بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار | طاقچه
تصویر جلد کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار

بریده‌هایی از کتاب هشت و چهل‌ و ‌چهار

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۴۱ رأی
۳٫۹
(۴۱)
بیشترِ مردم این‌طوری است که همدیگر را دوست دارند، ازدواج می‌کنند، باز هم کمی همدیگر را دوست دارند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، و آن‌قدر کار می‌کنند که دوست داشتن را فراموش می‌کنند.
• Khavari •
بوها پُر از خاطره‌اند. خیلی چیزها هستند که می‌توانند خاطره‌ها را با خود حمل کنند: عکس‌ها، یادگاری‌ها، چشم‌اندازها، جاها... اما بوها چیز دیگری هستند؛ انگار نظم مکان و زمان را به‌هم می‌ریزند و آدم را پرتاب می‌کنند به مکانی دیگر، به زمانی دیگر.
باران
تهران مثل زن کارگری بود که هیچ‌وقتِ سال نمی‌رسید دستی به سروگوش خودش بکشد، ابرویی بردارد، فرمژه‌ای بزند، یا مویی رنگ کند، اما برای تعطیلات عید حسابی به خودش می‌رسید و دل‌ربایی می‌کرد. زیبا می‌شد. بوی عطرش مشام را پُر می‌کرد و آدم خیال می‌کرد زن اثیری اگر واقعاً وجود داشته باشد، شاید همین زیباروی دل‌ربا باشد.
باران
«دلم نمی‌خواد فقط آشتی کنیم، می‌خوام مسئله رو حلش کنیم»
باران
بعضی صداها را آدم با گوشش می‌شنود؛ این‌ها اگرچه دیده یا لمس نمی‌شوند و طعم و بویی ندارند، اما همین که فرو می‌روند توی گوش و پرده را می‌لرزانند، یعنی وجود دارند. بعضی صداهای دیگر کاری به پردهٔ گوش ندارند، توی سر آدم زنگ می‌زنند و تارهای ذهن را می‌لرزانند؛ این دومی‌ها را جز خود آدم کسی نمی‌تواند بشنود. همین دومی‌ها هستند که پدر آدم را درمی‌آورند. همین دومی‌ها هستند که آدم را می‌اندازند توی گودال تردید. همین دومی‌ها هستند که هیچ‌جوری نمی‌شود به دیگران فهماندشان.
باران
«زندگی بعضی وقتا از قصه‌هام قصه‌تره.»
باران
برای خودش می‌رود و «گل اومد بهار اومد» می‌خواند.
باران
خیالت که آشفته و فکرت که مشوش باشد، و مهم‌تر از این‌ها تمام تنت از زور درد مچاله شده باشد، بهتر است چشم‌هایت را ببندی و خودت را بسپری به دست تاریکیِ بی‌انتهای آن‌سوی پلک‌ها.
باران
اگر چیزی وجود داشته باشد که همهٔ آدم‌ها همیشه آرزویش را دارند و تنها بعضی‌ها گاهی می‌توانند آن را به دست بیاورند، آن چیز عشق است.
عاطفه
در زندگی وقت‌هایی هست که زمان از معنا تهی می‌شود، یا دست‌کم معنایی دیگرگون پیدا می‌کند.
آذیــن؛
روی تابلوِ سرِ خیابان نوشته بودند کارگر شمالی، اما هنوز هم خیلی از مردم همان نام قدیمی‌اش را می‌گفتند؛ امیرآباد شمالی. توی همهٔ این صد و اندی سالی که از پوست انداختن تهران و ورودش به زندگی مدرن می‌گذشت، نام‌ها مدام تغییر کرده بودند؛ انگارنه‌انگار که مردم با کوچه‌ها و خیابان‌ها و میدان‌های شهر زندگی می‌کنند، خاطره می‌سازند، دل می‌دهند، دل می‌گیرند. آدم چه‌طور می‌تواند غزل‌های عاشقانه‌اش را برای نام دیگری بخواند؟ چه‌طور می‌تواند خاطره‌هایش را با نام دیگری مرور کند؟
باران
بوها پُر از خاطره‌اند. خیلی چیزها هستند که می‌توانند خاطره‌ها را با خود حمل کنند: عکس‌ها، یادگاری‌ها، چشم‌اندازها، جاها... اما بوها چیز دیگری هستند؛ انگار نظم مکان و زمان را به‌هم می‌ریزند و آدم را پرتاب می‌کنند به مکانی دیگر، به زمانی دیگر.
دردونه
در چنین شبی آدم باید با خودش تسویه‌حساب کند. باید بنشیند کلاهش را قاضی کند ببیند در سالی که دیگر دارد به آخر می‌رسد، چه کارهای به‌دردبخوری کرده، چه کارهای بی‌خودی کرده، خلاصه چندمَرده حلاج بوده. لازم است، گاهی اوقات در زندگی لازم است آدم پایش را از روی گاز بردارد، راهنما بزند، آرام‌آرام بگیرد توی شانهٔ خاکی، دستی را بکشد، پیاده شود و ــ هر چند کوتاه ــ نگاهی به پشت‌سرش بیندازد؛ به مسیرِ رفته و ردی که از خودش باقی گذاشته.
باران
یکی از خوبی‌های بردنِ گورستان به حومهٔ شهر این است که برج‌ها نمی‌توانند احاطه‌اش کنند. اطرافش باز می‌ماند و برای همین همیشه نسیمی در آن جریان دارد؛ نسیمی که دست نرمش را می‌کشد روی صورت آدم، و وای که آدم توی گورستان چه‌قدر نیاز به نوازش دارد.
باران
برای بیشترِ مردم این‌طوری است که همدیگر را دوست دارند، ازدواج می‌کنند، باز هم کمی همدیگر را دوست دارند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، کار می‌کنند، و آن‌قدر کار می‌کنند که دوست داشتن را فراموش می‌کنند. برای اردشیر و گلنار این‌طوری نبود. آن‌ها دوست داشتن را یک جایی از زندگی‌شان گذاشته بودند که هیچ دستی بهش نمی‌رسید و نمی‌توانست مخدوشش کند.
باران
هفتهٔ پیش آمده بود مغازه و ساعت رومیزی‌ای را آورده بود برای تعمیر. ساعت مکعب‌شکلی بود به رنگ قهوه‌ای سوخته. صفحهٔ سفید گردی داشت که بالایش با حروف فلزی طلایی به انگلیسی نوشته شده بود هریتیج. عقربه‌هایش با آن نوک‌های تیز به سرنیزه‌هایی کوچک شبیه بودند که سال‌ها از جلوِ عددها رد شده بودند و براندازشان کرده بودند و نتوانسته بودند آن را که باید برای اعدام انتخاب کنند.
Faeze
دارالفنون پشت میله‌های فلزی محصور بود؛ آجربه‌آجر. هر جای دیگرِ دنیا بود، لابد هنوز هم بهترین مدرسهٔ شهر بود و بهترین معلم‌ها و دانش‌آموزها را داشت. این‌جا اما پشت میله‌های فلزی محصور بود؛ آجربه‌آجر.
باران
قدیم‌ها می‌گفتند موقع شادی آرام بخند، مبادا اندوه ــ که توی اتاق کناری خوابیده ــ بیدار شود و بیاید جای شادی را بگیرد.
باران
بعضی صداهای دیگر کاری به پردهٔ گوش ندارند، توی سر آدم زنگ می‌زنند و تارهای ذهن را می‌لرزانند؛ این دومی‌ها را جز خود آدم کسی نمی‌تواند بشنود. همین دومی‌ها هستند که پدر آدم را درمی‌آورند. همین دومی‌ها هستند که آدم را می‌اندازند توی گودال تردید. همین دومی‌ها هستند که هیچ‌جوری نمی‌شود به دیگران فهماندشان.
ریحانه باقریه
صدایش رنگ و زنگ ویژه‌ای داشت؛ به آواز گنجشک‌ها می‌مانست روز اول عید، یا شُرهٔ آب رود لای سنگ‌های کوهستانْ روزهای آخر زمستان.
Faeze
حساب سنِ مُردگی آدم‌ها را کسی نگه نمی‌دارد
دردونه
گاهی اوقات برای فهمیدن نیازی به دیدن نیست
لیلا یزدی
عشق مگر می‌شود از بین برود؟ قانون پایستگی انرژی را تازه یاد گرفته بود؛ همین سال پیش، توی مدرسه. این قانون باید دربارهٔ عشق هم صدق می‌کرد: عشق هرگز نمی‌میرد، تنها از شکلی به شکل دیگر تبدیل می‌شود.
روناک
باران نرمی بی‌صدا می‌بارد و صدای دست‌فروش‌ها شهر را پُر کرده. مردم لای هم می‌لولند. سنبل. سبزه. ماهی. تخم‌مرغ‌های رنگی. بچه‌های خندان. زن‌های زیبا.
باران
کارش را آرام و باطمأنینه انجام می‌داد؛ یک‌جوری که آدم دوست داشت بنشیند و ساعت‌ها تماشایش کند.
باران
آفتابِ آخر اسفند پهن شده بود روی ساختمان مخابرات، و ساختمان مخابرات قرص‌ومحکم سرجای خودش ایستاده بود. معلوم بود خیال ندارد به این زودی‌ها دست از سر میدان و مردم بخت‌برگشته‌ای که هر روز چشم‌شان بهش می‌افتاد، بردارد. اردشیر اسمش را گذاشته بود دیکتاتور میدان توپخانه؛ دیکتاتوری که بی‌اعتنا به تاریخ، بی‌اعتنا به مردم، و بی‌اعتنا به فرهنگ، با آن هیکل سنگین سال‌ها بود برای خودش کنار میدان جا خوش کرده بود و این‌که دیگران درباره‌اش چه فکر می‌کنند، برایش هیچ اهمیتی نداشت.
باران
در زندگی وقت‌هایی هست که زمان از معنا تهی می‌شود، یا دست‌کم معنایی دیگرگون پیدا می‌کند. مثلاً آدم عاشق که می‌شود، وقت‌هایی که با معشوق سپری می‌شوند ــ مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ عین باد می‌گذرند و لحظه‌های دوری ــ باز هم مهم نیست روی ساعت چه‌قدر باشند ــ کش می‌آیند و انگار قرار نیست هرگز تمام شوند.
باران
اگر چیزی وجود داشته باشد که همهٔ آدم‌ها همیشه آرزویش را دارند و تنها بعضی‌ها گاهی می‌توانند آن را به دست بیاورند، آن چیز عشق است.
باران
توی حیاط خانهٔ پدربزرگ یک درخت خرمالو بود. اوایل پاییز بار می‌داد و اواخر آذر، وقتی همهٔ برگ‌هایش می‌ریختند کنارِ بوته‌های رُز یا روی موزاییک‌های لوزی حیاط، خرمالوها آن بالا مثل چراغ می‌درخشیدند؛ شب و روز هم برای‌شان فرقی نداشت، همیشه روشن بودند. در تهران، آذر سردترین ماه سال است. چندباری شده بود که آذر برف آمده بود و نشسته بود روی درخت خرمالو و به هیئت درختی مقدس درش آورده بود: تنه‌ای باریک و بلند و قهوه‌ای با شاخه‌هایی لخت که سفیدپوش شده بودند، و آن چراغ‌های نارنجی گرد. یک‌بار نشسته بود و ساعت‌ها تماشایش کرده بود؛ آن ترکیب بی‌نظیر سفید و نارنجیِ سیر را که آدم می‌بایست خیلی خوش‌اقبال باشد که حتا توی رؤیاهایش ببیند.
اِلوچ
گاهی اوقات برای فهمیدن نیازی به دیدن نیست.
محسن

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۵۷ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۷,۵۰۰
۵۰%
تومان