من حق دارم طوری که دوست دارم زندگی کنم...
سَمَر
نسبت به آن گذشته، که هنوز نزدیک است، احساس اندوهی توأم با بیتفاوتی میکنم...
Shirin Rassam
از اینکه میدیدم او در آن تاریکیها و اتفاقاتی گرفتار مانده که بهنظرم میرسید مدتها قبل رخ دادهاند، قلبم فشرده میشد. انگار من به ساحل رسیده بودم و او را میدیدم که پشت سر من، برخلاف جریان آب، دستوپا میزند.
Shirin Rassam
وقتی راه میرفتم، بهنظرم میرسید در شهری غریبهام و شخص دیگری شدهام. تصویر همهٔ آنچه از دوران کودکی و این سالهای اخیر تا زمان آشناییام با ژیزل بر من گذشته بود از هم گسیخت و ذراتش آرام از من دور میشدند. آنچنان محو میشدند که گاهی سعی میکردم آنها را بگیرم تا ناپدید نشوند؛ سالهایی که در کالج گذراندم، نیمرخ پدرم با کت سُرمهای، مادرم، گرابلی و انعکاس نور قایق تفریحی روی سقف اتاق...
Shirin Rassam
کمی بالاتر تئاتر فونتن بود. مادرم آنجا در یک نمایش کمدی بازی میکرد: شاهزادهخانم عطرآگین.
آن زمان هم بازگشتمان با آخرین اتوبوس به آپارتمان اسکلهٔ کنتی، درست مانند امشب، ناخوشایند بود.
ghazl
من حق دارم طوری که دوست دارم زندگی کنم...
پویا پانا