بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کالیپسو | طاقچه
تصویر جلد کتاب کالیپسو

بریده‌هایی از کتاب کالیپسو

انتشارات:نشر سنگ
امتیاز:
۳.۸از ۴۴ رأی
۳٫۸
(۴۴)
در سال ۱۹۸۷، که برای کریسمس در خانه بودم، بین خواهرهایم تیفانی و گریچن دعوایی در گرفت. من درست آخر دعوا وارد شدم و وقتی پرسیدم: «موضوع چیه؟» تیفانی گفت: «چرا برنمی‌گردی به اتاقت و به نوشتن مزخرفات دگرباشی خودت ادامه نمی‌دی؟» همان جا با خودم فکر کردم: یعنی این حرف چند وقت توی دلش مونده بوده؟ وقتی از دست کسی عصبانی هستی، چیزهای ترسناکی از دهانت خارج می‌شود.
مهران کاسب‌وطن
«چه‌قدر بده که... تمام زندگی یه نفر تو یه جعبه جا بشه.»
بهار
به خاطر گرامیداشت زحماتی که در امر جمع‌آوری زباله در ناحیه‌مان انجام دادم، شورای شهر تصویب کرد که یک کامیون جمع‌آوری زباله به اسمم نامگذاری شود.
سوم شخص
در اواخر دههٔ هفتاد از گریچن پرسید: «چرا جف رو شام دعوت نمی‌کنی خونه؟» «چون یه ماه پیش با هم کات کردیم و از اون موقع دارم تو اتاقم گریه می‌کنم.» مادرم گفت: «خب... اون طفلک هنوزم لازمه غذا بخوره.»
سوم شخص
بهش گفتم: «دست خودم نیست. یه سری چیزها رو می‌دونم. یعنی می‌بینم.» البته که کوفت هم نمی‌بینم. چیزهایی که گفتم فقط حدس بود، حدس‌هایی که از ماتحتم کشیدم بیرون تا واکنش خانم را ببینم.
ghazal
ولی بعد اضافه کرد که در این پرواز چند مسافر خاص داریم. با خودم گفتم: وای خدا،‌ نه. تو رو خدا شرمنده‌م نکنید. در این فکر بودم که مسافرهای خاص بعدی، یعنی غیر از خودم چه کسانی هستند که مهماندار گفت: «امروز افتخار همراهیِ اعضای تیم فوتبالِ...» بعد اسم دبیرستانی در تری‌اَنگل اِریا را برد و حرفش را این‌طوری تمام کرد: «به افتخارشون!»
سوم شخص
مهمان‌ها از حریم خصوصی‌ای که آدم گاهی توی توالت بهش نیاز دارد محروم بودند، بنابراین روزی دو بار هیو را می‌بردم جلو در ورودی و جوری که انگار جزو رفتارهای نرمال روزانه‌مان باشد، داد می‌زدیم: «ما داریم دقیقاً به مدت بیست دقیقه می‌ریم بیرون. کسی چیزی از بیرون لازم نداره؟»
محمدرضا
می‌دانم، خوب نیست آدم کارهای نیکش را همه‌جا جار بزند. اولاً اثر کار نیک را از بین می‌برد و درثانی باعث می‌شود از چشم مردم بیفتی. مثلاً اگر جایی دچار بلایای طبیعی شود و کسی به من بگوید که به ارگان‌های امدادگر پنج دلار کمک کرده، درحالی که خودم کمتر از آن یا معادل صفر دلار کمک کرده باشم، با خودم نمی‌گویم، خدایا، این آدم چه قلب بزرگی داره. برعکس می‌گویم، خاک عالم تو سرت که باعث شدی من آدم خودخواهی به نظر بیام.
A.Foroud
همیشه از خودم می‌پرسم، چه اتفاقی می‌افتاد اگر یک نفر مجسمهٔ عیسی مسیح را به شکل یک آدم چاق یا سینه‌های آویزان و پوست صورت چال‌چال و کلی مو روی پشتش، درست می‌کرد؟ گذشته از همهٔ این‌ها مسیح اصولاً باید قدکوتاه بوده باشد ـ فوق فوقش صد و پنجاه و هفت سانت. احتمالاً هر کس این مجسمه را می‌دید فریاد می‌زد: «چی؟! توهین به مقدسات؟!» ولی خب چرا؟ انجام کار نیک که الزاماً آدم را جذاب نمی‌کند.
Juror #8
رو به هیو گفتم: «این کامپیوتر منم خیلی... مثبت و سالمه ها.»
محمدرضا
احساس کردم بهم خیانت شده؛ همان حسی که وقتی می‌فهمی گربه‌ات یک زندگی ثانی مخفیانه هم دارد و توسط همسایه‌هایی که با اسم مسخره‌ای مثل کالیپسو صدایش می‌کنند غذا داده می‌شود. بدتر از همه این‌که گربه‌هه آن‌ها را دقیقاً به اندازهٔ خودت دوست دارد ـ که می‌شود اندازهٔ صفر. این یعنی کل آن رابطه زاییدهٔ توهمات خودت بوده.
Juror #8
رادیو اعلام کرد که یک بوقلمون در شب عیدشکرگزاری مشمول عفو شخص رئیس‌جمهور قرار گرفته و اسمش را هم گذاشته‌اند: پاپ‌کورن.
Juror #8
وقتی آدم در وضعیتی شبیه خواهرم تیفانی قرار می‌گیرد، که البته اغلب مردمی که جان خودشان را می‌گیرند در همین وضعیت قرار دارند،‌ به هیچ چیز و هیچ‌کس غیر از رنج و عذاب خودش فکر نمی‌کند. بنابراین کیسهٔ پلاستیکی یا هر چیز دیگری که شخص بعد از موفق نبودن اقدامش برای اوردوز دست به دامانش می‌شود... اگر آن هم جواب ندهد، صبح روز بعد با حالی خراب بیدار می‌شوی و به خودت می‌گویی: حتی عرضه ندارم خودم رو عین بچهٔ آدم بکشم.
Juror #8
پرسید: «خونه‌تون یه ایوون داشت یا دو تا؟» جواب دادم: «دو تا... مگه این‌که فقط یکی داشته باشه.»
Juror #8
اگر قرار باشد با یک کلمه لباس‌های فروشگاه کپیتال را توصیف کنم،‌ جایی بین دو کلمهٔ «ناجور» و «مصیبت‌بار» از وسط جر می‌خوردم. مثلاً چشمت می‌افتاد به یک پیراهن معمولی و وقتی تن می‌زدی متوجه می‌شدی که سرشانه‌ها را بریده‌اند و پیراهن دیگر روی شانه‌ات نمی‌ایستد. از بالا شبیه یک T بزرگ می‌شدی و وقتی می‌آمدی پایین سمت شکم، شبیه یک t کوچک.
Juror #8
می‌گفت: «چرا آدم بره فروشگاه،‌ درحالی که می‌تونه جاش بره موزه؟» «ام‌م... خب واسه این‌که تو موزه کوفت هم نمی‌فروشن.»
Juror #8
مشکل امریکا این است که همیشه درش خبری هست.
Juror #8
شخصاً با قد صد و شصت و پنج سانت، چندان به قد و قواره‌ام فکر نمی‌کنم ـ البته غیر از مواردی که بهش فکر می‌کنم. هر وقت به مردی با قد و قوارهٔ خودم برمی‌خورم ـ مثلاً توی فرودگاه یا لابی هتل ـ درست همان‌طور که یک نوزاد با دیدن نوزاد دیگر از ذوق جیغ می‌کشد، زوزه می‌کشم. اگر این کار را نکنم، مطمئن باشید باید تاتی‌تاتی بروم جلو و طرف را بغل کنم.
Juror #8
یاد اولین باری افتادم که درد سنگ کلیه را تجربه کردم. سال ۱۹۹۱ بود و در نیویورک بودم؛ آن وقت‌ها نه پول داشتم و نه بیمه. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که درد دارم و هیچ غلطی نمی‌توانم برای کم کردنش بکنم. تمام شب را ناله کردم. بعدش خون ادرار کردم و چیزی ازم دفع شد، شبیه ریگ کف آکواریوم. تازه آن وقت بود که توانستم خودم را جمع و جور کنم. حالا چه فکری با خودم می‌کردم اگر بعد از هفت ساعت تمام درد کشیدن و جان کندن یک جانور به سایز یک پلنگ بالغ یواش یواش از توی بدنم خارج می‌شد و مدام اذیتم می‌کرد که یالّا بهم غذا بده؟
Juror #8
«بعدشم شما سرِ دوربرگردون دور زدید تا بتونیم یه بار دیگه ببینیمش!»
محمدرضا
واسه پلیسی که جسد رو پیدا کرده بود نامه نوشتم و یکی از عکس‌های بیست و چند سالگیش رو واسه‌ش فرستادم، همون خوشگله که واسه آگهی ترحیمش هم استفاده کردیم. می‌خواستم بدونه تیفانی یه زمانی بهتر از اون جسدی بوده که پیدا کرده.
Juror #8
در خانواده‌های بزرگ،‌ روابط در طول زمان دستخوش تغییر می‌شوند. ممکن است با یکی از برادرها یا خواهرهایت حسابی رفیق جینگ باشی، اما دو سال بعد ممکن است رفیقت یک نفر دیگر باشد. بعدش باز هم احتمال دارد اوضاع عوض شود و بعد از آن هم یک بار دیگر. قضیه به این معنی نیست که دیگر آن نفر قبلی را دوست نداری یا دلت را زده، معنایش این است که افتاده‌ای در مسیر یک نفر دیگر، یا او افتاده توی مسیر تو. ممکن است روابط مثلثی باشد، کمی بعد مربعی و در نهایت هم جمع به دو گروه مجزا تقسیم شود.
Juror #8
از نظر من و خواهرهایم، یک زوج، اصولاً به صورت سایهٔ مردمی که باهاشان در ارتباط هستند دیده می‌شوند. سایه‌ها حرکت می‌کنند. در نور مستقیم آفتاب قابل رؤیت هستند.
Juror #8
هنوز منتظرم یک شلوار مارک کپیتال ببینم که فقط یکی از پاچه‌هایش برای رد شدن پا حفره دارد؛ البته این بدان معنا نیست که طراحان تا الان زحمت طراحی‌اش را نکشیده باشند. فکر کنم شعار و مرام کاری‌شان این باشد: «چرا که نه؟»
Juror #8
تازه کلاه هم خریدم، آن هم سه تا، که البته دوست دارم همه را با هم یکجا بگذارم سرم؛ بخشی به این دلیل که همه را با هم پوشیده باشم و بیشتر به این دلیل که فکر می‌کنم به شکل یک برج، روی سرم زیبا هستند.
Juror #8
من با این باور بزرگ شدم که طبقهٔ اجتماعی ما در برابر بیچارگی و فقر شدید واکسینه‌مان کرده. آدم ممکن است گاهی بی‌پول شود ـ کیست که نشود؟ ـ اما محال است به اندازهٔ فقرای واقعی فقیر شوی: منظورم فقرای دارای شپش و دندان‌های افتاده است. منظور این‌که ژن آدم این درجه از فقر را پس می‌زند.
Juror #8
لباس‌هایی که روی‌شان نوشته دارند، خط قرمزِ سلیقه‌ام هستند، اما مشکلی با اعداد ندارم؛ برای همین یک تی‌شرت آستین‌بلند مدل‌پاره‌پوره خریدم که رویش نوشته بود ۹۹. رقم را از یک پارچهٔ سفید برش زده بودند، کمی سوزانده بودند و بعد دوخته بودند روی تی‌شرت. درست مثل این است که هواپیمای حامل اعضای تیم راگبی سقوط کرده و همین یک تی‌شرت از تمامش باقی مانده.
Juror #8
در مورد هدیهٔ سالگردها و تولدها هم برنامه‌شان همین است: هیچی. همیشه بهش می‌گویم: «ولی می‌تونید این رویه رو عوض کنید.» او هم جواب می‌دهد: «درسته.» دقیقاً همان‌طور که خودم وقتی کسی بهم می‌گوید باید رانندگی یاد بگیرم جواب می‌دهم: «درسته.»
Juror #8
واضح است که حفره‌ای در وجودمان داریم که در تلاشیم با خرید پرش کنیم، ولی خب مگر هر کس حفرهٔ خودش را ندارد؟ و خدا وکیلی پر کردن این حفره با... مثلاً یک کلاه مدل‌فرانسوی به قاعدهٔ درپوش کاسه‌توالت، اگر نگوییم کاربردی‌تر، دست‌کم سالم‌تر از پر کردنش با خامهٔ پرچرب، هروئین یا روابط جنسی مشکوک با غریبه‌ها نیست؟
Juror #8
شخصاً محال بود از شهر خارج شوم و با دست خالی به خانه برگردم. هیو هم همین‌طور رفتار می‌کرد، البته حقیقتش بعد از این‌که حسابی آموزشش دادم. او چندان اهل خرید کردن نیست، اما به نظرم توکیو چیزی را در وجودش شل می‌کرد. شاید به این دلیل که جای دوری است.
Juror #8

حجم

۲۱۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۰ صفحه

حجم

۲۱۱٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۳۰ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان