شهر همانطور بود که باید میبود... ساکت و هنوز در خواب.
صاد
البته جیرجیرکها برای انکار جهان وارد شیشه نشده بودند. شاید نمیدانستند کجا هستند و همینطور به زندگی ادامه میدادند.
Khorshid Sani
میخواست عرق سردی را که داشت روی پیشانی و گردنش مینشست، پاک کند. دستش را در جیبش فرو برد و متوجه دستمال نائهکو شد.
نفس چیهکو در سینهاش حبس شد. دستمال از اشکهای نائهکو مرطوب بود. نمیدانست باید چهکار کند. باید آن را بیرون میانداخت یا نه؟ دستمال را کف دستش مچاله و با آن پیشانیاش را پاک کرد. حس کرد اشکهای نائهکو، به سمت چشمهای او سرازیر شدهاند.
شهرام صفاری زاده
هیدئو دلش میخواست نائهکو حوله را از روی سرش بردارد تا او یکبار دیگر موهایش را که روی پشتش ریخته ببیند؛ اما رویش نمیشد این را به نائهکو بگوید. کوههای سمت غربی درهٔ باریک، کمکم داشتند تاریک میشدند.
شهرام صفاری زاده
گونههای نائهکو یک لحظه سرخ شد و بعد به نشانهٔ تأیید سرش را محکم تکان داد.
درخت کوچکی آنطرف، لب آب بود. انعکاس برگهای قرمزش در جریان آب رود میلرزید.
شهرام صفاری زاده
چیهکو، افسانهٔ چینی دنیای درون شیشه را شنیده بود.
Khorshid Sani
گاهی از زندگی بنفشهها در عجب بود و گاهی از تنهاییشان غمگین.
«توی همچین جایی به دنیا بیای و زندگی کنی...»
کاربر حسن ملائی شاعر
شین ئیچی به بنفشهها اشاره کرد؛ «ریوسوکه! اون بنفشههای روی تنهٔ افرا رو ببین. دوتا بنفشه هستن. چند سال پیش، چیهکو میگفت که این دوتا بنفشه مثل دوتا عاشق هستن. هر چند بههم نزدیکن، اما نمیتونن همدیگه رو ببینن.»
کاربر حسن ملائی شاعر