می‌دهند حتی اگر مغازه، به کوچکی شکافی در دیوار باشد، نامش چیزی‌ست در مایه‌های وست پوینت. بر سردر همه اغذیه‌فروشی‌ها، کلمه سوپرمارکت دیده می‌شود، فارغ از این که با توجه به بیست قلم جنسی که مغازه برای فروش دارد، به‌سختی می‌شود به آن گفت مارکت، چه رسد به سوپرمارکت. همان نزدیکی اگر بخواهید می‌توانید در کافه‌ای، با نامی که دیگر از آن غربی‌تر نمی‌شود، هالیوود، با لذت قهوه‌تان را بنوشید.
Reza.golshan
امروز سال ۱۹۹۵ است و من دیگر نه در یوگسلاوی کمونیستی، بلکه در کرواسی دموکراتیک زندگی می‌کنم. این موضوع در مورد رومانیایی‌ها، لهستانی‌ها، و بلغارها هم صادق است. پس چرا ترس من از مرزها هنوز نریخته است؟
علی
مجرم‌پروری و خلافکار ساختن کل جمعیت کشور و تبدیل کردن همه مردم به جنایتکاران خرده‌پا، یک جور ابزار کنترل و سلطه بر ملت است.
nastar-esm
آن بخش از تاریخ که غایب است، آن بخشی که ممنوعه یا سرکوب شده است، اغلب به افسانه بدل می‌شود.
haji
زندگی در اروپای شرقی تحت حکومت کمونیست‌ها به ما یاد داده بود که خودمان را با آنهایی مقایسه کنیم که ندارتر از ما بودند و نه داراترها؛ با آنهایی که وضع نابسامان‌تری داشتند و نه هرگز با آنهایی که اوضاعشان بسامان‌تر و روبه‌راه‌تر بود. مقایسه خودمان با کسانی که در زندگی از سطح رفاه و آزادی بیشتری برخوردار بودند، خطرناک بود ــ ممکن بود شروع کنیم به سؤال کردن، یا شاید حتی طلب‌کردن همان چیزها برای خودمان.
مریم صدیقین
شاید اولین بار بود که با این واقعیت روبه‌رو شدم که از این‌همه رانده شدن به عقب خسته‌ام؛ خسته‌ام از اینکه هر بار که تلاش می‌کنم این پوسته را بشکنم و راهی به بیرون بجویم ناکام می‌مانم.
نازنین بنایی
ما آزاد نبودیم، ما ثروتمند نبودیم، اما تسلی خاطر راحتی و رفاه نسبی‌مان، دلمان را قرص می‌کرد. کافی بود سفری کوتاه را بر خودت هموار کنی تا مطمئن شوی که دیگران در شرایطی حتی یأس‌آورتر از تو زندگی می‌کنند ــ کمبود شیر، نبود مواد شوینده، نبود حوله بهداشتی (دیگر چه رسد به شلوار جین که نبودنش در آن زمان یک نماد خیلی مهم نشانگر وضعیت در سراسر اروپای شرقی بود). دیدن اینها شادی نازل و شرم‌آوری به ما می‌داد
نازنین بنایی
هنوز خیلی از زمانی که یک لبخند می‌توانست سوءظن‌برانگیز باشد نگذشته. چرا فلانی لبخند به لب دارد؟ یعنی او خوشحال است؟ با این فلاکت و بدبختی که ما در آن گرفتاریم چطور چنین چیزی ممکن است؟ نشان دادن خوشحالی، دلیلی بود برای شک کردن به کسی ــ در بهترین حالت آن را کاری ناپسند می‌شمردند. وقتی تحت رژیم کمونیستی همه بنا به تعریف ناراحت بودند، پس منطق حکم می‌کرد که هیچ‌کس لبخند نزند، که لبخند ابزار هیچ کاری نباشد.
نازنین بنایی
به نظر می‌رسد ما یقین داریم که تاریخ چاهی بی‌ته است؛ سیاهچاله‌ای که آدم‌ها می‌توانند گذشته‌شان را، وقتی دیگر به کارشان نمی‌آید در آن بیندازند. انگار ما جدا باورمان شده که فراموش کردن گذشته و پشت سر گذاشتن تقصیرها و گناه‌ها ممکن است. انگار که تاریخ یک ماشین لباسشویی باشد: رخت‌های کثیف کارها و سوابق گذشته را با کمی ایدئولوژی به جای پودر رختشویی در آن می‌ریزی و لباس تمیز و درخشانی که دست‌کمی از لباس نو ندارد، از آن بیرون می‌آید. آماده پوشیدن تا زمانی که باز کثیف شود.
نازنین بنایی
دموکراسی یک مفهوم انتزاعی نیست؛ دموکراسی پیشرفتی نخواهد داشت اگر هیچ‌کس حاضر نباشد برای پیشبرد آن خطر کند.
Reza.golshan
انگار که تاریخ یک ماشین لباسشویی باشد: رخت‌های کثیف کارها و سوابق گذشته را با کمی ایدئولوژی به جای پودر رختشویی در آن می‌ریزی و لباس تمیز و درخشانی که دست‌کمی از لباس نو ندارد، از آن بیرون می‌آید. آماده پوشیدن تا زمانی که باز کثیف شود.
Amene
آن بخش از تاریخ که غایب است، آن بخشی که ممنوعه یا سرکوب شده است، اغلب به افسانه بدل می‌شود.
nastar-esm
به نظر می‌رسد ما یقین داریم که تاریخ چاهی بی‌ته است؛ سیاهچاله‌ای که آدم‌ها می‌توانند گذشته‌شان را، وقتی دیگر به کارشان نمی‌آید در آن بیندازند. انگار ما جدا باورمان شده که فراموش کردن گذشته و پشت سر گذاشتن تقصیرها و گناه‌ها ممکن است. انگار که تاریخ یک ماشین لباسشویی باشد: رخت‌های کثیف کارها و سوابق گذشته را با کمی ایدئولوژی به جای پودر رختشویی در آن می‌ریزی و لباس تمیز و درخشانی که دست‌کمی از لباس نو ندارد، از آن بیرون می‌آید. آماده پوشیدن تا زمانی که باز کثیف شود.
nastar-esm

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۳۰۰ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
تومان