بریدههایی از کتاب یه دقیقه حرف نزن!
۴٫۲
(۴۲)
بلد شدم وقتی هیچکس نیست چهجوری خودم را هُل بدهم
__mohadeseh.b__
چرا من را دعوا میکنی؟ خودش افتاد. من که دست به کتلتها نزدم. اصلاًمن میروم توی اتاق تلویزیون تماشا کنم. تو همهاش دعوام میکنی، هیچوقت هم نمیگذاری بیایم پیش تو بخوابم. تازه هروقت شبها به تو میگویم آب بده، آبِ گرم از شیر میآوری که خیلی مزهٔ بد بدهد. تازه دیشب هم خوابت برد و هرچی صدات کردم برای من آب نیاوردی
mohaddese
یکی از ساختمانها خیلی عصبانی شده. هواپیما فرار میکند. دوباره از لای جنگلها رد میشود. دوباره یکی از ساختمانها بلند میشود تا هواپیما را بگیرد. پای ساختمان به استکان چای میخورد، استکان روی زمین میافتد. چای روی پای ساختمان میریزد و پایش میسوزد. ساختمان بلند داد میزند، هواپیما فرار میکند توی بغل مامانش
گیسو
بیچاره حتماً وقتی مُرده خیلی ناراحت شده چون مُردهها نمیفهمند آخرِ اوشین چه میشود.
مریم
یک پسری بود که اسمش حسنی بود و اصلاً حواساش به کارهایی که میکرد نبود.
مریم
دارم آگهی این آقایی را که مُرده و روی دیوار زدهاند میخوانم. اسمش اصغر بوده. بیچاره حتماً وقتی مُرده خیلی ناراحت شده چون مُردهها نمیفهمند آخرِ اوشین چه میشود.
hilda
من موزهٔ نقاشی دوست ندارم. یادت هستیکدفعه یک جاییرفتیم که خرسهای بزرگ داشت. یک خرس بزرگ سفید هم داشت که دهانش باز بود. کی کشته بودشان؟ با تفنگ کشته بود؟ دستهاش اینجوری توی هوا بود و دهانش باز بود و داشت اینجوری داد میزد...
«زشته، نکن اینجوری قیافهتو!»
کاری نکردم، خرسی که کشته بودندش اینجوری بود. دهانش باز مانده بود. دندانهاش معلوم بود. دندانهای خیلی بزرگ و تیزی داشت. خرسها میتوانند آدمها را بکشند؟ چون میخواستندآدمی را بکشند آنها را کشته بودند؟ پس چرا یک آهو را هم کشته بودند؟ یک آهوی بزرگی هم بود که شاخ داشت، یادت هست؟ آهان، گوزن بود، روی یک سنگی ایستاده بود. گردنش هم اینجوری کج بود، ببین اینجوری بود...
«مثل آدم وایسا... نکن اینجوری.»
hilda
«کجا؟»
میروم حیاط... آقاجی هم توی حیاط است، دارد به درختها آب میدهد. دست به هیچی نمیزنم، فقط یککم راه میروم. به قیچی آهنی هم که آقاجی لای شاخهٔ درختها گذاشته دست نمیزنم. برگها را نمیچینم، توی خاک خیس باغچه نمیروم، با توپ به گلها نمیزنم، درِ کوچه را باز نمیکنم، به طناب لباسها آویزان نمیشوم، لباسها را از روی بند نمیکشم، دنبال مرغها نمیکنم.
asma.
هلیا با مامانش بایبای میکند. باباشان دور زد، فاطیما و هلیا با باباشان رفتند. مامان، همهشان را برد! هلیا و محمد و فاطیما، همه را برد. مگه فقط پسرها مال باباشان نیستند؟ چرا دخترها را هم برد؟ مامان... مامان با تواَم... مامان با من قهری؟ برای چی داری گریه میکنی؟
مریم
مامانچرا به رادیوِ بابا گفتی «میراث بمونه»؟ یعنی چی؟ خودت الان به رادیوِ بابا گفتی، خودم شنیدم گفتی «میراث بمونه»، نگفتی؟ پس چی گفتی؟
Yasin
و بعد رفتی. گفتی زود برمیگردی. همیشه میگویی زود برمیگردی اما زود برنمیگردی. ناهار که میخوردیم هنوز برنگشته بودی. شام که میخوردیم هنوز برنگشته بودی. وقتی مامان گفت بخواب هنوز برنگشته بودی. چندتا صبحانه هم خوردم اما تو هنوز برنگشته بودی.
Yasin
بلد شدم وقتی هیچکس نیست چهجوری خودم را هُل بدهم.
Yasin
همه برای حسنی میخواندند «حسنی، صد دَرو بستی حسنی، یه دَرو نبستی حسنی!» حسنیِ بیچاره هم توی خانهٔ دیو پیاز پوست میکَند و گریه میکرد.
Yasin
دارم آگهی این آقایی را که مُرده و روی دیوار زدهاند میخوانم. اسمش اصغر بوده. بیچاره حتماً وقتی مُرده خیلی ناراحت شده چون مُردهها نمیفهمند آخرِ اوشین چه میشود.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
مامان و بابای محمد طلاق گرفتهاند، دخترها مال مامانش شدهاند و محمد چون پسر بوده مال باباش شده، آره؟ آره مامان؟ همه وقتی طلاق میگیرند پسرها مال باباشان میشوند و دخترها پیش مامانشان میمانند؟ اگر تو از بابا طلاق بگیری بابا تنها میمانَد، چون ما پسر نداریم.
Mary_the_reader
حجم
۸۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
حجم
۸۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۲۱ صفحه
قیمت:
۲۷,۰۰۰
۱۳,۵۰۰۵۰%
تومان